💔
#رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄
#قسمت_صد_و_چهل_و_دوم
این تعریف اون قدر غیر منتظره بود که حادثه ی چند دقیقه ی پیش را فراموش کردم و با گونه هایی سرخ☺️🙈 از شرم سرم رو پایین انداختم!او خنده ی ریزی کرد و ماشین 🚙رو روشن کرد.
نمیدونستم منو کجا میبره؟ دلمم نمیخواست بدونم من فقط به جملاتش فکر میکردم .او بلند بلند برام تصنیف عاشقونه میخوند و مدهوش و مستانه نگاهم میکرد..
من هرگز باور نمیکردم این مرد همان حاج مهدوی سفت وسخت چندماه پیشه.
انصافا شنیدن جملات عاشقانه از لبهای حاج کمیل شیرین تر از شنیدن همان کلمات از زبان باقی مردها بود.و من روز به روز از اینکه عاشقش شده بودم خوشحال تر و راضی تر میشدم.
🍃🌹🍃
او برخلاف تصورم منو به درکه🏞 برد!!
من با تعجب میخندیدم و میگفتم:
_اینجا چیکارمیکنیم؟؟ اون هم تو این سرما؟!!
او درحالیکه کمربندش رو باز میکرد گفت:
_غر نزنید سادات خانووم..پیاده شید. از کوه بالا رفتیم.من حتی درصدی فکر نمیکردم که حاج کمیل چنین محلی رو برای دعوت من در نظر گرفته باشه.هرکس که مارو میدید با تعجب😳😟 نگاهی میکرد و کنار گوش دیگری میخندید!عده ای هم دستمون می انداختند و میگفتند.
_حاجی مواظب باش عبات گیر نکنه به پات بیفتی…😏
و فکر میکنید که حاج کمیل چه پاسخی میداد؟؟!با روی گشاده وخندان میگفت: _ممنون از یادآوری تون اخوی..😊
یکی به تمسخر گفت:
_حاجی تقبل الله..😏
او خندید و گفت:
_با این فشاری که روی زانو بنده هست و سرمای شدید قطعا قبوله، از شماهم تقبل الله..😊
🍃🌹🍃
من از صبروحوصله ی او در حیرت بودم و گاهگاهی از جوابهای زیبا و شوخ طبعانش میخندیدم..
یاد اون روزی افتادم که با کامران در ماشین نشسته بودم و او ما رو دید.اون روز هم در مقابل گزافه گوییهای کامران همینگونه رفتار میکرد بی آنکه خم به ابرو بیاره و دلخور شه.گاهی اوقات از اینهمه صبر و بلند نظری او حیرت زده میشدم و از خودم میپرسیدم من چه ✨عمل خوبی انجام داده بودم که خدا او را به من هدیه داده بود!؟🤔😌✨
وقتی به پیشنهاد او به یک رستوران سنتی در همون ناحیه رفتیم تاشام وچای بخوریم.😋ازش پرسیدم:
_حاج کمیل واقعا این رفتارها و کنایه ها آزارتون نمیده؟😟
او که هنوز نفس نفس میزد دستهایش رواز شدت سرما زیر بغل گذاشت و بالبخندی گفت:
_رقیه سادات خانوم این بنده ی خداها دنبال تیکه پرونی نیستن.جوونند..😊دنبال شوخی وخنده اند.شاید یکی از علتهای کارشون سر به سر گذاشتن ما باشه ولی ته ته دلشون خبری نیست..اونا فقط یک کم بی اعتمادند. 👌چون مدتیه ما رو اونطوری که باید نمیشناسند.فکر میکنند ما شبیه اون چیزی هستیم که رسانه های غربی نشون میدن..البته بعضی هامونم به این حرفها وحدیثها دامن زدیم.. 😒من وقتی این لباس و تنم کردم یعنی در خدمت همه ام..این همه شامل این جوونها هم میشه..میخوام اونا بفهمن که من هم یکی از خودشونم..شاید تو بعضی موارد مثل اونا فکر نکنم ولی درکشون میکنم.میفهممشون..😊
همون موقع یکی از همون جوونها به سمت تختمون اومد و درحالیکه نیشش تا بناگوشش باز بود گفت:😁
_بههههه سلاااام حاج آقا راه گم کردی.. چه عجب از این طرفها. نبودی چندوقت..
حاج مهدوی به احترام او نیم خیز شد و دستهای او را گرفت و صورتش رو بوسید.اون جوون با دیدن من سرش رو پایین انداخت و باحجب وحیا سلام کرد وگفت:
_ببخشید خانوم..از ذوق دیدن ایشون بی ادبی کردم سلام نگفتم.
من چادرم رو محکم تر گرفتم و با متانت جوابش رو دادم وسرم رو پایین انداختم.
جوان که اسمش آرش بود و تیپی کاملا امروزی داشت 👌خطاب به حاج مهدوی نگاه معناداری کرد و پرسید:😉_حاجی بله؟؟
حاج کمیل سرش رو به حالت تایید تکون داد و هردو باهم خندیدند.😄😁جوون سرو صورت او رو بوسید و گفت:_خیلی خوشحال شدم حاجی..دست راستت رو سر ما😉
بعد رو کرد به من وگفت:_خانوم یعنی خوش بسعادتتون.. خداوکیلی یه دونست..ماهه..ان شالله مبارکتون باشه..😊
و با عذرخواهی ازکنار تختمون دور شد.من با کلی سوال به حاج کمیل نگاه کردم.او با لبخندی زیبا سرش رو به اطراف چرخوند وگفت:
_دوسالی میشه میشناسمش..همینجا باهم آشنا شدیم.جوون خوبیه…از هموناییه که ظاهرش با باطنش کلی فرق داره..😊
نگاهش کردم..ودوباره فهمیدم چقدر درمقابل روح او روح ضعیفی دارم.او از بیحیایی نگاهم خنده ی محجوبانه ای کرد.ولی من همچنان نگاهش میکردم..عاشقانه و بدون هراس!من عاشق این مردم!! بگذار هرکس هرچی میخواد بگه..میخوام تا ابدیت کنار او باشم.میخوام تا همیشه نگاهش کنم..
ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#کپی_با_صلوات
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕
@aah3noghte💕