💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_سی_و_سه توسل به ائمه (ع) محمدحسین یوسف اللهی با اینکه از لحاظ سنی جوان بود، اما مانند یک پدر برای بچه های اطلاعات زحمت می کشید. به آب و غذایشان رسیدگی می کرد، مراقب نماز و عباداتشان بود ماموریت هایشان را زیر نظر می گرفت و خلاصه مانند یک پدر دلسوز احساس مسئولیت داشت و از آن ها مراقبت می کرد.👌 وقتی قرار بود بچه ها برای شناسایی بروند، خودش قبل از همه می رفت و محور را بررسی می کرد. بعد بچه ها را تا اواسط راه همراهی می کرد و محور را تحویلشان می داد. تازه بعد از اینکه گروه به طرف دشمن حرکت می کرد، می آمد و اول محور منتظرشان می نشست. گاهی کنار آب، گاهی روی تپه یا هر جای دیگری، فرقی نمی کرد. ساعت ها منتظر می ماند تا برگردند. وقتی کار شناسایی طول می کشید و یا اتفاقی برای بچه ها می افتاد که با تاخیر بر می گشتند. مثلاً به سنگر کمین بر می خوردند، عراقی ها می دیدنشان یا راه را گم کی کردند و یا هر اتفاق دیگر، در همه ی این احوال محمدحسین از جایش تکان نمی خورد و با توجه به سختی انتظار کشیدن، مدت ها با دلشوره و نگرانی می نشست و چشم به راه می دوخت. بار ها شنیدم که می گفت :«وقتی بچه ها به شناسایی می روند، برای سلامتی و موفقیتشان به ائمه (ع) متوسل می شوم تا برگردند به دعا و ذکر می نشینم و منتظرشان می شوم.».... #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد