شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_هشتاد_و_دو تلفن صحرایی راوی: سر
💔

✨ انتشار برای اولین بار✨ 

  

انصاف دهید، منتظرم هستند!
(حمید شفیعی)

وقتی برای عملیات والفجر هشت خودم را رساندم، خیلی مشتاق بودم حتما محمدحسین را ببینم. آن روز بعد از ظهر من و مهدی پرنده غیبی با هم بودیم محمدحسین سوار بر موتور از راه رسید و همچنان به طرف ما می آمد. 


وقتی دیدمش، بی اختیار اشکم جاری شد.
از موتور که پیاده شد در آغوشش گرفتم و می بوسیدمش و گریه می کردم، چون برایم واضح بود که به زودی رفتنی است. آخر پانزده روز قبل، موقعی در هور العظیم بودیم، خواب دیدم محمدحسین شهید می شود. تمام این پانزده روز هر زمان یادم می آمد، گریه می کردم.


آن روز قبل از عملیات، حال خاصی داشتم؛ محمدحسین رو به مهدی کرد :«شما با ما کاری ندارید، من هم دارم می روم.»

 من و مهدی فهمیدیم که منظورش از  چیست، و کاملا از لحنش مشخص بود.
مهدی هم نتوانست خودش را نگه دارد و بی اختیار زد زیر گریه. هر دو فقط محمدحسین را نگاه می کردیم و اشک می ریختیم.


مهدی جوّ را عوض کرد و گفت :«محمدحسین! تو اهل این حرف ها نبودی. از تو بعید است این طور صحت کنی. تو که رفیق با معرفتی بودی!»


محمدحسین به آرامی گفت :«به خدا قسم دو سال است به خاطر رفاقت با شما مانده ام. بعد از شهادت اکبر شجره این دو سال را فقط به هوای شما  کردم. دیگر بیش از این ظلم است بمانم، انصاف بدهید! آن طرف هم کسانی هستند که منتظرم هستند.»


مهدی سرش را پایین انداخت و همچنان گریه می کرد:
گفت :«باشه. محمدحسین ، حرف، حرف خودت» و هق هق گریه امانش نداد.


احساس کردم زمین و زمان برایم تار شده. هیچ کاری از دستم بر نمی آمد، عزم رفتن کرده بود، همان طور که می خندید خداحافظی کرد و سوار موتورش شد و رفت. 



... 
...



💞 @aah3noghte💞