eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2.1هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
94 ویدیو
404 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17323748323533
مشاهده در ایتا
دانلود
شهرزاد داستان‌📚📚
سلام دوستان شهرزادی لطفا برای تصویر بالا داستان کوتاه یا گفتگو بنویسید. @Faran239 #چالش_هفته @s
نوشته حاتم رسولی 🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴 آفتاب داغ بود، ولی من از سردی دوری‌اش به خود می‌لرزیدم. ایستاده بودم وسط جاده خاکی و نگاهش می‌کردم و او آرام‌آرام دور می‌شد. دامن گلدارش مثل قایق کوچکی روی موج باد تکان می‌خورد. عصایش هر چند قدم یک‌بار صدای "تَق" می‌کرد، مثل تپش قلبی که از من دور می‌شد. دلم می‌خواست بدودم و دستش را بگیرم، ولی گفت: آفتاب تنده و راه طولانی. سایه‌ای پیدا کن و بمان. ماندم، اما چشم‌هایم تا جایی که توانستند، دنبالش رفتند. خان ننه همیشه بوی نان تازه و دود هیزم می‌داد. وقتی کنارم بود، انگار همه دنیا امن و امان بود. حالا که داشت می‌رفت، جاده طولانی‌تر از همیشه بود و صدای پایش کم‌کم در درازای جاده خاکی ده گم شد. کاش می‌شد عصایش را بگیرم تا مجبور شود بایستد… کاش می‌شد دستم را بگیرد و بگوید: «بیا، این راه رو با هم می‌ریم.» ولی من فقط ایستادم، با حسرتی که از خودم هم بلندتر بود. او رفت و دیگر بازنگشت... @shahrzade_dastan
نوشته زهره رضایی
نوشته زهرا زارع 🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴 آهای بچه اینجا چه کار میکنی؟ مامانت کجاست؟ راه و گم کردی ؟ بچه با نگاه معصومانه اش فقط نگاهش می کرد .بیا ببرمت پیش مامانت .بیا پسر جون ، مدرسه میری ؟ پسرک باز جواب نداد. راه خونه تون را بلدی ؟ پسرک با دستش راه را نشانش داد . وهر دو به راه افتادند .تا بعد از مدتی به خانه ی پسرک رسیدند . مادر و پدر او منتظر و نگران ایستاده بودند تا پسر را دیدند خوشحال به سمت او دویدند و از پیرزن بسیار تشکر کردند .پیرزن آنها را نصیحت کرد که هیچوقت بچه را رها نکنند . @shahrzade_dastan
نوشته سمانه قایینی
سلام دوستان شهرزادی لطفا برای تصویر بالا داستان کوتاه یا گفتگو بنویسید. @Faran239 @shahrzade_dastan
پاهای خسته ننه پاهایش درد می‌کرد و بدون عصا نمی‌توانست راه برود. گونی به دست گرفته بود و آرام‌آرام به سمت صحرا می‌رفت تا برای گوسفندان علف بیاورد. تا چشمش به من افتاد، گفت: ـ مرتضی جان، کجا می‌ری؟ من که کفش‌های بزرگ مادرم را به پا کرده بودم و به زور راه می‌رفتم، گفتم: ـ ننه، دارم می‌رم با کریم بازی کنم. ننه اخم کرد، عصا را بلند کرد و با صدایی جدی گفت: ـ نری‌ها! اون‌ورا سگ ولگرد زیادِ، می‌گیرنت. حرفش که تمام شد، مکث کردم. دلم بازی می‌خواست، ولی ترس سگ‌ها افتاد به جانم. پرسیدم: ـ ننه، تو که کمرت درد می‌کنه، چطور می‌خوای بری علف بیاری؟ ننه آهی کشید: ـ آی پسرم، چاره چیه؟ گوسفندا گرسنه‌ن. از وقتی دادات خدابیامرز مُرد، همه‌چی افتاده گردن من. گفتم: ـ بذار من بیام کمکت. با صدایی محکم گفت: ـ نه، برو! الان مادرت دلواپس میشه. هنوز داشتم حرف می‌زدم که از دور دو سگ ولگرد به سمتم دویدند. ننه با همان کمر خمیده، عصا را بالا گرفت و به طرفشان رفت. سگ‌ها پا به فرار گذاشتند. آخرش ننه مجبور شد من را تا خانه برساند. مادر؛ که دید، عصبانی شد و یک تنبیه کوچک هم نصیبم شد. ✍ک.مطلبی @shahrzade_dastan
دل دلدادگی نوشته مریم عباسیان
دل دادگی 🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴 پاهایشان روی آسفالت کش می‌خورد به جلو، هرم گرما نفسشان را می‌بلعید؛اما با عشق عمود، عمودجلو می‌رفتند و جرعه جرعه آب می‌نوشیدند و باران چشم‌هایشان را می‌شست. خورشید از پشت کوه سر بر آورد و نور طلایی‌اش را پاشید وسط جاده. موکب‌ها کنار جاده صف به صف ایستاده بودند به پذیرایی علی چفیه را از روی شانه‌اش کشیدو ریش پر پشت و تر تاسش را خشک کرد و گفت: _هاشم چای‌ تو استکان کمر باریک بد جوری چشمک می‌زنه! _ کم کم آفتاب بیاد بالا گرم‌ترمی‌شه. چند عمود دیگر تا رخ نمایی کامل خورشید جلو رفتند. آب های لقمه‌ای میان دست و دهانشان بالا و پایین می رفت و گلو تر می‌کردند. _علی این یکی رو نمی‌شه رد کرد _چای کمر باریک و کاسه‌های کله پاچه و بنا گوش و زبون _چای رو هستم کله پاچه رو نیستم رسیده نرسیده به موکب کله پاچه کتانی علی در چاله‌ای فرو رفت و پیچ و مهره‌ قوزک از هم باز شد. دلش ضعف رفت و رنگش پرید وسط هوای گرم ونفسش به تنگی کانال نخاع‌اش شد. هاشم چشم‌هایش گرد شد و دهانش تا بناگوش باز. بناگوش کنار آبگوشت و زبان تیلیت شده وسط کاسه را فراموش کرد. _چی شد علی! از بس سر به هوایی داداش. علی نشست روی زمین و دو دستش را چسباند به مچ پا _عه عه داداش پاشو، ببینم نه جدی جدی ضعف کردی اینگار! اشک‌های غلتان گونه‌ی خیس و عرق کرده علی را شستند و تا زیر چانه‌اش سر خوردند. _صبونه..فطور..بفرما. خانوم بفرما آقا استکانهای چای کمر باریک ایستاده در نعلبکی‌های لبه دار وسوسه انگیز بود. هاشم یک چای پر رنگ برداشت و قاشق چایخوری را چرخی داد توی استکان جلوی دهان نیمه باز علی گرفت. _,ی هورت بکش بره بالا شفای والا. علی بی رمق چای را مزمزه کرد و ناله‌اش را قورت داد. _خب حالا کوله رو بده پشتت برم ی دکتری ،شکسته‌بندی چیزی بیارم. علی بی رنگ و روتر از قبل کمرش تا خورد و افتاد روی کوله پشتی. هاشم غرو‌لندی زیر سیبل‌های بلندش جنباند. «هیِ پسر کله پاچه رو زهرم کردی, حالا دکتر مُکتر کجا بود» _, آها همین چندتا موکب عقب‌تر کمک‌های اولیه بود. علی پلک‌هایش را روی گذاشت و لحظه‌های افتادن آقا ابوالفضل را در ذهنش گذراند و دو گوی فرو رفته در گودی صورتش شد غرقاب اشک از مشک پاره. هاشم زیر پایش گرد و خاک بهم بوسه دادند و سرعت قدم‌هایش بیشتر شد. «اینم کمک‌های اولیه » _اقا ای رفیق ما جلو پاشو ندیده مچ پاش ضربه دیده بد جور رنگ باخته دکتری، شکسته بندی، چیزی ای دور برا هس مرد که موهای جو گندمی‌اش روی پیشانی خط خطی‌اش ریخته بود، جواب داد _سلام!کجاس این رفیق‌تون. _ی صد متری جلو تر داشتیم می‌رفتیم که یهو پاش تو چاله پیچ خورد. _نمی‌تونه راه بره؟ _نه آقا رنگش پریده مثل ماست شده صورتش. _خیلی خوب وسیله بردارم، میام. _شمادکتری؟ _ارتوپدم. اینم کارتم. _عجب شانسی آورد علی! موکب اورژانس به نسبت شلوغ بود ؛,اما بیشتر زیر سرم بودن یا دل‌پیچه داشتن و سرماخوردگی در بین گرمازدگی. _خب کدوم طرف بریم _,جلو سمت راست من میرم جناب شما بیان.. هاشم دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشید و چشمش را روی صبحانه موکب‌ها می‌بست. گاهی هم یک مشت کوچک مهمان شکم برآمده‌اش می‌کرد. قدم‌های آخر را که برداشت پشت سرش نگاه انداخت. _عع دکتر!دکتر کجا موندی! دلش هری ریخت. دستی به شانه اش آویزان شد. _پسر جان من شانه به شانه‌ات میام. هاشم بزاق آویزانش را فرو فرستاد تا ته حلق و گفت: _,خدا خیرتون بده. بد حَ چلی شد. علی روی کوله‌پشتی نیم ور افتاده بود و زمزمه‌ می‌کرد و رنگ به رنگ می‌شد,، صورت رنگ پریده‌اش. @shahrzade_dastan
