🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃
فصل اول..( قسمت دوم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دعای_مستجاب_شده
خیلی دوست داشتم بروم مشهد قبل از این که رضا را باردار شوم به زیارت امام رضا رفتم اولین سفر مشهدم بود آن موقع یک دختر شیرخوار داشتم که با رضا یک سال و سه ماه تفاوت سنی داشت وقتی به زیارت رفتم از امام رضا علیه السلام خواستم واسطه شود تا خدا به من فرزندی هدیه کند که در راه خدا فدا شود الان پشیمانم که چرا چند فرزند نخواستم که در راه خدا فدا کنم. وقتی از مشهد برگشتم خیلی نگذشته بود که متوجه شدم باردارم ابتدا نمی دانستم باردارم و یاری که می کردم آلبالو بود آلبالو زیاد می خوردم یادم است یک مرتبه پدرش به باغ یکی از دوستانش رفته بود و از آنجا آلبالو آورده بود به محض اینکه سطل آلبالو را روی زمین گذاشت مقدار زیادی از آلبالوها را خوردم حالم دگرگون شد یک دکتر خانوادگی به نام آقای کامیار داشتیم دکتر خیلی خوبی بود خانمش هم ماما بود مجبور شدیم به ایشان مراجعه کنیم تا چهره مرا دید متوجه شد که باردارم برایم آزمایش نوشت جواب آزمایش را گرفتیم مثبت بود رضا را از امام رضا علیه السلام گرفتم برای همین اسمش را رضا گذاشتم نمی دانم چه دلیلی داشت که وقتی رضا را باردار بودم دائم زمین می خوردم با خودم می گفتم با این زمین خوردن هایم بچه ناقص به دنیا می آید لطف و کرم پروردگار آن قدر زیاد بود که به من بچه ای باهوش و زرنگ و خوش بیان هدیه کردند. اسمش را خودم انتخاب کردم. چون عاشق امام رضا بودم و رضا را هم از او خواسته بودم اسمش را رضا گذاشتم البته توی خانه بابک هم صدایش می کردیم چون گاهی که ناراحت می شدم دعوایش می کردم و نمی خواستم با اسم رضا دعوایش کنم خودش همیشه می گفت فقط با اسم رضا صدایم کن.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
لطفاوارد گروه بعدی شوید
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊 #خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃 فصل اول..( قسمت دوم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهد
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃
فصل اول..( قسمت سوم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#عشق_به_خوبان
عشق به ائمه در دلش جا گرفته بود. از بچگی عاشق این خانواده بود. عاشق امام حسین و امام رضا و امام زمان بود. همیشه برایش از قصه های اهل بیت می گفتم قصه کربلا را این طور برایش تعریف می کردم یکی بود یکی نبود توی این دنیای بزرگ امامی بود که اسمش امام حسین بود وقتی امام حسین به دنیا آمد مادرش حضرت فاطمه زهرا و پدرش امیرالمومنین خیلی خوشحال شدند. پدر و مادرش بغلش می کردند می بوسیدنش و از وجود او خیلی ذوق می کردند. پدر بزرگ این امام حسین (علیه السلام) رسول اگر بود وقتی امام حسین بعد از شهادت برادر بزرگش امام حسن علیه السلام به امامت رسید روزی در سرزمین کربلا با دشمنان خدا در ماه محرم برای حفظ دین خدا جنگید یزید می خواست دین را از بین ببرد ولی امام حسین (علیه السلام) با اینکه در آن جنگ باران کمی داشت در مقابل یزید شجاعانه ایستاد آن ها در ظاهر اسلام را قبول داشتند ولی در باطن دشمن اسلام بودند، داستان حضرت ابالفضل علیه السلام و حضرت زینب و حضرت علی اکبر و علی اضغر علیه السلام و... را هم با حوصله برایش توضیح می دادم. از همان کودکی گاهی به جای قصه گفتن برایش کتاب داستان می خریدم و از روی کتاب می خواندم با دقت گوش می داد مرتب سوال پیچم می کرد مخصوصا راجع به امام زمان زیاد سوال می کرد می پرسید چرا امام زمان ظهور نمی کند؟ دعای فرج را بهش یاد دادم که بر آمدن حضرت بخواند رضا در عمل به ما و به همه فهماند که برای تحقق فرج نباید تنها به دعا کردن اکتفا کنیم باید در عمل نشان دهیم که منتظر واقعی او هستیم.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃
فصل اول..( قسمت چهارم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#عزاداری_محرم
محرم که می آمد، بی قرار می شد همه دل و جانش مسخر عشق می شد. برای رسیدن محرم روزشماری می کرد. اگر لباس مشکی اش کوچک می شد برایش لباس مشکی جدید تهیه می کردیم نزدیک محرم که می شد خودش بچه های کوچه را جمع می کرد و هیئت راه می انداختند با پیت روغن نباتی پنج کیلویی طبل درست می کرد به من می گفت مامان برای بچه ها زنجیر بخر یک مرتبه چند عدد زنجیر خریدم تعداد زنجیرها کم بود به همه نرسید گفتم چند نفرتان سینه بزنند و چند نفر هم زنجیر.
با چوب و تخته و علامت درست می کردم می ترسیدم موقع خرد کردن چوب ها دستش را زخمی کند من و بابایش در خرد کردن جعبه ها کمکش می کردیم من خودم میخ های علامت را می زدم علامت که درست می شد جلوی دسته کودکانه شان حرکت می دادن و با در قابلمه سنج می زدند و رضا هم نوحه امام حسین را می خواند.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
💠 #حضرت_معصومه_س_الگوی_منتظران🌼
🔆 حضرت معصومه سلام الله علیها در مسیر معرفت به امام زمان خود، تلاش زیادی داشت و ارتباط او با برادر بزرگوارش امام رضا علیه السلام فراتر از ارتباط برادری و خواهری بود.
🌹 او نه تنها غرق در معرفت امام زمان خویش بود؛ بلکه در شناخت و ترویج معارف مهدویت نیز کوشش می نمود.
🌹 این بانوی باکرامت تحت تعالیم پدر بزرگوارشان امام کاظم و برادرشان امام رضا علیهما السلام به درجات والایی از معارف دینی و مهدوی دست یافته بود.
✳️با توجه به این که صدها حدیث در زمینۀ معارف مهدویت از سوی پدر و بردار بزرگوارشان برای تعلیم شیعیان صادر میشد، این بانوی مکرمه از برترین مخاطبان معارف مهدوی و از برترین شاگردان مکتب انتظار محسوب می شود.
🕌🟢تنها امام زاده ای که پنج معصوم در عظمت و مقامش حدیث فرمو ده اند
👌و قبل از ولادتش بشارت حیاتش را داده اند
کسی که به فرمودیه امام صادق علیه سلام به شفاعتش همه ی شیعیان وارد بهشت می شوند
کسی که زیارت نامه اش از معصوم صادر شده است..
🔆یاد امام مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) در زیارتنامهی حضرت معصومه سلام الله علیها
📖در زیارتنامه حضرت معصومه سلامالله علیها ضمن مرور عالیترین معارف شیعه، هشت بار با مقام ولایت، رابطهی مستقیم برقرار میشود که سه مورد آن پیوند با امام زمان (ارواحنافداه) است.
الف) عرض ادب و اهدای سلام
سلام در این زیارت توأم با اسراری است. زائر، با صیغه مخاطب (السلام علیک) به ساحت معصومین علیهمالسلام عرض ادب مینماید؛ ولی هنگام عرض ادب به پیشگاه پیشوای دوازدهم عجل الله تعالی فرجه الشریف با صیغه غائب (السلام علی الوصی من بعده) سلام مینماید و از خداوند درخواست میکند بر آخرین خلیفه خود، صلوات بفرستد: «اللهم صلّ علی نورک و سراجک...».
✨القابِ مبارکی در این زیارت نامه آمده، که حاوی نکات بسیار ارزندهای است. تنها در این زیارت نامه، لقب نورانی «سراج» برای حضرت مهدی علیهالسلام به کار برده شده است. در هیچ دعا و زیارت نامهای، این لقب برای آن حضرت بهکار برده نشده است. در کنار نام هر یک از ائمه علیهمالسلام وصفی قرار دادهشدهاست، مانند: «الطاهر الطهر» که توصیف امام هفتم علیهالسلام است؛ ولی در مورد امام یازدهم فقط می گوییم: دوازدهمین پیشوا، وصی و جانشین توست؛ گویا عظمتِ امام مهدی (ارواحنافداه) توصیفی برای پدر بزرگوارشان است.
🌸23 ربیع الاول سالروز ورود پر برکت کریمه ی اهلبیت حضرت معصومه سلام الله علیها به قم گرامی باد 💐
#ادامه_دارد...⏬
لطفاوارد گروه بعدی شوید
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊 #خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃 فصل اول..( قسمت چهارم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الش
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃
فصل اول..( قسمت پنجم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#بازیگوشی_دوران_کودکی
برای رضا و خواهرش دفتر گرفته بودم هنوز رضا مدرسه نمی رفت فقط بلد بود روی دفترش خط بکشد خواهرش که از رضا بزرگ تر بود تازه نوشتن حروف الفبا و اعداد را یادگرفته بود خواهرش مشغول نوشتن بود که یک دفعه رضا دفتر را از زیر دستش کشید و فرار کرد دوید دنبال رضا که دفترش را از او بگیرد روی چارچوب در زمین خورد و چانه اش شکافت یادم است رضا خیلی گریه کرد خیلی ناراحت شد می گفت می خواستم شوخی کنم نمی دانستم این طوری می شود. خواهرش را بردیم به چانه اش بخیه زدند تا مدت ها به خواهرش نگاه می کرد و به فکر فرو می رفت دل رئوفی داشت خیلی مهربان از بچگی تحمل ناراحتی و اشک کسی را نداشت. زمستان که می شد لباس هایش را خودم می بافتم کت و کلاه یا بلوز و شلوار می بافتم گاهی هم سفارش می دادم بیرون برایش می بافتند هر وقت می خواستم برایش خرید کنم خودش را هم می بردم برای انتخاب و نظرش خیلی اهمیت قائل بودم اجازه می دادم با سلیقه خودش لباس هایش را انتخاب کند.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃
فصل اول..( قسمت ششم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#مبارزات_قبل_از_انقلاب
کودکی رضا برایم سراسر خاطره است خاطراتی که بخشی از آن با روزهای مبارزات انقلاب شکل گرفت رضا از هشت سالگی مبارزه را شروع کرد. با تمام وجود در راهپیمایی ها شرکت می کرد آن قدر از مسجد محل به رضا اعتماد کرده بودند که اعلامیه ها و پوسترهای امام را برای توزیع وچسباندن به در و دیوارها به او می دادند من دلهره و نگرانی ها مادرانه داشتم ولی هیچ وقت مانع فعالیت های نشدم بلکه خوشحال بودم از اینکه با سن کمش آگاهانه از طریق مبارزه با طاغوت به اسلام خدمت می کند به قول خودش سهم خودش را از علاقه به امام به دوش می کشید حروف الفبا را تازه یاد گرفته بود که شبانه برای دیوار نویسی می رفت هر کاری که به انقلاب کمک می کرد انجام می داد با انقلاب خو گرفته بود همگام با بزرگ ترها فعالیت ها زیادی انجام می داد با لاستیک خودروها جاده تهران قزوین را می بستند که ارتشی ها طرفدار شاه کودتا کنند.
یک بار در راه دانشکده کرج ضد انقلاب ها با بیل به او حمله کرده بودند رضا فرار کرده بود آن زمان خدا نمی خواست برای رضا اتفاق بیفتد. گاهی به بهانه همراهی اش می گفتم می خواهم در بخش اعلامیه ها کمک کنم اجازه نمی داد می گفت اگر شما همراه من باشید پاگیر من می شوید اگر گیر طاغوتی ها بیفتم به خاطر شما نمی توانم فرار کنم یا می گفت من می توانم فرار کنم شما نمی توانید گیر می افتید یک شب که حکومت نظامی بود بدون اطلاع من پدرش بهش گفته بود می ری برام سیگار بخری؟ رضا هم قبول کرده بود اما گفته بود بابا بهتره سیگار نکشی وقتی از در منزل بیرون رفت من متوجه شدم به آقای پناهی گفتم رضا کجا رفت؟ گفت فرستادمش بره برام سیگار بخره خیلی ناراحت شدم گفتم بچه رو این موقع شب تو حووکمت نظامی تنها فرستادی سیگار بگیره؟ گفت اگه پسر منه کارش رو بلده خیلی ناراحت و نگران شدم دلشوه و دلهره برم داشت رفت جلوی در ایستادم تا بیاید.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
لطفاوارد گروه بعدی شوید
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊 #خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃 فصل اول..( قسمت ششم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهد
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃
فصل اول..( قسمت آخر )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
یک دفعه دیدم از انتهای کوچه دارد می آید. گفتم: مامان! طورت نشده؟ گفت: مگه قرار بود طوریم بشه؟ گفتم: رضا چرا رفتی؟ نگرانت شدم. گفت: مامان! حرف بابا و گوش نمی دادم؟!
پدرش خیلی رضا را دوست داشت. بعد از شهادت رضا، خیلی غصه می خورد. همیشه با خاطره خریدن سیگار در آن شب حکومت نظامی گریه می کرد. وقتی انقلاب به پیروزی رسید، بی نهایت خوشحال بود.مخصوصا زمانی که قرار بود حضرت امام(ره) وارد ایران شود. از پدرش خواسته بود برای استقبال از امام ببردش، روزی که حضرت امام (ره) وارد تهران شد. برای پدرش کاری پیش آمد که نتوانست رضا را به دیدار امام ببرد. رضا آن روز از شدت ناراحتی خیلی گریه می کرد. من هم از این ماجرا ناراحت شدم و به پدرش گفتم؛ چرا وقتی به بچه وعده دادی، عمل نکردی؟ برایم توضیح داد که برایش کار ضروری پیش بینی نشده ای پیش آمده بود. رضا را بغل کردم و بوسیدمش. گفتم: مامان من هم دوست داشتم برم استقبال امام، اما نشد.
مراسم استقبال از امام با رضا از تلویزیون نگاه کردیم. موقعی که امام وارد فرودگاه شد. رضا پای تلویزیون نگاه می کرد. حتی هنگام سخنرانی حضرت امام در بهشت زهرا اشک از چشمان رضا جاری بود. وقتی جنگ تحمیلی آغاز شد، بی قراری های رضا شروع شد. جزء اولین کسانی بود که بعد از دستور امام، در بسیج ثبت نام کرد. من و پدرش، انقلابی و عاشق امام خمینی(ره) بودیم. پدرش به لقمه حلال خیلی اهمیت می داد. تاثیر تمام این ها رضایی شد که در دوازده سالگی حدیث قدسی را به نحوی می خواند که گویی با گوشت و پوستش عجین شده است.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃
فصل دوم..( قسمت اول )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#روز_اول_مدرسه
چند روز قبل از رفتن به مدرسه، وقتی رضا را صبح ها بیدار می کردم، می گفت: مامان وقت مدرسه رفتنم نشده؟ عاشق مدرسه بود. قبل از مدرسه رفتن، حروف الفبا و شعر خواندن را به رضا یاد داده بودم. دوران پیش دبستانی و کلاس اولش را در مدرسه ملی تامین سعادت پیشین و هاجر کنونی در مصباح کرج سپری کرد. روز اولی که مدرسه رفت، مانند کسی که منتظر امر مهمی باشد، صبح زود سریع از خوا بلند شد. بعد از سلام کردن پرسید؛ مامان، امروز دیگر باید برم مدرسه؟
با تایید من بسیار خوشحال شد. صبحانه خورد. روپوش مدرسه اش را پوشید، کیفش را روی دوشش اندخات. از زیر قرآن ردش کردم. دست در دست من رفتیم مدرسه. می گفت: شما برو من خودم تنهایی می رم مدرسه.
دانش آموزان زیادی بودند که روز اول از مدرسه می ترسیدند، ولی رضا می گفت: من نمی ترسم شما برگردید. همه سفارشات را بهش کردم. گفتم: سرکلاس مودب بشین. به حرفای معلمت خوب گوش کن. درس ها رو کامل یاد بگیر. یک دفترچه یادداشت هم توی کیفش گذاشتم و گفتم به معلمت بده و بگو تکالیف مربوط به منزلت را یادداشت کند تا من در جریانش قرار بگیرم .یادم است خیلی ذوق کرده بود. زرنگ و درس خوان بود شوخ طبع و صبور بود. مهربانی اش زبان زد بود. معلم ها و مدیرش همیشه ازش راضی بودند مدیرش می گفت بازی گوشی های کودکانه دارد ولی با اخلاق و نمونه است. سال اول دبستان را با نمرات خوب قبول شد. برایش دوچرخه خریدیم.
درس علوم را زیاد دوست داشت. می گفت اگر بزرگ بشوم،پ زشک می شوم. زمانی که می خواست به جبهه برود، به او گفتم: تو که گفته بودی می خوام پزشک بشم؟ گفت : مامان امام فرمان جهاد داده است. امروز وجود من توی جبهه لازمه. فعلا آرزوم چیز دیگه ایه. اگر به آرزوم توی جبهه نرسیدم، بر می گردم آرزوی مدرسه ام رو دنبال می کنم.
