شهید شو 🌷
💔 #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ ☄ #قسمت_صد_و_شصت_و_دوم با بغض گفتم:😢 _پدرتون خودشون منو با حرفهای تند
💔 من از تعریفهای او غرق غرور شدم و ناخواسته لبم به لبخند وا میشد. نگفتم هر روز که با او صبحانه میخورم روز خوبیست؟! از فردا فقط با او صبحانه میخورم حتی اگر به مدرسه دیر برسم! 🍃🌹🍃 روز بعد با اینکه تا بعد از نماز صبح بیدار بودیم و فقط چندساعت خوابیدیم ولی احساس خستگی و خمودگی نمیکردم. دلم میخواست برای صبحانه بیدارش کنم ولی او اینقدر آروم ومعصوم خوابیده بود که دلم نمی اومد خوابش رو به هم بزنم.صورتش رو بوسیدم و آهسته کنار گوشش نجوا کردم😍😇 _خداحافظ عزیزم..نور زندگیم. دوستت دارم. او عمیق خوابیده بود.صدام رو نشنید! دل کندن از او برام سخت بود.احساس دلتنگی و اضطراب با بوسه ی😘 خداحافظی دوباره در جانم رخنه کرد. تسبیح الهام رو از داخل جانماز برداشتم و به مچم بستم. به مدرسه رفتم.در همان ابتدای ورودم به اتاق یکی از دانش آموزان رو دیدم که قبلا چندباری باهم درمورد👣 شهیدان👣 صحبت کرده بودیم.او دختر پاک وبا ایمانی بود که بزرگترین آرزویش شهادت بود.با دیدن من گل از گلش شکفت و سلام کرد. صورتش رو بوسیدم و جوابش رو با خوشرویی دادم و داخل اتاقم هدایتش کردم.در دستش بسته ی کادو پیچ شده ای بود.بسته رو مقابلم گرفت و با خضوع شرمندگی گفت:_ناقابله خانوم.☺️ 🍁🌻ادامه دارد 🚫دوستان عزیز منظور از اقامه ی نماز پشت سر حاج کمیل به معنی اقامه ی جماعت نیست.🚫 نویسنده: ... 💕 @aah3noghte💕