نوشته بهتری درفش
[باران ببار] نوشته نصرت پرک 🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴🪴 خاروخس های خشک دو طرف جاده‌ی شنی را گرفته بودند ننه سکینه با تکیه بر عصایی‌چوبی اهسته‌آهسته قدم برمی‌داشت پای راستش ورم داشت و درد می‌کرد برای همین یک لنگه از صندل های راحتی اش را پوشیده بود و نکرده بود به‌جای ان گالش سیاه لنگه دیگر صندلش را بپوشد تا کفشهایش لنگه به لنگه نباشند اصلا او نمی‌دانست/ ست / کردن لباس و کفش و کیف یعنی چه و برایش این دغدغه‌ها مهم نبود . او ساده زیستن را از کودکی آموخته بود طبق معمول همیشه عصایی بر دست داشت و چارقدی به سرش بسته بود. جليقه ای روی لباس مندرسش پوشیده بود چادر گلدارش را دور کمر پیچانده بود. ساروق سفیدش را بر دست گرفته بود و پیاده در مسیر شنی پیش میرفت . گه گاهی سنگینی وزنش را روی عصایش می‌انداخت و با گام های سنگین آرام آرام جلو می رفت. با صدای نوه کوچکش علیرضا سر چرخاند و پشت سرش را نگاه کرد. عصر تولد علیرضا بود او می خواست برای شادی اش دمپایی بخرد تا مجبور نباشد کفش بزرگتر ها را به پا کند علیرضای کوچولو میدانست مادر بزرگش او را خیلی دوست دارد . لبخندی بر لبش شگفته بود با نگاهای مشتاق مسیر حرکت او را تا دور شدن کامل ایستاد و نگاه کرد گوئی با نگاهش میخواست بدرقه اش کند. ننه سکینه کم کم از زیر نگاه علیرضا دور و دورتر میشد. پس از طی مسافتی خسته روی کنده درختی نشست دستی درون یقه اش برد کیسه آویز به گردنش را بیرون کشید برای هزارمین بار پولهایش را شمرد چون همیشه بعد از هر بار شمارش پول‌هایش اندوهی روی نگاهش نشست با این مقدار کم پول چه چیزهایی برای عروس پا به ماه و نوه ای که بدنبالش تا انتهای جاده‌ی شنی چشم سرانده...میتوانست بخرد دگر باره سطل های خالی نگهداری آذوقه مصرفی در نگاهش شکل گرفتند دندان هایش را روی هم فشرد زیر لب غرید _«آسمون چرا با زمین غهر کردی خشکسالی پشت خشکسالی اگه نباری محصولمون حتی به درد ته چرای دام هم نمی خوره» یادش آمد چقدر پسرش روی این زمینها کار کرد وبیل زدو عرق ریخت اما عایداتی خوبی طی این چند سال متوالی........ هرگز کسب نکرد ننه سکینه دستش را سایبان چشمانش کرد و به آسمان نگاه کرد ابرهای تیره ای در سیطره‌ی آسمان بالای سرش به سرعت می‌دویدند با خود زمزمه کرد _«ای ابرهای گریزون بغض نشکسته تون رو به کدام دیار میبرین میخواین بالین کدوم غربت از اینجا غریب افتاده تر را خیس کنین محض رضای خدا همین جا ببارین که پسرم غریب خونه اش شده، سرافکنده جلوی زن و بچه هاش شده، حتی جلوی من سربلند نمیکنه ، برق شادی مدتها یه که از نگاهش رفته بخدا قسم اگه پسر مظلومم گریه کنه ای زمین تشنه سیراب میشه » ننه سکینه با شنيدن بوق های ممتد وانت بار مش کربلایی به خود آمد با گوشه چادر گلدارش اشک هایش را پاک کرد مش کربلایی خندان گفت «کجا میری ننه سکینه بیا برسونمت» وانت بار توقف کرد و ننه سکینه روی صندلی جلو نشست مش کربلایی از چشمان به نم نشسته ننه سکينه همه چیز را فهمید و گفت «ننه جان یکی از دوستام یک قالیچه نیمه تموم روی دستش مونده رج های آخرشه اما بافنده اون ترک کار کرده دوست داری ببرمت اونجا ادامه بافتش رو انجام بدی دست مزد خوبی هم بگیری » ننه لبخندی روی لبش نشست «خیر ببینی مش کربلایی بریم» وانت بار جلوی خانه ای توقف کرد ننه سکینه همراه مش کربلایی داخل حیاط شد دار قالیچه