یادم هست که یک مرتبه که با پدرش به مدرسه مراجعه کرده بودیم، مدیر مدرسه به ما سفارش کرد از مشورت رضا در کارهایمان بهره مند شویم. پدر رضا لبخندی زد مدیر گفت: من هم از او در برخی کارها مشورت می گیریم. درست می گفت: برای من این موضوع ثابت شده بود. یک روز یکی از بچه های محل، به خواستگاری خواهرش آمد. به رضا گفتم: نظر شما چیه؟ جوان خوبیه؟ خصلتی داشت که هیچ وقت بد کسی را نمی گفت. چیز خاصی از آن جوان نگفت. فقط گفت: بهتر است خواهرم را به او ندهید. معنی حرفش را فهمیدم. ما هم به خواستگارش پاسخ منفی دادیم.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
لطفاوارد گروه بعدی شوید
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊 #خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃 فصل دوم..( قسمت اول )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشه
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃
فصل دوم..( قسمت دوم )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#حاضر_جوابی
در همان دوران تحصیلش یک شب در منزل مهمان داشتیم. گفتم: رضا برو سبزی خوردن بخر. وقتی رفت برای خرید و برگشت دیدم سبزی های خوبی نگرفته است. گفتم: مادر این چه سبزی ایه که خریده ای؟ همیشه چیزی برای گفتن داشت. گفت: من که درس گیاه شناسی نخوانده ام. گفتم: پس چی خونده ای؟ گفت درس خداشناسی.
از روز اولی که رضا به مدرسه رفت به او گفتم وقتی از مدرسه برگشتی، ابتدا کفش هایت را از پایت در بیاور. بعد دمپایی بپوش و پای خودت و جوراب هایت را بشور، بعد بیا داخل خانه. نه فقط به رضا، به همه بچه هایم این را گفته بودم. انجام برخی از کارهای شخصی شان را به خودشان واگذار کرده بودم. برای هر کدام از بچه هایم یک رخت اویز جداگانه اختصاص داده بودم. از بیرون که می آمدند، لباس هایشان را خودشان از رخت آویزان می کردند. با صدور فرمان امام برای تشکیل بسیج بیست میلیونی، رضا در پایگاه بسیج محل ثبت نام کرد. یک شب از مسجد با پای برهنه به خانه برگشت. وقتی داخل خانه شد. دیدم پاهایش را شسته گمان کردم طبق عادت روزانه اش عمل کرده است. وقتی قبل از خواب، رفتم کفش ها را جمع و جمور کنم، متوجه شدم که کفش های رضا نیست. پرسیدم مامان کفش هایت نیست؟ گفت اگر حقیقت ماجرا را بگم ناراحت نمی شی؟ گفتم از دروغگویی ناراحت می شوم. گفت: کفش هام رو دادم به یکی از نمازگزاران نوجوان مسجد که کفش هاش توی مسجد گم شده بود. توضیح داد که او را نمی شناخته ولی راضی نشده بود که او با پای برهنه به منزل برگردد. این را که گفت بغلش کردم و بوسیدمش. گفتم مامان کار خیلی خوبی کردی خدا تک تک قدم هات رو دیده و با این کار رضایت خدا را جلب کرده ای. گفتم: فردا با هم می ریم و برات یه جفت کفش دیگه می خرم. توجه به دیگران را بهش یاد داده بودم. حتی گفته بودم اگر دو تا لباس داشتی و دیدی کسی لباس مناسب ندارد. حتما یکی از لباس هایت را به او بده.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃
فصل دوم..( قسمت سوم )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#مدارا_با_مادر
یک مرتبه غذایی درست کرده بودم که یادم هست رضا آن غذا را دوست نداشت. آن روز کارم زیاد بود. مجبور بودم آن غذا را که سریع آماده می شد، درست کنم. با خودم گفتم درست کنم، شاید ببیند و بخورد. وقتی سر سفره نشست، غذا را که دید، حرفی نزد. همیشه من از چهره اش همه چیز را می فهمیدم. غذا را که کشیدم، جلویش گذاشتم. دیدم قاشق به دست با غذا بازی می کند. نوک قاشق را به غذا می زود و بعد به داخل دهانش می گذاشت.
گفتم: مامان چرا غذایت را نمی خوری؟ گفت شما بخورید من هم می خورم. خندیدم . گفتم: می دانم این غذا را دوست نداری ولی به خاطر یک بی نماز که در مسجد را نمی بندند. گفت: مامان می خوام بخورم؛ ولی به این غذا میل ندارم. این راه که گفت، دلم سوخت. از غذای شب گذشته مقداری در یخچال باقی مانده بود برایش گرم کردم و خوردم.
ده سالش بود. من خانه همسایه بودم. با برادرش بازی می کردند. خورده بود به شیشه در خانه و شیشه صورتش را بریده بود. پسر همسایه من را صدا کرد بیا شیشه رفته به صورت رضا. وقتی رسیدم خانه، خودش شیشه را از دهانش بیرون کشیده بود. دیدم دستمال بزرگی جلوی دهانش گرفته بود با دست به من اشاره کرد که نترس پدرش در خانه نبود. با یکی از بچه های همسایه، رضا را دکتر بردیم. وقتی دکتر می خواست صورتش را بخیه بزند، من طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه.
من را از اتاق بیرون بردند. دکتر پارچه سبزی روی چشمان رضا کشیده بود و مشغول بخیه زدن شده بود. رض به دکتر گفته بود، چرا چشم های مرا بسته ای؟ من که می دانم داری خیاطی می کنی. خیلی شجاع و نترس بود از قضا دکتر هم دستش لرزیده بود و بخیه را خوب نزده بود. وقتی برگشتیم خانه. زخم صورتش خون ریزی کرد و رضا را به بیمارستان شبانه روزی کسری منتقل کردیم. یک هفته در آنجا بستری بود. پرستارها برای من تعریف می کردند که این بچه خودش توان نداشت راه برود، ولی آبمیوه ها و کمپوت هایی را که شما برایش آورده بودید، تولی لیوان می ریخت و یکی یکی به بیمارها می داد.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
لطفاوارد گروه بعدی شوید
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊 #خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃 فصل دوم..( قسمت سوم )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشه
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃
فصل دوم..( قسمت چهارم )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#مهربان_مردم
بچه دست و دلبازی بود. خوارکی هایش را با دوستانش تقسیم می کرد. در برهه ای، برادر کوچک ترش، اتابک پول های خودش را پس انداز می کرد و پول های روزانه رضا را ازش می گرفت. یک روز رضا از من پول خواست. گفتم: مگه امروز قبل از مدرسه رفتن، بهت پول ندادم؟ بعد از چند بار اصرار، بالاخره گفت: اتابک جلوی دوستانم از من درخواست پول می کند و من هم پولم را به او می دهم. من هم به اتابک تذکر دادم که هر کسی باید پول خودش را خرج کند.خاطرات شیرین و به یاد ماندنی زیادی از دوران تحصیل رضا به یادمان مانده است. یک روز با بچه ها رفته بودند اردو. موقع ناهار، گربه گرسنه ا اطرافشان بوده و رضا نیمی از غذای خودش را به گربه داده بود. رضا کلاً طور دیگری بود. خیلی دست و دلباز بود جبهه که بود، گاه گاهی من برایش پول می فرستادم. یک بار که به او تلفن زده بودم، گفت: اگه می شه این بار که خواستی پول بفرستی، یه مقدار هم برای یکی از همرزمام بفرست. از حرف های رضا متوجه شدم که بنده خدا اوضاع مالی مناسبی نداشته است. آن موقع صد تومان پول زیادی بود. صد تومان داخل پاکت گذاشتم و برای رضا فرستادم. گفتم این پاکت را به همان دوستت که نیاز مالی داشت برسان. دستگیری از دیگران را خیلی دوست داشت. پاکت را به صورت پنهانی به او رسانده بود.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃
فصل دوم..( قسمت پنجم )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دنیای_مهر
هر وقت می خواست برود مدرسه، هم پول تو جبیهی بهش می دادم و هم برایش لقمه می گذاشتم. لقمه را در کیفش می گذاشتم تا زنگ های تفریح بخورد. ته دلش را بگیرد و در مدرسه ضعف نکند. یک روز آمد خانه. متوجه شدم لقمه ای را که برایش گذاشته بودم، نخورده است. وقتی علت را پرسیدم، گفت: وقتی لقمه ام را در آوردم، یکی از دانش آموزها ایستاده بود و من نگاه می کرد. من هم لقمه ام رو به او دادم و بعدش رفتم با پولم دو تا نوشیدنی خریدم. یکیو دادم به او و یکی رو هم خودم خوردم. گفتم: کار خوبی کردی مامان.
از آن روز به بعد، تا روزی که رفتم مرخصی رضا را از مدرسه برای جبهه رفتن بگیرم، روزی دو لقمه در کیفش می گذاشتم. به رضا می گفتم: یکیو برای خودت بردار و یکی رو هم به هر کدوم از دوستات که لقمه نیاورده بود، بده.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃
فصل دوم..( قسمت ششم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#بی_قرار_معشوق
ویژگی ای که رضا را از هم سن و سال هایش جدا می کرد. فهم و درک او از جنگ و جهاد بود. خیلی بیشتر از سن خودش می فهمید. مدت زیادی از شروع تحصیلی نگذشته بود که یک روز وقتی رضا از مدرسه به خانه برگشت، دیدم آشفته و نگران است گفت من تصمیم گرفته ام به جبهه بروم اولش خیلی جدی نگرفتم، ولی وقتی متوجه شدم برای رفتن به جبهه مصمم است، سعی کردم او را از تصمیمش منصرف کنم. به او گفتم: تو هنوز کوچکی و توی جبهه ست و پا گیر می شی. نمی گم نرو.بذار کمی که بزرگ تر شدی، اون وقت برو. در جواب حرف من گفت: به شما ثابت خواهم کرد که اگر نظر جسمی کوچکم، ولی قدرت این را دارم در جبهه با دشمنان بجنگم.
