🔻بگذار بماند
(داستانی در حال و هوای پیادهروی
#اربعین از
#مهدی_کفاش)
▪️ «... آقااسماعیل هوس کرد از روی ویلچر پایین بیاید و پیادهروی کند. اول سختش بود و بعد پابهپای پیادهها میآمد. ویلچر شدهبود چرخ دستی و رویش ساک و کولهها بود. گاهی ابراهیم آن را هل میداد و گاهی سمیرا. آقااسماعیل دیگر صحبت نمیکرد. شده بود صمٌ بکم. اما وقتی که ابراهیم میخواست عکس بگیرد، میخندید و ابراهیم و سمیرا را به آغوش میکشید. عکسهای یکنفرهاش کمتر شده بود و بیشتر اشاره میکرد که سهنفره عکس بگیرند. صبح روز چهارم در هلالیات مهمان خانوادهی عربی بودند. وقتی سمیرا برای نماز صبح بیدار شد و رفت تا اتاق مردانه که ابراهیم را برای ادامهی مسیر از خواب بیدار کند، ابراهیم فریاد زد که پدر نیست. خانوادهی عرب نمیفهمیدند که چه اتفاقی افتاده است. مَبیت شان حاشیهی کانال آبی بود که میرسید به شعبهای از فرات. ابراهیم دوید تا لب کانال، چشم چرخاند به هر دو سوی کانال پرآب، شاید نشانی از پدر ببیند... »
ادامهی این داستان را در سایت شهرستان ادب بخوانید:
🔗
shahrestanadab.com/Content/ID/9653
☑️
@ShahrestanAdab