شهید شو 🌷
#رمان_رهــایــے_از_شــبــ ☄ #قسمت_شصت_و_ششم _ اینا بسه یا بازم بگم؟ معلوم شد که او در این مدت خیل
از ماشین پیاده شدم. کنار پنجره اش ایستادم و سرم رو پایین انداختم. پنجره ش رو پایین کشید ولی نگاهم نکرد.گفتم: _امشب طولانی ترین شب زندگی م رو میگذرونم همینطور سخت ترینشو!!خدا آبروم رو پیش بنده ش برد نمیدونم شما آبرومو نگه میداری یا نه. او آب دهانش رو قورت داد و در حالیکه به مقابلش نگاه میکرد گفت: _خدا هیچ وقت آبروی هیچ بنده ای رو نمیبره! این ماییم که آبروی خودمونو میبریم! شبتون بخیر. خواست شیشه رو بالا بکشه که با دستم مانع شدم و التماس کردم: _شما چی؟ قول میدم از فردا پامو تو مسجد نزارم.فقط میشه این چیرها بین من وشما وخدا باقی بمونه؟؟ میشه آبروی من گنهکار رو پیش کسی، مخصوصا خانوم بخشی نبرید؟؟ به چشمام خیره شد.گفت: _من امشب چیزی نشنیدم!!این تنها کمکیه که میتونم بهتون بکنم! مسجد خونه ی خداست.هیچ کس حق نداره پای کسی رو از خونه ی خدا ببره!!در امان خدا.. و در یک چشم به هم زدن رفت!!! 🍃🌹🍃 با اندوه فراوون وارد خونم شدم. همه چیز شکل یک کابوس بود.در ذهنم تمام اتفاقات امروز رو مرور کردم .اینقدر روز پرحادثه ای داشتم که از یادآوریش سرم درد میگرفت.وقتی در آینه ی دستشویی به خودم نگاه کردم با صورتی قرمز وچشمانی پف کرده مواجه شدم که وسطش یک دماغ کوفته ای قرار داشت! من اینهمه اشک ریخته بودم.اون هم در تهران!! پس چرا باز هم دلم اشک میخواست؟ واین اشکها مگر چقدر داغ بودند که صورتم می سوزد؟ با نگاهی تلخ به دختر توی آینه گفتم: _همه چیز تموم شد!!! از حالا به بعد بازهم تنهایی!! غصه دار و افسرده سراغ کیفم رفتم و ✨دستمال گلدوزی شده ✨ی حاج مهدوی رو برداشتم و عمیق بوییدمش…این دستمال تنها سهم من از این مرد پاک و آسمانی بود! آن رو در آغوش گرفتم و درمیان گریه وناله خوابیدم. وقتی بیدارشدم تمام بدنم کوفته بود.انگار که تمام شب زیر مشت ولگد خوابیده بودم.به سختی از جا بلند شدم.لباسم عطر حاج مهدوی میداد.استشمام عطر او دلم رو لرزوند و حال خوب وغریبی بهم داد.الان حاج مهدوی احساس من رو نسبت به خودش میدونست و این از نظر من یعنی پایان راه!!✋ دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم.حتی نگاه کردن خودم در آینه آزارم میداد. تمام روز روی تختم بودم و با ✨دستمال گلدوزی شده✨ درددل میکردم! 🍃🌹🍃 نزدیک عصر بود که فاطمه زنگ زد. یعنی حاج مهدوی به او حرفی زده بود؟ البته که نه! او مرد باایمان و امانتداریه. با خیال راحت گوشی رو جواب دادم. فاطمه مهربان و خندان سلام و احوالپرسی کرد ولی من خرابتر از این بودم که با همون انرژی جوابش رو بدم. پرسید _چرا نرفتم پایگاه؟ منم گفتم _کمی حال ندارم و میخوام استراحت کنم. او با نگرانی گوشی رو قطع کرد.چون صدام خودش به تنهایی گواه ناخوشی و نا امیدی میداد. 🍃🌹🍃 چند روزی گذشت. تنهایی ورسوایی از یک سو و دل تنگی کشنده برای مسجد از سوی دیگر حال وروزی برام باقی نگذاشته بود. از همه بدتر تموم شدن پس اندازم بود که تحمل شرایط رو سخت تر میکرد. من حسابی تنها و نا امید شده بودم.و حتی در این چندروز دل و دماغ جستجو در صفحه ی آگهی روزنامه ها برای  یافت کار هم نداشتم. جواب تلفنهای فاطمه رو یک درمیون میدادم  چون در تمام اونها یک سوال تلخ تکرار میشد. _مسجد نمیای؟؟!!!😟😕 ادامه دارد… نویسنده: ... 💕 @aah3noghte💕 🌼