عاشق شهادت بود آرام قرار نداشت و دائم می گفت، می خواهم به جبهه بروم خصوصا بعد از آن که امام دستور جهاد داده بود می گفت دیگر درنگ جایز نیست. چند روز بعد دیدم با التماس عجیبی نگاه می کند و اجازه رفتن می خواهد. حالت خاصی داشت. من عاشقم می دانستم منظورش چیست اما خودم را بی اطلاعی نشان دادم با خنده گفتم عاشقی؟ عاشق هر دختری باشی، من دوست دارم در سن دوازده سالگی دامادی تو را ببینم. گفت: مادر همه چیز را به شوخی می گیری ادامه داد مادر شما می دانی من عاشق چه کسانی هستم؟ عاشق خدا، ائمه و امام زمانم. می دانستم رضا عاشق است دیگر نتوانستم طاقت بیاورم مثل ابر بهار اشک ریختم. رضا را در آغوش گرفتم و گفتم: مامان ما همه بنده خدا هستیم. عاشق رسول خدا هستیم. شیعه امیرالمومنین هستیم مگر می شود عاشق امام زمان نبود به خدا به خاطر سن کم تو مخالفت می کنم درکم کن.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
لطفاوارد گروه بعدی شوید
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊 #خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃 فصل دوم..( قسمت ششم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهد
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃
فصل دوم..( قسمت هفتم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
هر بار که حرف جبهه رفتن را پیش می کشید، به او می گفتم: تو سن و سالی نداری و ممکن است در جبهه به کار نیایی و هر بار، رضا می گفت به شما ثابت خواهم کرد که شاید از لحاظ سنی و جثه کوچک باشم اما فکرم بزرگ است. رضا هر روز منقلب تر و عاشق تر می شد و من می دیدم که رضا با عشق و آگاهانه راهش را انتخاب کرده است و شیفتگی او به خدا و امام زمان و ائمه اطهار مثال زدنی بود. برای حضور در مناطق جنگی سر از پا نمی شناخت. می گفت تو نمی خواهی خون بهای من خدا باشد؟ چطور می توانستم نظرش را تامین نکنم بچه دوازده ساله ای که می گفت: من عاشق الله و امام زمان شده ام و این عشق با هیچ مانعی از دل من بیرون نمی رود تا به معشوقم یعنی الله برسم. وقتی این جمله را گفت: خیلی منقلب شدم. وضو گرفتم و دو رکعت نماز خواندم و گفتم خدایا تو می دانی که رضای من چقدر عاشقت است اگر تو هم عاشق رضای من هستی به دل پدرش الهام کن که برای فرستادن رضا به جبهه پیش قدم شود. رضا روحش بزرگ شده بود خیلی بزرگ. دوازده ساله بود اما وصیت نامه صوتی و مکتوبی که از خود به جای گذاشت، سرشار از مفاهیم عمیق عارفانه بود اگر قطعه صوتی وصیت نامه او را نداشتم. شاید بعضی ها در این حرف ها تردید می کردند. پدرش نیز اولا به خاطر سن کمش راضی نبود که رضا به جبهه برود و دیگر اینکه می خواست ملاحظه من را کند گمان می کرد که من نتوانم دوری رضا را تحمل کنم. در آمد پدرش خوب بود. چون رضا خیلی موتور دوست داشت برای اینکه راضا را از تصمیمش منصرف کند به او گفت:اگر جبهه نروی برایت موتور می خرم ولی این پیشنهاد افاقه نکرد.حتی حاضر شد برای رضا ماشین بخرد ولی رضا گفت می خواهم بروم منطقه. چند وقتی گذشت علاقه رضا روز به روز برای رفتن به جبهه بیشتر می شد. دیگر به همه ما ثابت شده بود که رضا درصدد رفتن است. یک روز به من گفت: می توانم جبهه بروم ولی رضایت قلبی شما و پدرم برایم خیلی مهم است. من نیز به پدرش این جرف را منتقل کردم وقتی موضوع را شنید بی درنگ گفت: راضی ام به رضای خدا. به من گفت: رضا نه مال شماست نه مال من. رضا برای خداست. خدا او را به ما هدیه داده. و ما تا الان این امانت را نگه داشتیم و حالا زمانی است که باید این امانت را تحویل بدهیم. از این که پدرش راضی شده رضا به جبهه برود خیلی خوشحال شدم. یک روز وقتی رضا از مدرسه برگشت به او گفتم: می خواهی به جبهه بروی نگاهی معنا دار کرد که نظر پدرش چیست؟ گفتم پدرت راضی است.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃
فصل دوم..( قسمت هشتم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
سریع پیشم آمد و در آغوشم گرفتمش و ازخوشحالی گریه کرد. من هم با رضا شروع کردم به گریه کردن. گفتم: مامان چرا گریه می کنی علت گریه اش را که پرسیدم ، گفت: فکر می کنم خواب می بینم. واقعا شما اجازه دادی؟ گفتم: بله مامان جان. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. در چشم به هم زدنی رفت و کاغذ و قلم آورد و از من خواست برایش رضایت نامه بنویسم. سرم را رو به آسمان گرفتم و گفتم: خدایا من چیزی ندارم که در راه تو ببخشم. رضا را به پیشگاهت هدیه می کنم. با اینکه می دانستم رضا شهید می شود و هر چند برایم سخت بود رضایت نامه حضور او در جبهه را امضا کردم. برگه رضایت نامه را به رضا دادم. بعد گفت مادر فردا با هم برای گرفتن مرخصی به مدرسه ام برویم. من هم قبول کردم. روز بعد که به مدرسه رضا رفتیم تا از مدیر مدرسه اجازه او را بگیرم مدیر رو به من کرد و گفت: بالاخره کار خودش را کرد می دانستم به هدفش می رسد به راحتی رضایت مدرسه را گرفتیم و اصلا مشکلی پیش نیامد ولی در سپاه با اعزام رضا مخالفت کردند. به خاطر سن و سال کمش گفتند که نمی شود رضا خیلی تلاش کرد تا به او برگه اعزام بدهند. حرف هایش بسیار گیرا بود. با سمجاتی که خرج داد، در نهایت راض شدند به او برگه اعزام بدهند. اطلاعات برگه را تکمیل کرد من هم زیر آن را امضا کردم و تاریخ اعزامش را ۱۵ آبان ۱۳۶۱ تعیین کردند.
عصر روز جمعه ای بود از من خواست تا نوار کاستی برایش تهیه کنم و ساعتی او را در خانه تنها بگذارم. با خودم فکر کردم شاید این بچه چیزی در دل دارد که نمی خواهد من بدانم.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃
فصل دوم..( قسمت آخر)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
رفتم از یکی از همسایه ها یک نوار گرفتم و نوار را به رضا دادم. از من خواهش کرد بیرون بروم و او را تنها بگذارم. من هم خواسته اش را اجابت کردم تا من برگردم، حرف هایش را زده بود و نوار ضبط شده همراه وصیت نامه مکتوبش را به من تحویل داد و مراسم قسم داد که نوار را تا شهادتش گوش نکنم. گفت اگر در جبهه لیاقت شهادت را داشتم شما و پدرم از من راضی باشید و هر وقت خبر شهادت مرا به شما دادند نوار را گوش کنید من هم نوار را در نقطه ای پنهان کردم. انگار خودش می دانست که جبهه نزدیک به کربلای معلی است قبل از اعزام پشت لباس ورزشی زردش نوشت: مسافر کربلا .روز اعزام که فرا رسید هزار نفری برای اعزام حضور داشتند که رضاک وچک ترین عضو آن هزار نفر بود. وقتی خواست سوار اتوبوس شود، جلوش را گرفتند خودم را از میان جمعیت به آنان رساندم. به آن بسیجی گفتم لطفا سد راهش نشوید ما نیز تمام تلاشمان را کردیم ولی موفق نشدیم. گفت جبهه که جای بچه نیست. گفتم: اگر می خواستید اعزامش نکنید چرا به او کارت اعزام دادید. گفت: اگر از این سد هم عبور کند، به قرار گاه که برسد آنجا دیگر اجازه عبور نخواهند داد و حتما برش می گردانند گفتم: شما بگذارید برود اگر راهش ندادند بر می گردد. خوش را کنار کشید و با علامت دست به رضا اشاره کرد که سوار ماشین شود. رضا رفت و با سماجتی که داشت مطمئن بودم که از سد قرار گاه هم عبور خواهد کرد.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
لطفاوارد گروه بعدی شوید
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊 #خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃 فصل دوم..( قسمت آخر)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهد
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃
فصل سوم..( قسمت اول)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
رضا پس از رسیدن به جبهه به پادگان ابوذر اعزام شد. خبرحضورش در جبهه های جنگ بین رزمنده ها پخش شده بود. و خیلی ها را برای دیدن رضا به پادگان ابوذر کشانده بود. هم رزمانش می گفتند حضور او در جبهه به سایر رزمنده ها یک انرژی تازه بخشید و روحیه آن ها را تقویت کرد. ابتدا برخی از رزمنده ها گمان کرده بودند که رضا با پدر یا برادر بزرگ ترش به جبهه اعزام شده است. وقتی متوجه شده بودند رضا تنها رفته تعجب کرده بودند. همیشه آرزویم بود که محل شهادت رضا را از نزدیک ببینم. خدا یاری کرد و به منطقه رفتم و از نزدیک با هم رزمانش دیدار کردم. بعد از بازدید از محل شهادت رضا، سردار حاج اسد الله ناصح صحبتی کردم او برایم از روزی گفت که رضا را در پادگان دیده است. سردار ناصح گفت: وقتی ما درپ ادگان ابوذر مستقر بودیم به من گفتند بچه کم و سن سالی آمده که صلاح نیست بماند رضا را خواستم تا با او صحبت کنم وقتی آمد به او گفتم: چرا می خواهی بمانی؟ گفت: می خواهم به رزمنده ها خدمت کنم. به من اصرار کرد که شما اجازه بدهید بمانم مسئولانی که آنجا بودند گفتند ردش کنید. من گفتم بگذارید بماند. سردار ناصح می گفت: وقتی قبول کردم بماند خیلی خوشحال شد و با اینکه جثه اش کوچک بود گفتم: بگردند و برای او لباس پیدا کنند هم رزمش می گفت کوچک ترین اندازه را برایش آوردیم ولی باز آستین لباس را چند بار تا زدیم تا دست های کوچک رضا از لباس بیرون بیاید. رضا اگر چه کوچک بود. اما فکری به بلندای آسمان در سر می پروارند. با اینکه سردار اجازه ماندن به او داده بود چندین بار در منطقه او در موقعیت های سخت قرار داده بودند تا رضا را از ماندن در جبهه منصرف و پشیمان کنند ولی رضا میدان سخت بودن را به آنها اثبات کرده بود هم رزمانش تعریف می کردند رضا را به منطقه می بردیم تا شاید به بهانه خلع سلاح او را به کرج بر می گردانیم هر بار که برای خلع سلاح می رفتیم اگر رمز شب را نمی گفتیم آماده شلیک می شد یا اینکه رضا را تا نیمه شب در سنگر انفرادی می گذاشتیم و به او می گفتیم تا صبح باید نگهبانی دهی او هم قبول می کرد و تا صبح بیدار می ماند. زمانی که دیدیم رضا امتحانش را پس داده است او را راحت گذاشتیم. در تخریب همراه بچه های تخریب شرکت داشت کارهای خدماتی متعدد و شاید خسته کننده بر عهده می گرفت و دیگر کسی شک نداشت رضا مرد این میدان است. سردار ناصح گفت با اینکه کوچک بود در خط نقش مهمی را ایفا می کرد.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃
فصل سوم..( قسمت دوم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#خلاقیت_در_جبهه
یکی ازرزمنده ها می گفت: رضا در جبهه قوطی کنسروها را جمع می کرد و به دم گربه هامی بست و در کوه رها می کرد و می گفت سنگر بگیرید وقتی گربه ها می دویدند صدای قوطی ها در کوه می پیچید و دشمن فکر می کرد رزمنده های ایرانی هستند. کوه ها را به رگبار می بستند و زمانی که به رضا می گفتیم چرا این کار را انجام می دهی می گفت برای اینکه مهمات آن ها هدر برود.
از ترس این که مبادا ما یا سپاه مانع حضور مجدد رضا در جبهه شویم قبل از اینکه برای مرخصی برگردد پیشاپیش برگه رضایت نامه حضور مجددش در جبهه را برای ما ارسال می کرد. من هم برای اینکه بچه ام ناراحت نشود، چون رضا آرزوی شهادت داشت فورا برگه رضایت نامه را امضا کردم بعد برایش ارسال میک ردم هر وقت هم که برای من نامه می فرستاد می نوشت دیدار ما به کربلا.
سه ماه از رفتنش به جبهه می گذشت که برای مرخصی با همان لباس رزمش آمد لباس رزمش در تنش خنده دار بود با اینکه شلوارش راگتر کرده بود پارچه شلوارش گشاد و بلند بود پیراهنش گشاد بود همه کارهایش را در آن مدت کوتاه مرخصی انجام دادم. لباس هایش را شستم. شلوارش را کوتاه کردم پیراهنش را تنگ رکدم اما برای اورکتش نتوانستم کاری کنم. اورکت در تنش مثل پالتو می ایستاد آستینش را سه تا چهار تا می زد تا دستش بیرون بیاید آخر رضا جثه ریزی داشت.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی🌷🕊
فصل سوم..( قسمت سوم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دیدار_آخر
از جبهه عکسی برایم فرستاده بودکه چکمه های گلی در پایش بود. گفتم: مامان! تو که به نظافت و تمیزی خیلی اهمیت می دادی. چکمه ات تا بالا گلی بود. چرا اینقدر شلخته شده بودی؟ خندید و گفت: مامان فکر می کنی من تو کرج دارم قدم می زنم؟ آنجا باران و سرما دارم خاکش نرم است. وقتی آب می خورد مثل قیر به پا می چسبد اگر چکه نپوشم گل کفشم را از پایم در می آورد. تصمیم گرفته بودم اگر رضا موقع تولدش مرخصی آمد. برایش جشن تولد بگیرم. چهارشنبه بود که آمد برایش غذای مورد علاقه اش را پختم. پنجشنبه فردای آن روز، تولد دوازده سالگی رضا بود. دوازده سالش تمام می شد و وارد سیزده سالگی می شد. در آن دوازده سال عمر پسرم، موفق نشده بودم همه جشن تولدهایش را بگیرم، اما با خودم گفتم باید این دفعه سنگ تمام بگذارم. فامیل های نزدیک را دعوت کردیم کیک تولد خریدیم و آخرین جشن تولد عمر رضا را برگزار کردیم همه حرفهایش در آن چند روز مرخصی به جبهه و حال و هوای رزمنده ها خلاصه می شود. چهارشنبه آمد مرخصی. خیلی در کرج نماند. جمعه هم برای با دو به جبهه اعزام شد. مرخصی رضا خیلی طولانی بود. پانزده روز به او مرخصی داده بودند؛ ولی خودش نماند. کلا سه روز پیش ما ماند. گفتم: مامان لا اقل کمی بیشتر بمان. گفت: شما از حال و هوای جبهه خبر ندارید. اون جا دانشگاهه، اینجا برام مثل زندانه و دوست دارم زودتر برگردم. رضا می دانست که این اعزام آخرش است. آمده بود ما را ببیند و خداحافظی آخر را بکند و برود. خیلی چهره اش عوض شده بود. نمی دانم چطور توصیفش کنم زیبا که بود زیباتر شده بود. من احساس می کردم که رضا قد کشیده است. وقتی می خواست خداحافظی کند. خیلی دلم پر شد. چون خیلی مرخصی اش کوتاه بود و بهم الهام شده که دیگر بر نمی گردد. چون دو روز بود که بدنیا آمده بود. من شهادت رضا را در همین سن در بیداری دیده بودم.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
