امروز نوشته زینت سادات قاضی ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ میخ‌های کهنه و زنگ زده‌، روی دیوار آشپزخانه، مخصوص آویزان کردن اثاثی بود که هر سال در روزی خاص به تعداد آن اضافه می‌شد. منظم و کنار هم. گفتم میخ زنگ‌زده، آشپزخانه است دیگر، بخار کتری و غذا، میخ را به زنگ می‌اندازد، اما لامصب تکان نمی‌خورد. سفت و محکم. مثل روز تولد من که از سی تا چهل سالگی، دیگر بالا نرفت. ثابت ماند و تکان نخورد، اما ناگهان اتفاقی یا شاید انقلابی در من رخ داد و افتادم به دام بحران. آن‌هم چه بحرانی. به چهل سالگی که رسیدم. احساس کردم زیباترین روزهای زندگی‌ام به سرعت سپری شده و برای گذران باقی عمر، آن‌قدرها فرصت زیادی ندارم. با شتاب به سمت نیمه دوم زندگی می‌رفتم و از خاطرات روز تولدم که در نیمه اول پشت سر گذاشته‌ بودم، فقط تابه و قابلمه و... به یاد می‌آوردم. هجوم این افکار باعث شد که من چرخشی ناگهانی در زاویه‌ی دید خودم ایجاد کنم. تا قبل از رسیدن به این بحران، اکثر اثاث روی میخ‌ها، از جمله کادوهای روز تولدم بودند. عیب نداشت. مهم آن بود که من دست‌بردار نبودم. حتماً  باید طی مراسم خاصی روز تولدم را به نحو احسن برگزار می‌کردم. در آن روز بخصوص، تقسیم کار می‌کردیم. من شام مفصلی می‌پختم و کیک و کادوهای رنگ و وارنگ -تابه و قابلمه و...- هم با بقیه بود. از اینکه مورد لطف و توجه اهل خانه قرار بگیرم، حس خوشایندی به من دست می‌داد و در یک جمله، در پوست خود نمی‌گنجیدم یا خودمانی‌تر، خرکیف می‌شدم. شمع تولدم هم از سی تا چهل، سر عدد سی ترمز می‌زد. رشد نمی‌کرد و بزرگ‌تر نمی‌شد. من هم با زرنگی شمع را زود روشن می‌کردم و با فوت یواشی خاموش که خراب نشود تا سال بعد که دوباره همان شمع سی را فوت کنم! دلم نمی‌خواست از سی رد شوم. هر سال این عمل قبیح را در میان خنده‌ها و مسخره بازی‌های خودم و اهالی خانه و با جدیت تمام اجرا می‌کردم. کادوهای تولد اصلاً مهم نبود. تابه و  قابلمه بود که باشد، چیزی که اهمیت داشت، آن شور و نشاط جوانی و خوش‌گذرانی‌ها در جمع خانواده بود، اما امان از روزی که یک‌باره چیزی به اسم جوانی در تو خاموش شود و بفهمی که تمام شد آن لودگی‌ها و سرخوشی‌ها. بهانه‌ها از این‌جا شروع شد. از بحران چهل سالگی. - آدم رو ناراحت می‌کنی. چه وضعشه آخه. یک سال تابه نسوز، یک سال تابه دو در مجیک، یک سال همزن، یک سال مایکروفر، یک سال ساندویچ‌ساز یک‌سال کوفت، یک‌سال زهرمار... من هم آدمم آخه. دیگه از وسایل آشپزخونه حالم به هم می‌خوره. تولد منه. تولد آشپزخونه که نیست. تازه، استفاده‌ وسایل رو هم که خودتون می‌برید. همسرم در میان خنده‌های بلندش دستی به شکم کمی برآمده‌اش می‌کشید و می‌گفت:"بده مگه، جهازت تکمیل می‌شه." حرصم می‌گرفت و از آشپزخانه، مقر کوزتی‌ام پا تند می‌کردم و به سمت‌اش هجوم می‌بردم. مشتی بر شانه‌اش می‌کوفتم. می‌خندید. که حرص من بیشتر درمی‌آمد. - بله دیگه. بساط شکم چرونی خودتون رو فراهم می‌کنید. دستم را می‌گرفت و کنار خودش روی مبل‌های راحتی که دومین بار بود رویه‌شان را به خاطر تولد قبلی‌ام عوض کرده بودیم، می‌نشاند. دست‌اش را دور کمرم می‌انداخت. -چی دوست داری برات بخرم! به بچه‌هام می‌گم، برات وسیله شخصی بخرن خوبه؟! دلم نرم می‌شد. - معلومه. خودت طلا بگیر. بچه‌ها هم گل. آخه گناه دارند. - اوه. چه چیزا. طلا! دیگه چی دلت می‌خواد کبک من! از کجام باید بیارم. دست‌اش را محکم از کمرم جدا می‌کردم. سرم را به طرف دیگر صورت مهربانش تاب می‌دادم که یعنی قهر کرده‌ام. بدبختی ناز کردن و عشوه آمدن هم یادم نداد مادر بینوای بی‌عشوه‌ام. - آخه تا حالا شده طلا بخری برام؟! - داشتم و نخریدم؟! راست می‌گفت، اما نیاز داشتم حرص دلم را خالی کنم. دیگر دلم وسایل اشپزخانه نمی‌خواست. رویه‌ی جدید مبل نمی‌خواست. پرده نمی‌خواستم. هر چیزی که مربوط به خانه باشد را نمی‌خواستم. یعنی اصلاً دلم هیچ چیز دیگری نمی‌خواست. دلم از جوانی پرت شده بود به آستانه‌ی چهل سالگی و بهانه‌گیری می‌کرد، مانند کودکی که خودش هم نمی‌دانست برای چه می‌گرید. از آن سال، تولدم رنگ دیگری گرفت. هدایا از ظروف آشپزخانه و خانه، به وسایل شخصی تبدیل شد. از هر چیز بهترین‌هایش. کیف، پالتو، گوشواره‌ی طلا، کتانی، شال و روسری و... برای خودم نونوار شدم. تا تولد بعدی دیگر نیاز به خرید چیزی شخصی نداشتم و اگر هم داشتم، صبر می‌کردم تا تولدی دیگر! فرا برسد. از وقتی آن تولدهای اختصاصی برایم پا نگرفته بود، توجه چندانی به سر و ریختم نمی‌کردم و باری به هر جهت روزگار را می‌گذراندم، اما بعد از آن سر و شکلم مثل آدمیزاد شد! @shahrzade_dastan