eitaa logo
لطفاوارد گروه بعدی شوید
64 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.6هزار ویدیو
26 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفاوارد گروه بعدی شوید
#حسین‌پسرِ‌غلام‌حسین🪴 #قسمت‌پنجاه‌چهارم🪴 🌿﷽🌿 پای تخریب‌چی مجروح شده بود و نمی توانست خیلی تند
🪴 🪴 🌿﷽🌿 *حضور مستمر* طولی نکشید در حالی که هنوز محمدحسین خوب نشده بود راهی جبهه شد دیگر گوش دادن به اخبار رادیو و پیگیری خبرهای جبهه کار هر روز خانواده بود چون محمدشریف هم راهی جبهه‌ها شده بود وقتی مارش نظامی از رادیو پخش می شد دلم از جا کنده می شد مطمئن بودم که عملیاتی انجام شده و محمدحسین و محمدشریف در آن شرکت دارند رفتار و کردار محمد حسین نه تنها برای دوستان و همرزمان بلکه برای خواهرها و برادرهایش درس بود عبادت و راز و نیاز با خدا، خلوص در کارها، صبر و تحمل در مصائب و سختی ها و بی تفاوتی نسبت به دنیا و مافیها، همه برای خانواده و دوستان درس بود محمدحسین هر زمان که به کرمان می‌آمد به برادرش محمدعلی سر می‌زد گاهی می نشستند تا دیر وقت با هم صحبت می کردند حرف‌هایی که رنگ الهی داشت و انسان را به یاد خدا می انداخت یادم هست در یکی از این روزها محمدعلی به خانه ما آمد و گفت مادرجان دیشب تا دیر وقت با محمدحسین حرف می‌زدیم صحبت‌های مان که تمام شد من رفتم تا جای خوابش را آماده کنم هوا خیلی گرم بود روی آن تختی که کنار حیاط داشتیم رختخواب راحت و تمیزی پهن کردم حیاط را آب پاشیدم و یک پارچ آب یخ را کنار تخت گذاشتم و محمدحسین را صدا کردم که بیاید استراحت کند وقتی آمد و چشمش به آنجا که آماده کرده بودم افتاد قیافه‌اش درهم شد گفت تو می‌خواهی مرا از راهی که دارم بازداری؟ این چیه؟ چه وضعیتی است که درست کردی؟ من یک دفعه جا خوردم با خودم گفتم حتما کوتاهی کردم یا آنطور که درخور و شایسته او بوده است انجام وظیفه نکرده‌ام خیلی آشفته بود اما به خاطر حجب و حیایی که داشت چیزی نمی گفت نمی دانستم قضیه از چه قرار است سردرگم پرسیدم مگر من چه کار کردم؟ گفت بیا اینجا و دست مرا گرفت و به حیاط برد رختخواب را نشان داد آخر این چیه که برای من درست کرده‌ای؟ گفتم مگر چه کرده‌ام؟ خب رختخواب ساده‌ای انداختم تا یک امشب را راحت استراحت کنی گفت مگر من می‌توانم در چنین جایی بخوابم؟ اصلاً هیچ وقت دیده‌ای روی چنین رختخوابی استراحت کنم؟ چرا می خواهی مرا بد عادت کنی؟ چرا می‌خواهی مرا از راهی که دارم باز داری؟ گفتم آخر یک رختخواب چطور مانع راه تو می شود؟ گفت اگر من در این جای نرم و راحت بخوابم وابستگی پیدا می کنم و بازگشتم به جبهه و آن شرایط سخت و دشوار می‌شود دیدم واقعا مضطرب و ناراحت است در حالی که من آرامش و راحتی او را می‌خواستم گفتم خب حالا باید چه کنم؟ گفت اگر جسارت نمی‌شود این رختخواب را جمع کن یک بالش و روانداز به من بده همین جا راحت بگیرم بخوابم گفتم آخر این طوری که نمی‌شود تو مهمان من هستی من شرمنده می‌شوم گفت باور کن من اینطوری راحت ترم با این که برایم خیلی سخت بود هرچه گفت عمل کردم بالش و روانداز ساده آوردم و او خوابید تا دیر وقت به این رفتارش فکر کردم گفتم او عادتش همین است مادر جان! اینجا هم که می خوابد معمولاً یک بالش زیر سر و یک پتو خودش می کشد و می خوابد بچه عجیبی است خدا حفظش کند محمدعلی ساعتی کنارم نشست و سپس رفت بعضی از روزها خانه برایم به قدری دلگیر می شد که اگر به قرآن و نماز و یاد خدا برای آرامش قلبم رو نمی آوردم حتماً دچار مشکل روحی می شدم چون نه تنها محمدحسین و محمدشریف بلکه غلامحسین و محمد هادی هم راهی جمع شدند و آنها نیز مرا تنها گذاشتند واقعاً از این همه دوری به تنگ آمده بودم با خودم گفتم این بار که غلامحسین بیاید با او صحبت می‌کنم و به او می‌گویم دیگر تحمل این همه فراق را ندارم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘
🪴 🪴 🌿﷽🌿 سرم را به طرف آسمان گرفتم و گفتم: خدایا خودت به داد این مردم برس. آن از بمب گذاری ها، آن از غائله خلق عرب و ترورها، تا کی باید این بدبختی ها سرمون بیاد؟ بعد با جواب هایی که از صبح شنیده بودم خودم را دلداری دادم و حرف های مردم را مرور کردم: ظرف امروز و فردا ارتش این ها رو عقب می راند. هواپیماها می آیند و مواضع دشمن را بمباران می کند. پای ارتش که اینجا برسد عراقیها جرأت نمیکنند یک قدم جلوتر بگذارند. این جریان زیاد طول نمی کشد. جنگ خلق عرب هم خیلی زود تمام شد و.... با این توجیه ها خیالم آرام تر شد و به غسالخانه برگشتم. زینب خانم مشغول غسل دادن عفت بود و مریم خانم همکارش - همانی که سیگاری بود - بچه عفت را می شست. هرچه میخواستم نسبت به عفت بی تفاوت باشم و نگاهش نکنم، نمی شد. لب های خوشرنگش حالا دیگر به کبودی می زد و چشم هایش که هر بار یه رنگی دیده می شد، برای همیشه بسته بودند، وقتی داشتند تاب موهای بافته بلندش را باز می کردند، باز هم نتوانستم طاقت یاورم. به اتاق بغلی دویدم و از شدت ناراحتی توی خودم مچاله شدم. نفسم به سختی بالا می آمد. درد شدیدی توی گلویم حس میکردم. فکر میکردم گلویم متورم شده. سنگینی بدی روی گلو و سینه ام افتاده بود. دلم نمی خواست کسی حرفی از من بپرسد. منتظر ماندم تا کار عفت تمام شود. از سر کنجکاوی موقع تحویل جنازه اش بیرون آمدم. از بدشانسی مادر و خواهرش را دیدم. بهت زده بودند. می دانستم آنها برای زایمان عفت از ازنا آمدند، حالا می خواستند جنازه او را به شهرشان ببرند. با اینکه آنها مرا چندان نمی شناختند سعی کردم مرا نبینند. پشت زینب خانم پنهان شدم. مادرش به زبان محلی با عفت حرف می زد. انگار نه انگار که عفت مرده، بنده خدا هیچ اشک نداشت. اولش تعجب کردم، چرا گریه نمیکند. ولی دیدم اصلا به حال خودش نیست. فقط گاهی چنان به سر و سینه اش می کوفت که آدم فکر میکرد الان خودش را می کشد. خواهر عفت گریه می کرد و دست های مادرش را می گرفت. فکر کردم به او بگویم گریه کند تا کمی سبک شود. وقتی همین را ازش خواستم نهیبم زد: چرا گریه کنم! ما اومدیم حمام زایمان عفت. بعد به دخترش گفت: برو برای جواهرت اسپند دود کن، چرا گریه میکنی و... وقتی سرش را روی بدن عفت گذاشت، حس کردم می خواهد بفهمد، نوزاد در شکم دخترش زنده مانده یا نه. این کار مادر عفت آتشم زد. فکر کردم الان به یاد زمانی افتاده که عفت را در شکم داشته اینها که رفتند دیگر هوا در حال تاریک شدن بود و هنوز کسی برای تحویل گرفتن شهدای گمنامی که از صبح غسل و کفن شده، آماده دفن بودند نیامده بود. تمام روز روی انها برزنت کشیده بودند و برای کسانی که دنبال گمشده شان بودند آن را کنار میزدند، که عزیزشان را بین آنها پیدا کند. هر بار با دیدن باز کردن روی جنازه ها حالم دگرگون شد و بی طاقت میشدم. چون دیر وقت شده بود، کسی که مشخصات شهدا را می نوشت زینب خانم گفت: بیایید تا روحانی ها و مسئولین هستند اینها را هم به خاک بسپاریم. زینب خانم هم سری تکان داد و با آنها رفت. با بردن این جنازه ها باز ناراحتشان بودم. از چه بی صاحب مانده اند، از اینکه همین طور بی نام و نشان دفن می شدند و بعدها خانواده هایشان نمی فهمیدند عزیزانشان کجا به خاک سپرده شده اند، غیر این ها تعدادی بودند که داخل غسالخانه کنار دیوار مانده بودند. این ها اسم داشتند 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