لطفاوارد گروه بعدی شوید
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊 #خاطرات : #شهید_رضا_پناهی🌷🕊 فصل سوم..( قسمت سوم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌷🕊
فصل سوم..( قسمت چهارم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
آیینه و آب و قرآن آوردم. صدقه کنار گذاشتم. گفت: مامان مگه می خواهی من رو داماد کنی؟ گفتم مامان تو الان داماد منی. گفت: مامان از زیر قرآن رد کنی کافیه. گفتم: نه مامان جان آب روشناییه. این پولم که می بینی صدقه است. آیینه هم روی زیبای پسرم رو منعکس می کنه. بغلش کردم و بوسیدمش زدم زیر گریه. رضا هیچ وقت طاقت دیدن اشک های من را نداشت. نگاهی به چهره ام کرد دیدم چشمانش پر از اشک شده بود گفت: مامان تو رو خدا بزار من با خیال راحت برم برای چی گریه می کنی؟ بذار اشکات رو نبینم. بغلش کردم دوباره بوسیدمش. رضا هم من را بوسید. هنوز گرمای آن لحظه ای را که پسرم را برای آخرین بار در آغوش گرفتم. در وجودم حس می کنم. موقع رفتن وقتی داشت بند پوتینش را می بست برگشت به من گفت تا نامه نفرستادم برایم نامه نفرستید. گفت مامان تا شما برایم دعا نکنی و ازم راضی نشوی به آرزویم نمی رسم. من هم از خدا برایش خواستم گفتم آن شاء الله مثل حضرت قاسم شهید بشی اگر آرزوت شهادته ان شائ الله به آرزوت برسی. آخرین سفارهایش را کرد و گفت: مامان گریه نکن ناراحت نشو شما می دانید از دوازده سالگی شروع سن نوجوانی است. رضای من تازه سن کودکی اش تمام شده بود. سن کودکی سن وابستگی بچه ها به پدر و مادر است نمی دانم در دلش چه بود که توانست مارا رها کند و برود. همسایه روبه رویمان دو بچه کوچک داشت که به رضا داداش می گفتند هنگام خداحافظی که رضا می خواست برود جبهه، آن ها را بوسید و به هر کدام یک تومان پول داد و گفت بروید برای خودتان خوارکی بخرید این رفتارها جزو خصلتش بود.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌷🕊
فصل سوم..( قسمت پنجم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#خبر_شهادت_در_بیداری
دو روز بعد از تولد رضا خبر شهادتش را به من دادند. در خواب نه در بیداری دیدم پسر شهید می شود. هنوز در منزل پدرم در چالوس بودم. رضا در بغلم در حال شیر خوردن بود با دستش بازی می کردم و گاهی دست به سرش می کشیدم باهاش حرف می زدم یک دفعه سرم را بلند کردم دیدم انگار تصویری روی دیوار نقش بسته است. درگیری شدیدی بود. در تصویر دیدم که رضا در همین سنی که شهید شده قرار دارد و دیدم که پسرم شهید می شود. تا دیدم رضا شهید شد تصویر محو شد. بدنم شروع به لرزیدن کرد کل بدنم را عرق سرد برداشت انگار زمستان آدم توی برف منجمد شود چنین حالتی بود یخ کردم خیلی از این بابت ناراحت شدمو به هم ریختم مادرم را صدا کردم مادرم داشت توی آشپزخانه آشپزی می کرد گفت بله گفتم مادر ترسیدم هر چه تلاش کردم حرف بزنم و کلمه ای از آنچه را دیده بودم بگویم نمی توانستم. در بیداری شیر می دادم. بچه ام را در بیداری دیدم. زبانم قفل شده بود نه فقط به مادرم به هیچ کس نتوانستم چیزی بگویم مادرم گفت اینجا بیابان است؟ اینجا شهر است. اینجا آبادی است من هم اینجا هستم. بچه هایت پیشت هستند. هر چه می گفت از چه ترسیدی نمی توانستم بگویم. تا زمانی که رضا زنده بود نتوانستم این ماجرا را به کسی بگویم. یعنی می خواستم بگویم اما همیشه چیزی مانع گفتنم می شد. تصویر آن صحنههمیشهدر ذهنم بود روز به روز که رضا بزرگ تر می شد فکر شهادت فرزندم بیشتر به ذهنم خطور می کرد انتظار من به تحقق آن صحنه نزدیک تر می شد تا اینکه جرقه های پیروزی انقلاب زده شد. یقین داشتم خبری نیست. باور داشتم بی خود نیست که رضا در هشت سالگی آن قدر تلاش بکند در راهپیمایی ها شرکت بکند و پوسترها و اعلامیه های امام را در دل شب به در و دیوار بچسباند. قبل از شهادت رضا به من الهام شده بود که رضا شهید می شود و غیر از آن ماجرایی که در بیداری دیده بودم هم خودم و هم پدرش خواب شهادتش را دیده بودیم انگار منتظر بودیم خبر شهادتش را برایمان بیاورند با توجه به صحنه ای که در دو روزگی رضا دیده بودم پسرم بیش تر از این عمر نمی کند.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃
فصل سوم..( قسمت ششم)🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#تحقق_آرزو
سردار حاج محمد طالبی که در قصر شیرین با رضا بود، می گفت: رضا روزهای آخر بسیار شیرین و دیدنی شده بود خیلی تغییر کرده بود. یکی دیگر از هم رزمانش به نام آقای زعیم زاده که در لحظه شهادت رضاک نارش بود. از نحوه شهادتش این گونه برایم می گفت: چند روز قبل از شهادتش با هم رفتیم عکاسی ارتش. شش قطعه عکس انداخت و یکی اش را امضا کرد و تاریخ زد ۲۱ بهمن ۱۳۶۱بعد به من داد وقتی عکس را به من داد، گفت من شهید می شوم. چند روز بعد به اتفاق هم رفتیم جبهه های چپ قصر شیرین. جبهه های چپ قصر شیرین نزدیک ترین جایی بود که می شد دشمن را دید جثه رضا آن قدر کوچک بود که نمی توانست از سنگر دیده بانی دشمن را ببیند. من داخل سنگر زیر پای رضا جعبه مهمات گذاشتم تا بالای آن برود و مناطق دشمن را ببیند با دو نفر از رزمنده ها که بعدها آن هم شهید شدند رفتیم سنگر کناری تا برای شناسایی دشمن برنامه ریزی کنیم.رضا هم گفتم ما سنگر کناری مشغول برنامه ریزی هستیم. در همین حین صدای مهیب انفجار همه جا را فرا گرفت. با صدای انفجار فانوس سنگر ما خاموش شد. گرد و غبار زیادی سنگر را گرفت. سه چهار دقیقه طول کشید تاخروجی را پیدا کنیم. وقتی از سنگر زدیم بیرون متوجه شدم خمپاره ای به سنگر دیده بانی اصابت کرده است همان جایی که من چند لحظه پیش با رضا صحبت کردم. به طرف سنگر دویدم پیکر رضا غرق در خون افتاده است. خمپاره به سرش خورده بود و بخشی از بالای سر را با خودش برده بود. رضا به آرزویش رسیده بود و روح بی قرار این عارف کوچک در ۲۷بهمن ۱۳۶۱، تنها سیزده روز بعد از تولد دوازده سالگی اش در تپه شیرودی جبهه قصر شیرین به ملکوت پرواز کرد. دوستان رضا برای من تعریف کردند همان طور که حضور رضا در جبهه به خاطر سن و سال کمش یک انرژی تازه ای به رزمنده ها داده بود و باعث تقویت روحیه ها شده بود، خبر شهادتش به شدت روحیه رزمنده ها را شکسته بود.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
لطفاوارد گروه بعدی شوید
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊 #خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃 فصل سوم..( قسمت ششم)🌷🕊 🕊🌷بسم رب الشهد
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃
فصل سوم..( قسمت آخر )🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#خبر_شهادت
داشت نزدیک های عید می شد. حس می کردم که مهمانی بزرگی در پیش دارم. ولی دشواری نیز همراه این حس من در حال جوش و خروش بود. یک روز که در حیاط منزل مشغول کار کردن بودم. در را زدند در را که باز کردم، دیدم یکی از آشنایان است گفت می خواهم همراه من بیمارستان بیایی کمی ناخوش احوال هستم و می خواهیم شما مرا همراهی کنی. به چهره من نگاه نمی کرد گویی توان نگاه کردن نداشت گفتم: چیزی شده؟ نتوانست طاقت بیاورد و صورتش از اشک خیس شد همان جا متوجه شدم که رضا به شهادت رسیده است گفتم میدانم که رضا شهید شده است ناله ای بلند کشیدم پدر رضا که نزدیکی منزل بود سراسمیه خودش را به منزل رساند. همسایه ها نیز از صدای من جمع شده بودند پدر رضا به من نزدیک شد و آرام گفت یادت هست وقتی رضایت نامه رضا را امضا کردی به خدا چه گفته بودی؟ مگر رضا را در راه خدا هدیه نکرده بودی؟ این حرف پدر رضا چنان آرامشی به من داد که دیگر در جمع بی تابی نکردم همان جا دستم را بالا بردم و گفتم خدایا راضی امبه رضای تو. شاکرم که پسرم به آرزویش رسید. من خودم او را به تو هدیه کردم. وقتی پیکر رضا را آوردند به ما خبر دادند رفتیم در سردخانه زیارتش کردیم وقتی وارد سردخانه شدیم همه ایستاد بودند. پدرش و برادر و خواهرش و فامیل ها و مدیر مدرسه اش و ... خودم را کنار پیکر رضا رساندم سرم را کمی جلو بردم تا صورتش ببوسم. دیدم رضا لبخندی به صورتم زد که خواهرش هم متوجه شد خواهرش خواست سر و صدا کند که گفتم چیزی نگو دارم می بینم. هر وقت رضا می خوابید خوابش خرگوشی بود یعنی چشم هایش موقع خواب نیمه باز میماند به همان شکل خوابیده بود دستهایش را هم روی سینه اش جمع کرده بود. هنوزکتانی هاش پایش بود. مدیر مدرسه ای از من اجازه گرفت و فانوسقه اش را باز کرد. گفت دوست دارم این به عنوان یادگاری پیش من بماند هر قدر که اصرار کردم که اجازه بدهند صورت بچه ام را عطر و گلاب بشویم و موهایش را تمیز کنم اجازه ندادند چون قسمتی از سرش به واسطه اصابت خمپاره آسیب جدی دیده بود و نمی خواستند من ببینم.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌷🕊
فصل چهارم..( قسمت اول )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#نشانی_قبر
به مراسم تدفین شهیدی در بی بی سکینه کرج رفته بودیم. آن شهید با رضا در پایگاه بسیج فعال بودند. از طرفی هم در محله مان بود. رضا وقتی فهمید نادر شاکری نیا، شهید شده رفت توی سردخانه شهید را زیارت کرد. روز تدفینش چون رضا کوچک بود قدش نمی رسید تا مراسم تدفین را ببیند. کنار قبر شهید درخت توت خشکیده ای بود که رضا رفت بالای آن مراسم را ببیند. همان طوری که نگاه می کرد، اشک می ریخت. در همان حالت که روی درخت نشسته بود. به جای خالی کنار مزار شهید اشاره کرد و گفت مادر جان جای من نیز کنار این شهید است. من حرفش را خیلی جدی نگرفتم به داریوش پسر عمویش هم این موضوع را گفته بود. یک هفته بعد از این ماجرا، رضا به جبهه اعزام شد وقتی رضا به آرزوی قلبی خود یعنی به شهادت دست پیدا کرد بعد از انتقال پیکر رضا به شهر کرج، رضا را به امامزاده سکینه برای تدفین انتقال دادند. در وصیت های مکتوب و صوتی اش به محل تدفین اشاره نکرده بود ولی به صورت شفاهی به وصیت کرده بود که اگر شهید شدم، دوست دارم در کنار بی بی سکینه دفن شوم.دلیلش را نمی دانم شاید به خاطر علاقه ای که به امام رضا داشت و از آنجا که بی بی سیکنه خواهر امام رضا است آنجا دفن شود. خدا را شاهد میگیرم کسی از ماجرای اشاره رضا به محل تدفینش خبر نداشت نمی دانم چه شد که رضای من دقیقا در همان مکانی به خاک سپرده شد که خودش نشانی داده بود بعد از اتمام تشییع جنازه نوار امانتی رضا را داخل ضبط گذاشتم و صدای کودکانه زیبای رضا را گوش دادم.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌷🕊
فصل چهارم..( قسمت دوم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#انفاق_بعد_از_شهادت
زمان کودکی رضا، نزدیک مصلی کرج زندگی می کردیم سید روضه خوانی بود که هفته ای یک مرتبه به کوچه ما می آمد و در کوچه مدح و مرثیه امام حسین و حضرت ابالفضل علیه السلام می خواند. پنجره ای داشتیم که رو به کوچه باز می شد. هر وقت آقا سید وارد کوچه مل می شد شروع به خواندن می کرد. من هم پنجره را باز می کردم وبا رضا مطالبی که می خواند گوش می کردیم. وقتی آقا سید نزدیک خانه ما می شد رضا گفت: مامان پول بده تا به آقا سید بدهم. این کار را یاد گرفته بود و کار همیشگی اش شده بود. اتفاقا سید هم همیشه منتظر باز شدن پنجره ما بود بعد از مدتی ما از سرآسیاب به نوروزآباد نقل مکان کردیم دیگر ما آن سید را ندیدیم. چند سال از این ماجرا گذشت تا رضا شهید شد. وقتی بعد از شهادت رضا، اورکت رضا را برایم آوردند دیدم هنوز مقداری پول خورد توی جیبش هست. بدون اینکه دست به پولش بزنم اورکت را داخل کمد آویزان کردم. یادم هست همسایه ای به نام جمیله خانم داشتیم که از جنگ زده های قصر شیرین بود که برای زندگی به محل ما آمده بودند. یک روز آن زن همسایه آمد و گفت اورکت رضا را برایت آورده اند؟ گفتم: بله پرسید توی جیبش پول خرد هست؟ گفتم بله چطور؟ گفت دیشب خواب رضا را دیدم در خواب به من گفت به مادرم بگو پول خرد جیبم را به آن سید روضه خوان محله سرآسیاب بدهد جالب این بود که آن زن همسایه نه از آوردن اورکت رضا خبر داشت و نه از پول داخل جیب اورکت و نه می دانست که ما قبلا سرآسیاب زندگی می کردی و از طرفی چند سال آن سید روضه خوان را ندیده بودم یک روز دم در حیاط با همین جمیله خانم ایستاده بودیم داشتیم صحبت می کردیم یک دفعه متوجه شدم از انتهای کوچه، صدای آشنا می آید صدای نوحه خوانی بود. گفتم یه لحظه گوش توجه کن با دقت که گوش دادم متوجه شدم صدای همان سید روضه خوان است. گفتم جمیله خانم این صدا، همان صدای سید روضه خوان است. گفت ازک جا می دانی؟ گفتم به خدا صداش همون صدا است. وقتی نزدیک خانه ما شد من را که دید شناخت عکس رضا را جلوی در منزل دید گفت این عکس همان رضاکوچولو است؟ گفتم بله شهید شد. مثل ابر بهار اشک چشم هایش بارید خیلی گریه کرد. گفتم: سید صبر کن شما یه امانتی پیش ما داری رفتم از جیب اورکت رضا پول خردها را برداشتم و دادم بهش. گفتم این پول رضای منه تبرکه، بعدش ماجرای خواب را برایش گفتم همان جا ایستاد دوباره گریه کرد. گفتم آقا سید دلم گرفته یه روضه امام رضا برامون بخون شروع کرد به روضه خواندن. بعد با نگاه به عکس رضا شروع کرد به تعریف خاطره هایش هر وقت از جلوی خانه شما رد می شدم رضا بهم پول می داد ماشاء الله چقدر بزرگ شده بود گفت منم اصلا این محل نمی اومدم. نمی دونم چطور شد که اینجا پیدام شد. تقریبا نیم ساعتی که پیش ما بود مدام گریه کرد تا اینکه خداحافظی کرد و رفت.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
لطفاوارد گروه بعدی شوید
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊 #خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌷🕊 فصل چهارم..( قسمت دوم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الش
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌷🕊
فصل چهارم..( قسمت سوم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#نگاه_جهانی
من از رضا خیلی درس ها گرفتم عشق خدا و امام زمان هرگز از وجودش بیرون نمی رفت هر حرفی می زد از خدا و اهل بیت بود. از خصوصیات باارزشش، احترام به من و پدرش و ایمان و اخلاق خوبش بود. با هرکسی که هم کلام می شد مطابق سن و فهم او حرف می زد به اقتضاء سن با او رفتار می کرد. با کودکان کودکانه و با بزرگ ترها هم متناسب سن آن ها برخورد می کرد. حرف هایی که می زد دلنشین بود خوش بیان بود. شیرین صحبت می کرد با هرکسی که در ارتباط بود شیفته اخلاق و لحن صحبتش می شد در این دوازده سال کسی پیدا نشد بگوید از رضا نارضی ام یا او را دوست ندارم. بارها این سئوال را از خود پرسیدم که چه عاملی باعث شد رضا این قدر فکرش بزرگ شود با این سن کمش نگاه جهانی داشت هم در وصیت نامه صوتی و هم در وصیت نامه مکتوبش با عبارت های مختلف به دغدغه بلند اشاره کرده بود. من به قربان آن پنجه های کوچکش بروم که این طور وصیت نامه نوشته قربان آن زبانش بروم که این چنین زیبا حرف زده. آنجا که می گوید باید این انقلاب را به اقصی نقاط دنیا صادر کرده و مقدمه ظهور حضرت مهدی را فراهم کنید. فکرش بلند بود. مسیرش را آگاهانه انتخاب کرده بود. قوی شده بود اهل ولایت بود بصیرت داشت. بعد از شهادت رضا عده ای بهم می گفتند چطور دلت آمد که بچه داوزده ساله را به جبهه بفرستی؟ در جواب می گفتم خون بچه من از خون حضرت قاسم و علی اکبر(علیه السلام) رنگین تر نبود. وقتی بچه داوزده ساله آن قدر عاشق خدا شده بود که می گفت من عاشق الله و امام زمان گشته ام و این عشق با هیچ مانعی از قلب من بیرون نمی رود تا به معشوقم یعنی الله برسم. من باید گبر می بودم که رضایت نمی دادم.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی🌷🕊
فصل چهارم..( قسمت چهارم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دلتنگی_های_مادرانه
رضا عاشق دوچرخه سواری بود. از چهار سالگی برایش دوچرخه خریدیم. هر چه بزرگ تر می شد دوچرخه اش را عوض می کردیم و دوچرخه بزرگ تر می خریدیم. در سن یازده سالگی برایش یک دوچرخه کورسی خریدم که خیلی به آن علاقه داشت. شب به شب می رفتیم در یک محوطه خالی مناسب در کرج ما می نشستیم و رضا دوچرخه سواری می کرد بعد از شهادت رضا سعی می کردم در جمع گریه نکنم دوچرخه کورسی رضا در زیر زمین بوداز تاریکی شب ها استفاده می کردم و در دل شب یواشکی می رفتم زیر زمین و دوچرخه را بغل می کردم و در فراغ رضا گریه می کردم. آنجایی را که روی فرمان دوچرخه دستاش را می گذاشت می بوسیدم . جای دست هاش را لمس می کردم چهره اش را روی دوچرخه در حال دوچرخه سواری تصور می کردم و خاطراتش را برایم زنده می شد. شده بود گاهی آن قدر در حال خودم بودم که بلند بلند گریه می کردم که خدا بیامرز پدر رضا از خواب بیدار می شد و می آمد من را می برد بالا. بعد از دوسال از شهادت رضا پدرش دوچرخه رضا را داد به کسی تا من اذیت نشوم. لباس هایش را هم دادیم به همسایه مان برد برای نیازمندان. یکی از روستاهای محروم کشور. بی دقتی کردم آن لباس زرد ورزشی رضا را هم که با دست خط خودش پشتش نوشته بود مسافر کربلا دادم بردند. بعدها اورکتش را از جبهه برایمان آوردند که در حال حاضر، تنها یادگاری ما از رضا همان اورکت بزرگ است که الان در باغ موزه دفاع مقدس تهران است.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
لطفاوارد گروه بعدی شوید
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊 #خاطرات : #شهید_رضا_پناهی🌷🕊 فصل چهارم..( قسمت چهارم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب ال
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃
فصل چهارم..( قسمت آخر )🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#تسلای_دل_مادر
من با رضا زندگی می کنم. وجود پسرم را کنار خودم حس می کنم. دستان کوچک رضا گره گشای دلتنگی های مادرانه من است. هر وقت دلم برای او تنگ می شود به اتاقی که عکس های پسرم را بر در و دیوار آن آویخته ام می روم و حضور شاد و پر انرژی رضا را در لحظه لحظه زندگی ام نظاره می کنم. رضا بغض های مادرانه مرا خوب می شناسد و می داند چطور با نگاه مهربانش که حالا در قاب عکس خلاصه شده آرامم کند. بعد از شهادتش خیلی دلتنگی می کردم. یک شب رضا به خوابم آمد گفت مامان چراگ ریه می کنی؟ گفتم: خیلی دلم تنگ شده. گفت: برای چی؟ گفتم تو نمی آیی یه سری به من بزنی. گفت: مامان هر کجا تو باشی من کنارت هستم. بعد گفت مگه بارها برات پیغام نفرستادم که گریه نکن و ناراحت نباش؟ از بچگی طاقت دیدن اشک چشم من را نداشت. نمی دانم الان چطور طاقت می آورد. یک وقت هایی با پدرش اختلاف های جزئی داشتیم که باعث ناراحتی ام می شد یا بعضی وقت ها دلتنگ برادر مرحومم می شدم رضا تا متوجه ناراحتی من می شد می آمد بغلم می کرد دستش را دور گردنم می انداخت شروع می کرد به گریه کردن می گفت مامان غصه نخور بهم دلداری می داد و تسلای دلم بود. باور کنید حالا هم که پا به سن گذاشته ام هنوز داغ رضا برایم تازه است. خاطراتش از یادم نرفته است. با یاد و خاطراتش، بغض گلویم را می گیرد بعضی ها می گویند خاک مرده سرد است ولی من اصلا این حرف ها را قبول ندارم مخصوصاج معه ها خیلی دلم می گیرد. خیلی دلتنگ رضا می شوم یاد آن غروب جمعه ای می افتم که از من نوار خواست تا وصیت نامه اش را ضبط کند. البته همیشه سعی می کنم برای شهادت رضا گریه نکنم چون رضا به آرزوی خود رسیده است بارها به من گفته بود مامان اگر یک وقت دلت گرفت اگر اومدی سرمزار من. برای من گریه نکن. برای غریبی امام حسین علیه السلام و حضرت زینب علیه السلام گریه کن.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
19.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌷🕊
فصل آخر..( قسمت اول)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#وصیتنامه_صوتی_شهید_رضا_پناهی
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌹
مناسبت امروز💥
🌴🌴 بخشیدن فدک به حضرت زهرا علیها السلام (1)
در این روز یا شب آن در سال هفتم هجرت، به امر خداوند، فدک به حضرت زهرا علیها السلام بخشیده شد، و حضرت رسول صلّی الله علیه و آله بر این بخشش شاهد گرفتند. (2) قول دیگر در این باره 15 رجب است. (3)
💥← فتح فدک
پس از فتح خیبر در سال هفتم، حدود چهار سال قبل از شهادت پیامبر صلّی الله علیه و آله جبرئیل نازل شد، و دستور فتح فدک توسّط پیامبر و أمیر المؤمنین علیهما السّلام را آورد.
آن دو بزرگوار در تاریکی شب با اسلحه ی لازم به سرزمین فدک آمدند، و حسب دستور پیامبر صلّی الله علیه و آله، أمیر المؤمنین علیه السّلام بر کتف پیامبر صلّی الله علیه و آله قرار گرفت و آن حضرت بر خاست و أمیر المؤمنین علیه السّلام را با خود بلند کرد.
به معجزه الهی مولی الموحّدین علیه السّلام در حالی که شمشیر رسول الله صلّی الله علیه و آله همراهش بود، از دیوار قلعه ی فدک بالا رفت و بالای دیوار صدای مبارکش را به اذان بلند کرد.
یهودیان قلعه فدک گمان کردند که مسلمین حمله کرده اند و روی دیوارها هستند. خواستند از در قلعه فرار کنند، ولی بیرون قلعه مقابل در آن پیامبر صلّی الله علیه و آله را در برابر خود دیدند و از طرفی أمیر المؤمنین علیه السّلام پائین آمد و با آنان در گیر شد و 18 نفر از بزرگان آنان را کشتند، و بقیّه تسلیم شدند.
زنان و فرزندان آنان را اسیر کردند و غنائم را همراه خود آوردند. امر بر این قرار گرفت که هر کس از اهل فدک مسلمان شود، خمس اموال او را بگیرند و هر کس بر دین خود باقی ماند همه ی اموالش را بگیرند.
این گونه بود که بدون لشکر کشی و کوچکترین دخالت مسلمین قلعه ی فدک فتح شد. و طبق آیه مبارکه سوره حشر (4) سرزمین هائی که بدون لشکر کشی مسلمین فتح شود، حتّی اگر اهل آن جا خودشان به عنوان تسلیم نزد پیامبر صلّی الله علیه و آله بیایند، این مناطق و غنائم و اُسَرای آن مِلک خاصّ حضرت است و مانند اموال شخصی خود می تواند هر تصمیمی در باره ی آن ها بخواهد بگیرد، و مسلمین هیچ حقّی در آن ها ندارند.
🎁← اعطای فدک به فاطمه علیها السلام
بعد از این ماجرا جبرئیل نازل شد و این آیه را آورد :
«وَ آتِ ذَا الْقُرْبی حَقَّهُ» : «حقّ خویشان را به آنان بده» (5)
پیامبر صلّی الله علیه و آله پرسید :
منظور چه کسانی هستند، و این حقّ کدام است ؟
جبرئیل از طرف خداوند عرضه داشت :
فدک را به فاطمه علیه السّلام عطا کن.
پیامبر صلّی الله علیه و آله به حضرت زهرا علیها السلام فرمود :
«خداوند فدک را برای پدرت فتح کرد، و چون لشکر اسلام آن را فتح نکرده مخصوص من است. خداوند دستور داده آن را به تو بدهم. از سوی دیگر مهریّه ی مادرت حضرت خدیجه علیها السلام بر عهده ی پدرت مانده و پدرت در قبال مهریّه ی مادرت و به دستور خداوند فدک را به تو عطا می کند. آن را برای خود و فرزندانت بردار و مالک آن باش».
حضرت زهرا علیها السلام عرض کرد :
«تا شما زنده اید بر من و مال من صاحب اختیار هستید».
پیامبر صلّی الله علیه و آله فرمود :
ترس آن را دارم که نا اهلان تصرّف نکردن تو را در زمان حیاتم، بهانه ای قرار دهند و بعد از من آن را از تو منع کنند.
حضرت صدیقه علیها السلام عرض کرد :
آن گونه که صلاح می دانید عمل کنید.
پیامبر صلّی الله علیه و آله أمیر المؤمنین علیه السّلام را فرا خواند و فرمود :
«سند فدک را به عنوان بخشوده و اعطائی پیامبر بنویس و ثبت کن».
علی علیه السّلام آن را نوشت و پیامبر صلّی الله علیه و آله و یکی از غلامان رسول خدا صلّی الله علیه و آله و امّ ایمن شهادت دادند و پیامبر صلّی الله علیه و آله فرمود :
امّ ایمن زنی از اهل بهشت است، و تا زمان حیات رسول خدا صلّی الله علیه و آله وکلای حضرت زهرا علیها السلام در آن سرزمین بودند. (6)
🔮← در آمد فدک
رسول خدا صلّی الله علیه و آله مردم را در منزل حضرت زهرا علیها السلام جمع نمود و به آنان خبر داد که فدک از آن فاطمه علیها السلام است و از درآمد فدک به عنوان اعطائی فاطمه علیها السلام بین مردم تقسیم کرد.
📚 منابع :
1. کافی : ج 1، ص 543. و ... .
2. بحار الأنوار : ج 95، ص 188. و ... .
3. مسار الشیعة : ص 35. و ... .
4. سوره حشر : آیه ی 6 ـ 7.
5. سوره اسراء : آیه 26.
6. کافی : ج 1، ص 543. و ... .
#ادامه_دارد ... 👇👇