را گوشه دیوار دید پشت دار نشست شروع کرد به ادامه بافت غروب خورشید از راه رسیده بود ننه سکینه قالیچه را به اتمام رسانده بود و اجرت کارش را که پول زیادی بود گرفت مش کربلایی بدنبالش آمد ننه سکینه شادان سوار وانت بار او شد با راهنمایی مش کربلایی به بزرگ ترين بازار از تولید به مصرف عرضه اجناس رسید همه مایحتاج خانه اش را خرید بعلاوه چند دمپایی برای همه افراد خانواده به سراشیبی جاده شنی که نزدیک نزدیک تر میشد آسمان نیز میل گریستن گرفته بود شروع به باریدن کرد علیرضای کوچولو در حالیکه چتری در دستانش داشت به پیشواز مادر بزرگش شتافت اشک و باران به هم پیوسته بودند روی شیارهای صورت ننه می دویدند. @shahrzade_dastan
مژگان شریفی جم
زلزله زمین از لرزش و تلاطمِ مرگ‌بارش بالاخره ایستاد. چه شب سختی بود. صدای جیغ و داد مردم هنوز در فضای روستا می‌آید.گریه و شیون زنان و کودکان از همه بیشتر به گوش می‌رسد. چه روز شومی است. آن‌هایی که از سرنوشت و قضای روزگار نفس می‌کِشند، چندان خوش‌حال به‌نظر نمی‌رسند. بانگ خروسی بی‌محل که انگار فراموش کرده چه وقت از روز و چه اتفاقی برای سحرخیزان افتاده، می‌خواند. نزدیک ظهر شده و دیگر رَمَقی به جان نجات‌یافتگان نمانده و گَرد مصیبت و خاک از سَر و روی‌شان می‌بارد. ریشه‌ی بعضی درختان هم از زمین قَهر کرده و خود را در روی آن رها کرده‌اند. همه از زمین و زمان مأیوس‌اند. عده‌ای با هر‌آنچه از ویرانه‌ها برایشان مانده، کوله‌بار رفتن از این دیار بستند و می‌روند. بیرون روستا در جاده‌ی مال‌رو نَه‌نه کبری با آن لباس‌های کهنه‌تر از همیشه و کفش‌های تابه‌تایش که گواه از فرار از اتفاقی می‌دهد. شاید هم نبودن لنگه کفش که در زیر آوار مانده‌ و او مجبور به پوشیدن هر آن‌چه که هست کرده باشد. او به کمک پای‌ِ سومَش قدم‌های ضعیفی بر می‌دارد. کیسه‌ای که غوتی در آن گذاشته تا همراه این راه ناکجا باشد. نه‌نه هر چند قدمی که از دِه دور می‌شود، به پشتِ سرش نیم‌نگاهی می‌کند. نمی‌دانم شاید منتظر کسی است، شاید فکر می‌کند خواب می‌بیند و روستا دوباره آباد شده. آهی از اعماق وجودش می‌کشد و اشکی از گوشه‌ی چشم‌های ریز در گود افتاده‌اش می‌چکد. دیگر رَمَقی برای دوباره گریستن ندارد. به راهش ادامه می‌دهد. از دور پسر مَشدعلی را می‌بیند که به طرف او و روستا می‌آید. با تعجب و حیرت می‌ایستد. _ های سعید. وایسا ببینمت خودتی!!؟ پسرِ مش‌علی اینجا چی‌کار می‌کنی؟ پس آقات کو پسر؟ پسر خردسال که کفش‌های بزرگ‌تر از پایش پوشیده و به زور خودش را سوار بر آن می‌کِشد، نگاهی مظلومانه به او می‌کند . آب بینی‌اش را با پشت دستش پاک می‌کند و می‌گوید:《 آقام سَرصبح بدو اومد دِه. گفتم منم ببر. گفت: نمی‌خواد. بمون بَرمی‌گردم. انقدر هول بود گالشآشو هم نپوشید. خسته‌شدم اومدم دنبالش.》 _ خو چرا گالشِ آقاتو پوشیدی؟ _ آخه پابرهنه رفته. می‌خوام ببرم واسش. پاهاش زخم نشه. _ مگه شما دیشب تو دِه نبودین؟! _ نه. نوبت آب ما بود. من خوابیدم پیش آقام که تنها نباشه. _ هی. آفرین به تو پسر که هوای آقاتو داری. الانم نرو. وضع دهات خوب نیس. آقات خودش میاد پیشت. _ نمی‌خوام. الان نه‌نه‌ام ناهار پخته. خیلی گُشنَمه. من میرم آقام کالش نداره... _ برو نه‌نه. آقات دیگه کالش نمی‌خواد. خاک تو سرمون شده. سعید به سوی روستا و نه‌نه کبری در امتداد جاده می‌روند. _ خدایا بازم شکرت خوبه بچه‌هام رفتن تهران عروسی؛ وَگَرنه منم خاک تو سرم می‌شد. # مژگان_شریفی_جم @shahrzade_dastan