لطفاوارد گروه بعدی شوید
#کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🕊🌷#شهید_سید_حمید_میر_افضلی فصل چهارم..( قس
🌹🍃 : 🕊🌷 فصل چهارم..( قسمت آخر)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 ناهار آوردند همه آمدند نشستند سر سفره. سید هم آمد اما مثل همیشه اش نبود چشم های سنگینی داشت هی خمار می شد و خیلی ناگهانی باز می شد. سر سفره بود که پیشانی اش خورد به بشقاب غذا. آن قدر خسته بود که خودش متوجه نمی شد خوابش برده آن قدر هم کار داشت که نمی توانست به خواب فکر کند. همیشه همین طور بود حالتش طوری بود که همیشه با عجله می آمد و می نشست طوری می نشست که انگار هر لحظه می خواست بلند شود و برود انگار کسی دنبالش بود سرسفره هم جوری می نشست که راحت نباشد مثل کسی بود که هزار کار ریز و درشت داشته و فقط آمده لبی به غذا بزند و برود بارها شده بود همین طور که راه می رفت غذایش را هم می خورد با دست و بال خاکی لقمه دهانش می گذاشت و با بچه ها حرف می زد تند و سریع. یک بار هم سوار موتور یک لحظه خوابش برده بود توی جاده طلائیه. یک لحظه متوجه شده بود که سوار موتور است و خوابش برده خودش می گفت: خیلی شانس آوردم که موتورم خوابش نبرد این مسائل نزدیک عملیات که می شد بیشتر دیده می شد. یک بار بچه ها دور سفره نشسته بودند تا صبحانه بخورند سید هم آمد کنار سفره و لقمه گرفت و گذاشت توی دهانش که پلک هایش افتاد روی هم وقتی زدم به پهلویش و صدایش کردم فکش چند بار جنبید و لقمه را فرو برد لقمه بعدی را برداشت و دوباره خوابش برد و من باز بیدارش کردم تا غذایش را بخورد همه صبحانه اش سه یا چهار لقمه بود که وقتی توی دهانش می گذاشت پلک هایش سنگین می شد و خوابش می برد سید حمید قبل از اینکه بیاید سر سفره صبحانه دو شبانه روز توی منطقه کارشناسایی کرده بود و یک لحظه هم استراحت نداشت. من نیروی واحد اطلاعات عملیات بودم نباید به عملیات می رفتم یک بار به خودم گفتم: الان که اعزام نیرو به خط است بد نیست من هم یک سر به خط مقدم بزنم ببینم آنجا چه خبر است رفتم پشت یک وانت لندرور قاطی بقیه نیروها سوار شدم دم در دژبانی دیدم سید حمید بچه ها را کنترل می کرد که کی می رود؟ و کی نمی رود؟ از کم و کسری شان می خواست مطمئن شود ماشین را نگه داشت چشمش که به من افتاد گفت: شما بیا پایین. گفتم: چرا من هم دل دارم می خواهم با بچه ها بروم گفت: نمی شود شما کارتان این نیست باید بروی تو واحد خودت گفتم: ولی آخر من می خواهم... گفت: یکی به دو نکن اخوی من وظیفه ام ایجاب می کند نگران شما باشم که کارتان مهم تر از کار ماست گفتم: حالا چه می شود؟ اگر من ... گفت: من مسئول این بچه هام مسئول شما کس دیگری است بهتر است بروید و به همان اطلاعات عملیات خودتان برسید دستش را طرفم دراز کرد و گفت: یا علی 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---