❤️ 🌷 ◀️روایت آخر؛ محسن رو سفید شد 🔆 🔸 برای شناسایی پیکر محسن و تبادل به مقرر داعشیان رفتم. وقتی با جنازه روبرو شدم یک بدن ارباً اربا جلوی رویم بود. بر سر داعشی فریاد زدم: ➖ شما مگه مسلمان نیستید؟ مگر او مسلمان نبود؟ کجای اسلام می‌گوید اسیر رو اینطور شکنجه کنید⁉️ نماینده داعش گفت: ➖ تقصیر خودش بوده ❗ پرسیدم: ➖ به چه جرمی ❓ جواب داد: ➖از بس حرصمون رو دراورد 😠 نه اطلاعاتی داد، نه اظهار پشیمانی کرد و نه التماس کرد. تقصیر خودش بود با اون چشم ها و لبخندش ✅ 😭 با صدای لرزان توضیح داد که ⏩هرچه عقده داشتند سرش خالی کردند و قطعه‌های بدنش را انداختند توی بیابان. بعد از چند روز که می بینند این آدم برای ایران خیلی مهم است فرماندشان دستور می‌دهند بروید و بقایای جسد را جمع کنید و یک جایی به خاک بسپارید⏪ 📚 برشی از کتاب