#کتابدا🪴
#قسمتپنجاهپنجم🪴
🌿﷽🌿
سرم را به طرف آسمان گرفتم و گفتم: خدایا خودت به داد این
مردم برس. آن از بمب گذاری ها، آن از غائله خلق عرب و
ترورها، تا کی باید این بدبختی ها سرمون بیاد؟ بعد با جواب هایی
که از صبح شنیده بودم خودم را دلداری دادم و حرف های مردم
را مرور کردم: ظرف امروز و فردا ارتش این ها رو عقب می
راند. هواپیماها می آیند و مواضع دشمن را بمباران می کند. پای
ارتش که اینجا برسد عراقیها جرأت نمیکنند یک قدم جلوتر
بگذارند. این جریان زیاد طول نمی کشد. جنگ خلق عرب هم
خیلی زود تمام شد و....
با این توجیه ها خیالم آرام تر شد و به غسالخانه برگشتم. زینب خانم
مشغول غسل دادن عفت بود و مریم خانم همکارش - همانی که
سیگاری بود - بچه عفت را می شست. هرچه میخواستم نسبت به
عفت بی تفاوت باشم و نگاهش نکنم، نمی شد. لب های خوشرنگش
حالا دیگر به کبودی می زد و چشم هایش که هر بار یه رنگی دیده
می شد، برای همیشه بسته بودند، وقتی داشتند تاب موهای بافته
بلندش را باز می کردند، باز هم نتوانستم طاقت یاورم. به اتاق
بغلی دویدم و از شدت ناراحتی توی خودم مچاله شدم. نفسم به
سختی بالا می آمد. درد شدیدی توی گلویم حس میکردم. فکر
میکردم گلویم متورم شده. سنگینی بدی روی گلو و سینه ام افتاده
بود. دلم نمی خواست کسی حرفی از من بپرسد. منتظر ماندم تا
کار عفت تمام شود. از سر کنجکاوی موقع تحویل جنازه اش
بیرون آمدم. از بدشانسی مادر و خواهرش را دیدم. بهت زده
بودند. می دانستم آنها برای زایمان عفت از ازنا آمدند، حالا می
خواستند جنازه او را به شهرشان ببرند. با اینکه آنها مرا چندان
نمی شناختند سعی کردم مرا نبینند. پشت زینب خانم پنهان شدم.
مادرش به زبان محلی با عفت حرف می زد. انگار نه انگار که
عفت مرده، بنده خدا هیچ اشک نداشت. اولش تعجب کردم، چرا
گریه نمیکند. ولی دیدم اصلا به حال خودش نیست. فقط گاهی
چنان به سر و سینه اش می کوفت که آدم فکر میکرد الان خودش
را می کشد. خواهر عفت گریه می کرد و دست های مادرش را
می گرفت. فکر کردم به او بگویم گریه کند تا کمی سبک شود.
وقتی همین را ازش خواستم نهیبم زد: چرا گریه کنم! ما اومدیم
حمام زایمان عفت. بعد به دخترش گفت: برو برای
جواهرت اسپند دود کن، چرا گریه میکنی و... وقتی سرش را
روی بدن عفت گذاشت، حس کردم می خواهد بفهمد، نوزاد در شکم
دخترش زنده مانده یا نه. این کار مادر عفت آتشم زد. فکر کردم
الان به یاد زمانی افتاده که عفت را در شکم داشته
اینها که رفتند دیگر هوا در حال تاریک شدن بود و هنوز کسی
برای تحویل گرفتن شهدای گمنامی که از صبح غسل و کفن شده،
آماده دفن بودند نیامده بود. تمام روز روی انها برزنت کشیده بودند
و برای کسانی که دنبال گمشده شان بودند آن را کنار میزدند، که
عزیزشان را بین آنها پیدا کند. هر بار با دیدن باز کردن روی
جنازه ها حالم دگرگون شد و بی طاقت میشدم. چون دیر وقت شده
بود، کسی که مشخصات شهدا را می نوشت زینب خانم گفت: بیایید
تا روحانی ها و مسئولین هستند اینها را هم به خاک بسپاریم. زینب
خانم هم سری تکان داد و با آنها رفت. با بردن این جنازه ها باز
ناراحتشان بودم. از چه بی صاحب مانده اند، از اینکه همین طور
بی نام و نشان دفن می شدند و بعدها خانواده هایشان نمی فهمیدند
عزیزانشان کجا به خاک سپرده شده اند، غیر این ها تعدادی
بودند که داخل غسالخانه کنار دیوار مانده بودند. این ها اسم داشتند
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج