eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
47 ویدیو
222 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/16703359937164
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت دهم نوشته توران قربانی صادق 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 《 آقاجان و جعفر را راهی می کردیم که دیدم تو تاریکی گربه ها سر کفن خون آلود ، کنار قبر مثل سگ به جان هم افتاده اند . از دیدن این صحنه ترس به دلم نشست . پر پیراهن آقاجانم را کشیدم و التماسش کردم مرا هم با خودش ببرد . نگاه شیرینی به جعفر انداخت و گفت " اونجا دارن شام" پس مرگ " اینو می خورن ؛ تو کجا ؟ "جعفر لبش یک لحظه به خنده پرید . هنوز تو شوک زنده بودنش بود . " برو خونه این امانتی رو برسونم بیام " ایستادم و دور شدنشان را تا تیر چراغ برق ته پیچ کوچه تماشا کردم ...》 آینه کف دو دستش را به پاهایش زد و با صدای بلند و پرهیجان گفت : 《 وااای عزیز جون این که یه فیلم درامه واسه خودش ! 》 انگار که نشنیده باشی ادامه دادی : 《 از پشت که نگاه می کردم لباس‌های آقاجانم تو تن جعفر زار می زد ...》 مرضیه رو به آینه انگشت اشاره اش را به نوک بینی اش چسباند و آرام می گوید : 《 هیس 》 《 ...خانه مان بوی سدر و کافور می داد . نامادری ام تا برگشتن آقاجانم پشت سرش غر می زد و همه جا را می سابید ...》 《 بعدها اونو دیدی عزیز ؟ 》 فقط نگاهشان می کنی . 《 ...هردو برای نماز صبح بیدار شده بودند که شنیدم آقاجانم می گوید " فردا حتما خبرش می پیچه ! یادت باشه لباسامو اگه آوردن دیگه بزارشون کنار ! قول خرید یه آرخالیق تازه داده مادرش ؛ بیچاره عمران و زنش تا پسرشان را زنده دیدن غش کردن ؛ خواهراش تو صورتشون چنگ زدن ؛ خونه شون قیامت شد . باورشون نمی شد . قراره هزینه عزاشو خیرات بکنن . آقاجان حرف می زد و نامادری نچ نچ می کرد . 》 چشمهایت راه به جایی نامعلوم می کشد . 《 هشت سال بعد از اون اتفاق جعفر زنده بود 》دخترها ساکت دارند نگاهت می کنند . می گویی : 《 حالا میخوای بزنی بزن 》 از دلت می گذرد خدا کند تا بیخیال سوالات عروسی ات بشوند . مرضیه انگار با خودش حرف بزند می پرسد : 《 خب کجا بودیم ؟ بزن آینه خانوم بزن ! 》 و تو خیلی از کجاهایش را نمی توانی بازگو کنی . آینه چیزی نمی گوید . شاید تو شوک خاطره ات مانده است . شاید اهل دل بود داستانش بکند یا فیلم کوتاه ترسناک از رویش بسازد . 《 تو چگونگی عروسیشان بودیم 》 از آن تاریخ نزدیک نیم قرن می گذرد . کنج اتاق گیرت آوردند و آرایشگر خانگی افتاد به جان صورت ات . کنار تنور مطبخ ؛ چاله حمام داشتید که آخرهای پخت نان نامادری و چند نفر کمکی اش دیگ بزرگ سیاه را پر از آب می کردند و تنی می شستند . آن روز هم آب داغ کردند و سر و تن ات را شستند و با پارچه ای که خانواده داماد آورده و برایت پیراهن دوخته بودند تن ات را پوشاندند . همبازی هایت از پنجره چوبی با حسرت و متعجب نگاهت می کردند و لابد می دیدند که چقدر زیبا شده ای . اما تو اصلا دلخوش نبودی . دلت می خواست بروی با آنها شش خانه بازی کنی . محمد آن وقتها پادو خانه " خان نایب صدر " و زنش آمنه بود و هر کاری داشتند به او می سپردند. ساختمانی کهنه ساز نزدیک خانه ارباب بود که بالاخانه اش را اجاره کرده بود تا عروسش را بیاورد . امیدواری دخترها از چهره ات اوضاع روحی ات را درک نکنند . 《 سوال قبلی چی بود ؟ 》 《 کی رفتین سر خونه و زندگیتون ؟ 》 《 زیاد طول نکشید . نامادری بقچه ام را بست و چند تیکه لوازم خانه که همان چند روز با آقاجانم خریده بود را بار گاری کردند و فرستادند خانه محمد ! 》 نمی توانی بگویی دو تا زیرانداز از جنس حصیر هم با جهازت فرستادند که نامادری ات پزش را جلوی مهمانها داد و بعد از مراسم پاتختی آنها را لوله کرد و به خانه اش برگرداند . اگر بگویی پاتختی دیر برگزار شد آبرویت جلوی این دخترها می رود . آهی از سر درد می کشی . 《 ااای واااای 》 《 چی شد عزیز ؟ 》 دست به گلیم خوش نقش و نگار اتاق می کشی و می گویی : 《 توان مالی مان در حدی نبود که گلیم یا پتو و یا فرش توی جهیزیه مان باشد . فاصله طبقاتی غوغا می کرد . اگر مردم در آمد اندکی هم داشتند فقط در حد رفع گرسنگی شان بود . خیلی از مردها برای ارباب ، رعیتی می کردند و سهم می گرفتند . 》 آینه ناباورانه دگمه ضبط را قطع می کند و می گوید : 《 آخه تو شهر چرا ؟ شنیدم تو روستاها خان و ارباب و رعیت بوده 》 از دلت می گذرد که در این مورد هم خاطراتی برای دخترها تعریف کنی . سر می چرخانی تا عکس شاه را نشانشان بدهی . اما نیست . پدر و پسر تو یک قاب بودند . محمد آورده بود که قیافه رضاشاه را ببینی که چه غضبی دارد . ادامه دارد @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طرح و توطئه قسمت دوم
طرح و توطئه قسمت دوم 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 موقعی که داستان در اول شخص گفته میشود و به ویژه موقعی که اول شخص داستان، مهمترین شخصیت قصه است طرح و توطئه عبارت از حوادثی است که برای او و یا شخصیتهایی که او دیده و لمس کرده است اتفاق میافتد طرح و توطئه در چنین موقعیتی اغلب تک بعدی است، در حالی که در داستانی که راوی آن دانای کل ،باشد، طرح و توطئه اغلب چندین بعدی است؛ گرچه ممکن است گاهی تک بعدی نیز باشد مثلا در «بوف کور» از «هدایت» ، «بیگانه» از «کامو» و «مدیر مدرسه» از «آل احمد» طرح و توطئه تک بعدی .است طرح و توطئه این سه قصه از سه «من مختلف سرچشمه میگیرد؛ و با وجود اینکه کاراکترهای دیگری نیز وجود دارند ولی حوادثی که بر کاراکترهای دیگر اتفاق میافتند، به جای آنکه به دگرگونی کامل آنها منتهی ،بشوند به تغییر شخصیت «من» های این سه داستان کمک میکنند. اگرچه راوی تنگسیر در نقش دانای کل کار میکند ولی طرح و توطئه تک بعدی .است زیرا از چهار شیادی که پول زار محمد» را بالا کشیدهاند عملی سر زده است ولی در برابر اقدامات «محمد عکس العملی از آنها و یا از قهرمانی که به اندازه محمد اهمیت داشته باشد سر نمیزند تا طرح و توطئه جنبه پیچیده ای به خود بگیرد و چندین بعد پیدا کند. زارمحمد، طرح قتل را میریزد و بعد هر چهار شیاد را میکشد و در میرود. کسی به عنوان شخصیتی با بعدی مشخص در برابر او قد علم نمیکند و اعمال را به سوی پیچیدگی بیشتر نمیراند. موقعی که داستان در اول شخص روایت میشود، طرح و توطئه اغلب وسیله ای است تا شخصیت اصلی داستان که همان اول شخص است دچار دگرگونی بشود و بالأخره هویت اصلی خود را پیدا کند جالب این است که گوینده داستان اغلب در پایان کتاب در همان چند سطر آخر به هویت اصلی خود دست مییابد. سه مثال میدهم از پایان کتابهای سه نویسنده با سه دید مختلف درباره زندگی تا بعد مختصر توضیحی درباره تک تک آنها بدهم. 🍁مثل اول پایان بوف کور هدایت از شدت ،اضطراب مثل این بود که از خواب عمیق و طولانی بیدار شده باشم چشمهایم را .مالاندم در همان اطاق سابق خودم ،بودم تاریک روشن بود و ابر و میغ روی شیشه ها را گرفته بود - بانگ خروس از دور شنیده میشد . در منقل روبرویم گلهای آتش تبدیل به خاکستر سرد شده بود و به یک فوت بند بود. حس کردم که افکارم مثل گلهای آتش پوک و خاکستر شده بود و به یک فوت بند بود. اولین چیزی که جستجو کردم گلدان راغه بود که در قبرستان از پیرمرد کالسکه چی گرفته ،بودم ولی گلدان روبروی من نبود نگاه کردم دیدم دم در یک نفر با سایه خمیده نه این شخص یک پیرمرد قوزی بود که سر و رویش را با شال گردن پیچیده بود و چیزی را به شکل کوزه در دستمال چرکی بسته زیر بغلش گرفته بود - خنده خشک و زننده ای میکرد که به تن آدم راست می ایستاد همین که من خواستم از جایم تکان بخورم از در اطاقم بیرون .رفت من بلند شدم خواستم دنبالش بدوم و آن کوزه آن دستمال بسته را از او بگیرم . ولی پیرمرد با چالاکی مخصوصی دور شده بود. من برگشتم پنجره رو به کوچه را باز کردم. هیکل خمیده پیرمرد را در کوچه دیدم که شانه هایش از شدت خنده میلرزید و آن دستمال بسته را زیر بغلش گرفته بود افتان و خیزان میرفت تا اینکه به کلی پشت مه ناپدید شد من برگشتم به خودم نگاه کردم، دیدم لباسم ،پاره سر تا پایم آلوده به خون دلمه شده بود، دو مگس زنبور طلایی دورم پرواز میکردند و کرمهای سفید کوچک روی تنم درهم میلولیدند و وزن مردهای روی سینه‌ام فشار میداد. 📚قصه نویسی ✍رضا براهنی @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پسرک با مسجدالاقصاش نوشته محمود رضا پیرهادی 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پیرمردی شده بودم با هفتاد سال و اندی. پنجاه سال کارم ورز دادن گل بود و ساختن سفالین. به خودم کم غره نبودم. دستانم به هر جنبنده بی جانی را زنده می کرد‌. تا اینکه یکی بهم خبر داد: مشتی! مقابل اون پسرک تو هیچی نیستی. چندتا خانه بالاتر و توی پستو شاهکار جور می کنه. یکجا بلند شدم‌. از بین کوزه ها و کاسه پیاله ها رد شدم. چندتایی هم با نوک گالشم شکستم. وقتی آنجا رسیدم. دوتا چشم عسلی را دیدم توی صورت ماه. با دستاش داشت گل ورز می داد. لبخندی بهم زد. مقابلش دوزانو نشستم. من کی جرات میکردم جلوتر بروم. پرنده ها دورش جمع شده بودند و بق بقو می کردند. پرنده ها کبوترهای مسجدالاقصی بودند؛ سعی کردم هیچ حرفی نزنم. حواسم تمام به بق بقوی کبوترها بود که انگار توی چشم پسرک لانه داشتند. و هر بار از دل چشماش پایین می پریدند. بعد می رفتند گنبد مسجد را دور می زدند و می آمدند. هیچ معلوم نبود پسرک با آنها بازی می کرد. یا می خواستند چیزی را به آدم حال کنند. @shahrzade_dastan
یک قاچ کتاب📚📚📚 لاشه‌ی لطیف نوشته آگوستین باستریکا
یک قاچ کتاب📚📚📚 بعد به طرف استوانه‌ی دباغی می‌روند. سنیور اورامی می‌ایستد و به او می‌گوید پوست سیاه می‌خواهد. کاملاً ناگهانی این را می‌گوید، بی‌هیچ توضیحی. او به‌دروغ می‌گوید مجموعه‌ای به‌زودی به دست‌شان خواهد رسید. سنیور اورامی سر تکان می‌دهد و خداحافظی می‌کند. هربار که این ساختمان را ترک می‌کند به سیگار نیاز دارد. همیشه کارگری هست که بیاید و داستان‌های وحشتناکی درباره‌ی سنیور اورامی به او بگوید. شایعه است او قبل از «گذار» هم آدم‌ها را می‌کشته و پوست‌شان را می‌کنده، دیوارهای خانه‌اش پوشیده از پوست انسان است، آدم‌ها را در زیرزمین خانه‌اش نگه می‌دارد و از زنده‌زنده پوست کندن‌شان بسیار لذت می‌برد. نمی‌داند چرا کارگران این چیزها را به او می‌گویند. می‌اندیشد تمامی این چیزها ممکن است، اما تنها چیزی که او با اطمینان می‌داند این است که سنیور اورامی حرفه‌اش را با ایجاد وحشت اداره می‌کند و جواب هم می‌گیرد. دباغ‌خانه را ترک می‌کند و خیالش راحت می‌شود. اما باز هم فکر می‌کند چرا خودش را در معرض این چیزها قرار می‌دهد. پاسخ همواره یکسان است. می‌داند چرا این کار را می‌کند. چون کارش را عالی بلد است و آن‌ها حقوق خوبی برایش در نظر گرفته‌اند، چون نمی‌داند چه کار دیگری انجام دهد و چون سلامتیِ پدرش به این کار بستگی دارد. _الاشه. شقه کردن. سلاخی، صف کشتار. آبپاشی و شستشو. این کلمات دائم در ذهن اش می چرخند و مانند پتک بر سرش فرود می آیند و او را در هم می کوبند. اما اینها فقط چند کلمه ی ساده نیستند. خون هستند، بویی غلیظ، اتوماسیون، فقدان تفکر، شبانه هجوم می آورند و غافلگیرش می کنند. از خواب که بر می خیزد، بدنش غرق در لایه ی نازکی از عرق شده است، چون می داند آنچه انتظارش را می کشد، روز دیگریست و سلاخی انسان هایی دیگر. همانطور که سیگاری آتش می زند با خود فکر می کند، هیچ کس آنها را انسان خطاب نمی کند. او نیز هنگامی که چرخه ی تولید گوشت را برای کارگران تازه وارد توضیح می دهد آنها را اینگونه خطاب نمی کند. می توانند دستگیرش کنند، حتی او را به سلاخ خانه شهرداری ببرند و وارد چرخه | تولید کنند. بگشند اصطلاح بهتری است، اما فایده ای ندارد. در حالی که پیراهن خیس اش را در می آورد تلاش می کند به خود بقبولاند که آنها همین هستند. انسان هایی که چون حیوان پرورش داده شده تا مصرف شوند. _کارخانه‌ی تولید گوشت با چند مرکز زادوولد همکاری می‌کند. اما برای او فقط مراکزی اهمیت دارند که بیشترین راس را در چرخه‌ی گوشت تامین می‌کنند. گررو ایرائولا یکی از آن‌ها بود، اما کیفیت محصولش پایین آمده بود. مجموعه‌ای از راس‌های پرخاشگر تحویل می‌داد. هرچه یک راس پرخاشگرتر باشد، بی‌هوش‌ کردنش سخت‌تر است. پیش از این به تادولدلیگ آمده بود تا کارهای مقدماتی را نهایی کند، اما اولین بار بود که این مرکز را در چرخه‌ی گوشت قرار می‌داد. پیش از ورود به خانه‌ی سالمندانی که پدرش آنجاست تلفن می‌کند. زنی به اسم نلیدا جواب می‌دهد. راستش نلیدا آن‌قدر هم به وظایفش که زیادی درباره‌شان جاروجنجال به راه می‌اندازد اهمیت نمی‌دهد. 📚لاشه‌ی لطیف ✍آگوستینا باستریکا @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شاعرانه 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم آن عاشق دیوانه که بودم در نهانخانه جانم گل یاد تو، درخشید باغ صد خاطره خندید عطر صد خاطره پیچید یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم پر‌ گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم. تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت من همه محو تماشای نگاهت آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام خوشه ماه فروریخته در آب شاخه ها دست برآورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن لحظه ای چند براین آب نظر کن آب آیینه عشق گذران است تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است؛ باش فردا که دلت با دگران است فراموش ،کنی چندی از این شهر سفر کن با تو گفتم حذر از عشق! - ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم! روز اول که دل من به تمنای تو پر زد چون کبوتر، لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم...» باز گفتم :که تو صیادی و من آهوی دشتم تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم، نتوانم اشکی از شاخه فرو ریخت مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت. ✍فریدون مشیری ۳ آبان سالروز درگذشت فریدون مشیری @shahrzade_dastan
دوستان این هفته برای تصویر بالا داستانک یا داستان کوتاه بنویسید. استفاده از نمادها در این داستانها هدف چالش است. نماد به داستان عمق می‌بخشد و آن را پرمفهوم می‌کند. @Faran239 @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شروع داستان
شروع داستان 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 شروع مؤثر و قوی جزئی اساسی و ضروری در نوشتن اثری موفق است. چون شما میخواهید فوری خواننده را جذب کنید حال و هوا و لحن داستان را تنظیم کنید و داستان را پیش ببرید شروع اثر شما میتواند ظریف یا احساساتی باشد، اما باید حتماً معنی دار هم باشد. هشدار حس نوشتن کتاب حس آدمی است که کور شده از عشق و جسارت پیچ و تاب میخورد هیجان و حس کسی است که از میان علفزاری سر برآورده و دنبال راه میگردد. جنت بارووی نویسنده و معلم فهرست نکات عمدهتان را بردارید خوشحال نیستید که کاری کرده اید؟ و ببینید قبلاً فکر میکردید داستان چطور شروع میشود. میتوانید داستان را از هر جایی شروع کنید از ابتدا از وسط یا از انتهای آن؛ از هر نقطه ای که فکر میکنید خواننده را مستقیماً و فوری وارد داستان می.کند اما از هر کجا که شروع میکنید بهتر است که وقت خود را تلف نکنید. شاید فقط چند پاراگراف وقت داشته باشید تا خواننده را جذب کنید. با اینکه مجبور نیستید داستان را با لحظهٔ مفصل نمایشی شروع کنید. باید به سرعت خواننده را شیفته داستان کنید. اگر هم اکنون هیچ چیز به ذهنتان نمیآید به فکر کردن دربارهٔ سوژه تان ادامه دهید و تخیل خود را آزاد .بگذارید. یادتان باشد لازم نیست جمله هایتان کامل ،باشد فقط باید شما را پیش ببرد. اگر هیچ چیز بر قلم شما جاری نمیشود آزادنویسی را امتحان کنید هرچه را که به ذهنتان میرسد بنویسید از توصیف و گفت وگو گرفته تا عبارتهای مختلف و پرت و پلا بالاخره یک جایی در این چشمه واژههایی که میجوشد و بیرون میریزد ممکن است ایده ای به شما بدهد که اولین جمله را روی کاغذ بیاورید. آن وقت چیزی دارید که با قلاب آن جملهٔ بعدی را صید میکنید سؤالات ویژگیهای شروع قوی چیست؟ شروع گیرا خواننده را جذب میکند - لحن و حال و هوای داستان را ایجاد میکند - کشمکش یا فکر اصلی داستان را پیش میبرد. ضمن نوشتن میفهمید که هر ،فکر واژه و جمله ای شما را به فکر واژه و جمله ای دیگر هدایت می.کند کار شما این است که با استفاده از چارچوب و فهرست نکات مهم اثرتان که قبلاً نوشته اید جزئیات و تکه ها را به هم ربط دهید و ببینید چگونه داستان بسط پیدا میکند. در زیر شگردهایی را که میتوانید برای شروع داستان به کار بگیرید آورده ایم: - استفاده از گفت وگو _نشان دادن شخصیتی درگیر با یک حادثه - توصیف یک شخصیت یا زمان و مکان - استفاده از یک نقل قول - طرح یک پرسش - طرح یک واقعیت غیرعادی - دستور یا استفاده از واژههایی خطاب به خواننده طرح خلاصه ای از فکر اصلی - طرح یک دعوت - ارائه تعریفی از چیزی - طرح زمینه‌ای تاریخی برای الهام گیری نیز چند شروع متنوع و گیرای داستانها را در زیر آورده ام: اجتناب ناپذیر بود بوی بادامهای تلخ همیشه فرجام عشقی یک طرفه را به یادش میآورد از رمان عشق در سالهای ،و با اثر گابریل گارسیا مارکز) _«هواکش اتاق سیگار را به جانب مِه دریای آتلانتیک باز گذاشته بودند کشتی بزرگ پیچ و تاب میخورد و لنگر میکشید و برای هشدار به کشتی های ماهیگیری سوت میکشید از رمان (ناخداهای بیباک اثر رویارد کیپلینگ). _آنها آنجا هستند بیرون از رمان پرواز بر فراز آشیانه «ما در فاخته اثر کن کسی) >۲۲ سپتامبر ۱۹۸۱ مخفیانه ازدواج کردیم از رمان (ابن الوقت اثر سوزان پری). _رژیم غذایی شما چه رنگی است؟ این یکی از اولین سؤالهایی است که از بیمارها میپرسم» از مقاله «روش جدید غذا خوردن با رژیم غذایی رنگی ، نوشته دکتر دیوید هربر که در ژوئن ۲۰۰۱ در مجله سلف چاپ شد). _«کاترین موریس پری از لای در اتاق منشی پذیرش که به اتاق او باز میشد فوری جعبه ای را که روی میزش بود دید از رمان (خدایی که حرف میزند اثر تونی هیلرمن). 📚همه چیز درباره نویسندگی خلاق ✍کرول وایتلی/ چارلی شولمن @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نوشته رویا سیف
نوشته رویا سیف 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 نمی‌دانم بگویم یا نه! من که اینهمه سال صبوری کرده‌ام و این موضوع را در قلبم‌نگه داشته‌ام حالا چطور فاش کنم. کاش جای من بودی و درک می‌گردی که خیلی سخت است شاید بتوان گفت سخت‌ترین کار دنیاست اینکه رازی را که سالهای سال در دلت خاک کرده‌ای حالا نبش قبر کنی و به کسی آن را بگویی. معلوم است که بهم می‌ریزی و ترس و اضطراب هم که حتما به سراغت می‌آید. ترس از اینکه چطور قضاوت شوی و در ادامه چه رفتاری با تو داشته باشند. شاید نگاه‌ها، دیدگاه‌ها و حتی رفتارهایی ببینی که تحمل‌اش برایت سخت است اما تو بخاطر اینکه شجاعت به خرج دادی و حرف دلت را گفتی سبک شده‌ای و سنگینی قلبت کمتر شده است. حالا من بعد از سالها می‌خواهم به تو بگویم که من از همان روز اول پشیمان بودم که با تو ازدواج کرده‌ام. همان روزی که برای اولین بار به خانه پدری‌ات آمدم و بعد همان شب اول زندگی‌ مشترکمان که تو سعی می‌کردی مهربان باشی ولی من اصلا دلم با تو نبود که مهرت به آن نفوذ کند. متاسفم که در این سا‌ل‌ها تظاهر کردم به دوست‌داشتنت؛ نمی‌دانم چه حسی بود که هم دوستت نداشتم و هم نمی‌توانستم از تو جدا شوم. وابستگی یا دلبستگی به تو نداشتم شاید فقط عادت بود اما هر چه بود حس قوی و محکمی بود. شاید اگر تا آخر عمرم هم این موضوع را به تو نمی‌گفتم می توانستم دوام بیاورم و همچنان با تو ادامه دهم تا دم مرگ... اما نمی‌دانم چه چیز باعث شد که از این راز پرده بردارم.. شاید وجدان و صداقت بیش از حد و یا شاید تحقیرهایی که این سال‌ها تحمل کردم و دم نزدم! @shahrzade_dastan
نوشتن از نگاه احمد محمود
توصیف از نگاه احمد محمود 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 توصيف اشياء و مکانها از سر سیری مناظری خشک و یک بعدی به وجود می آورد. مثلاً اگر بخواهیم چهره مردی را که از غضب سرخ شده است توصیف کنیم و به این منظور«سرخی را از رنگ سرخ به صورت «انتزاعی» بگیریم و بر چهره مرد عارضش کنیم چیزی که خواهیم دید نه عصبانیت است و نه چهره غضبناک مرد، بل چهره ای است سرخ که احتمالا پاره ای از خطوط آن نیز درهم رفته است. اما اگر فرض را بر دوگانگی روح و تن بنا کنیم و براین مبنا خواسته باشیم چهره غضبناک مرد را توصیف ،کنیم در این صورت سرخی را نه از رنگ سرخ بلکه از جان خویش و از خون خویش می گیریم و بر چهره مرد «عارضش نمیکنیم بل سرخی گرفته از جان را به عنوان «روح غضب» با چهره مرد عجین میکنیم در این صورت است که حتی اگر سرخی را در چهره مردنبینیم، باکی نیست. زیرا آنچه را که در چهره مرد میبینیم غضبی است که پوست می ترکاند. هنرمند با واقعیت زندگی که) ترکیبی است از انسان و طبیعت با همه ابعادش) برخورد میک .کند اندیشه ،هنرمند نه به صورت ،عارضه بلکه به صورت جوهری سیال در واقعیت نفوذ می‌کند. به نحوی که اندیشه و تفکر هنرمند به صورت طبیعت لایتجزای واقعیت نمود میدهد. در این شرایط و در برخورد با این ،کیفیت چیزی که به نام هنر متجلی می گردد، دیگر نه واقعیت موجود زندگی است به صورت خام اولیه و نه تفکر و اندیشه هنرمند است به صورت مجرد و شکل یافته در ذهن هنرمند، بلکه سنتزی است که از آن «دو» جدا نیست و در عین حال نه ترکیبی از آنهاست و نه به صورت جداجدای آنها. برای کشف واقعیت در وجود یک انسان کافی نیست که نویسنده دقت کند و ببیند که این انسان این آدم بخصوص در طول زندگی اش چه می کند و بعد نویسنده به ثبت و ضبط هنری آن بپردازد بلکه نویسنده باید این را هم کند که این انسان (این آدم بخصوص توانایی انجام چه کارهایی را دارد که دست به آنها نزده است و آن وقت نویسنده به منعکس کردن کارهایی که بالقوه در این آدم هست دست میزند و چنین است که این آدم بخصوص در کل داستان رنگین تر می شود. 📚چگونه می‌نویسم/ نه روش از نه داستان نویس معاصر ✍کاظم رهبر @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سفر به میانه داستان
سفر به میانه داستان 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 کار بزرگی است شما در .راهید اکنون زمان گفتن داستان است؛ داستانی که میخواستید آن را بنویسید میانه داستان جایی است که نویسنده به فکر اصلی بال و پر می دهد و درگیری یا کشمکش یا مسئلهٔ داستان را مطرح میکند فهرست نکات اصلی که قبلاً نوشته اید دنبال کنید و شخصیتها را بسازید و به طور مفصل به گفت وگوها، توصيف اطلاعات داستان و حوادث آن بپردازید. اما به یاد داشته باشید که فهرست نکات اصلی اثر فقط یک راهنماست. از هر راهی که فکر میکنید جواب میدهد استقبال کنید. داستان نویسی مثل فیلمسازی :است وقتی دوربین را تنظیم کردید هر چیزی تصادفی ممکن است اتفاق بیفتد. این طوری است که موفق میشوید گاهی چیزی در حاشیه کار اتفاق میافتد و شاید شما بخواهید آن را دنبال کنید؛ چند صحنه از فیلم را میگیرید و به طور اتفاقی به این چیز برمی خورید. داستان را به فیلم تبدیل میکنید و همان طور که آنها را تماشا میکنید این قضیه شروع میشود. بعد همۀ این امکانها ظاهر میشود کورت ونه‌گات رمان نویس با اولین صحنه یا اولین نکته کار را شروع کنید و سعی کنید آن را با آغاز مطلبتان پیوند دهید. اگر آغاز مقاله شما درباره سفر به سن دیه گو است و اولین دیدار شما از باغ وحش سن دیه گو است، سعی کنید باغ وحش را برای خواننده تصویر کنید (وقتی شما در آنجا بودید یادداشتهای زیادی برداشته اید، عکس گرفته اید و با بسیاری از بازدیدکنندگان نگهبانان و میمونها حرف زده،اید بنابراین اطلاعات زیادی دارید که به شما در نوشتن مطلبتان کمک میکند و بنویسید چه چیز در آنجا برایتان خیلی جالب بوده محل را به شکلی زنده و تصویری توصیف کنید، اما نگران نباشید مطلبتان هنوز کامل نیست فقط اصل قضیه را .بنویسید بعد ببینید وقت آن شده که گفت وگوی بامزه خود را هم با پسربچه ای که شیفته زرافه ها شده بود وارد مقاله تان کنید یا نه؟ میتوانید امتحان هم بکنید چون همیشه بعداً فرصت دارید که آن را ادامه دهید یا پاک کنید. اگر قبلاً بچه حیوانی را که مادر و پدرش در قفس خیلی گرم و صمیمی نوازشش میکردند توصیف کرده باشید میتوانید ضمن توصیف پسربچه ای که روی شانههای پدرش نشسته به قفس زرافه ها نزدیک شده بود. به آن گفت وگوی موردنظر با پسربچه هم در مطلبتان بپردازید. اگر فکری به ذهنتان آمد اما همان موقع نمیتوانستید آن را در مقاله ،بگنجانید آن را جایی یادداشت کنید شاید بتوانید بعداً آن را در جای مناسبی از مقاله بگنجانید. داستان مانند یک میهمانی جالب است. شروع آن تأثیر زیادی در این دارد که به کجا می انجامد. ابتدا باید بدانید کجاست و در چه نقطه ای از شهر واقع شده ؟ یوسیپ نوواکوویچ، نویسنده و مربی نکات مختلف مطلبتان را به هم پیوند دهید. جزئیات قبلی را بسط دهید. اگر سؤالی میکنید مرحلهٔ بعدی کار شما پاسخ دادن به آن است به همۀ امکانات خود بیندیشید. جرقه فکری بهترین شیوه برای پیشبرد مطلب .است فن بازگشت به گذشته روش خوبی برای پیشبرد داستان است دائم به فهرست نکات عمده که قبلاً نوشته اید رجوع کنید و به فکر اصلی تان فکر کنید. گاه گداری چیزهایی را که نوشته اید بخوانید چیزی را درست نکنید فقط .بخوانید این کار به شما در انتقال از یک جای مقاله بجای ،دیگر ،نمایشی کردن و تصویری کردن مطالبتان کمک کند. از شم خود پیروی .کنید مقایسه کنید و در تقابل قرار دهید. یادتان باشد که باید بیشتر از آنکه میگویید نشان بدهید و همین طور بنویسید؛ حتی اگر نمیدانید به کجا دارید میروید در واقع بسیاری از نویسنده ها توصیه میکنند به سرعت بنویسید و کل داستان را در یک نشست تمام کنید تا بعداً بتوانید روی همه آن کار کنید. اگر در بعضی جاها چیزی به ذهنتان نمیرسد سعی کنید از زاویه ای دیگر به آن بپردازید و یا آنقدر پرت و پلا بنویسید تا چیز جالبی به ذهنتان برسد. چون همیشه میتوانید برگردید و جاهای خالی را پر کنید یا چیزی را حذف کنید اما در حال حاضر مسئله شما این است که کل قضیه را هرچند سردستی روی کاغذ .بیاورید وقتش که برسد مطلب را پیرایش و آرایش خواهید کرد. همه چیز درباره نویسندگی خلاق کرول وایتلی/ چارلی شولمن @shahrzade_dastan