#چالش_هفتهی_قبل
نوشته فاطمه صیادی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
فاطمه صیادی
به چشمان درخشان دخترک خیره شد. دستش را به سمت گونه های با طراوت دخترک برد تا آنها را لمس کند. نگران واکنش دخترک بود. نزدیک... نزدیک... و نزدیک تر... دستش از صورت دخترک رد شد. اوه. فراموش کرده بود. دیگر زنده نیست. دستش را جلوی سینه اش گرفت و به آن خیره شد. دخترک خندید و به دنبال گربه کوچکی دوید. دخترک او را نمیدید. هیچکس او را نمیدید. همانگونه که او عشق را ندیده بود...
*
*
*
-ممنون که نجاتم دادی!
-قابلی نداشت.
-ممنون که بهم کار دادی و گذاشتی خدمتکار خونه ات بشم!
-کاری نکردم.
-ممنون که بهم زور نمیگی!
-کار خاصی نیست.
اگر کمی بیشتر دقت میکرد، چشمان درخشان دختر که تصویر خودش در آنها قاب گرفته شده بود را میدید. اگر کمی کمتر به قدرتمند کردن نام خانوادگیشان اهمیت میداد، گونه های باطراوت و سرخ از خجالت دختر را میدید. اگر چشمانش را باز میکرد، دستپاچگی دختر در اطراف خود را میدید. اگر میخواست، لبخند های خاصش، اهمیت دادن هایش، دلسوزی هایش،... اگر میخواست، عشق را در تک تک رفتارهای دختر میدید.
-دوست دارم...
صدای دختر در بین همهمه مهمانی موج برداشت و محو شد.
-وایسا. اون مرد از خاندان قدرتمندیه. باید باهاش حرف بزنم.
چشمان دختر کدر شد. چندمین بار بود؟ او دختر را نمیدید. نمیدید.
چند روزی بود که دختر را کمتر میدید. خلائی در وجودش احساس میکرد که با نبود دختر ایجاد شده بود. دختر دوستش داشت. او نیز دختر را دوست داشت. پس از هفت سال احساسش به دختر را فهمیده بود. ولی دیر بود...
سرو صدای طبقه اول او را از پله ها پایین کشید. برق چاقوی در دست مهاجمان چشمش را زد. چاقو به او نزدیک شد. نزدیک... نزدیک... و نزدیک تر...
صدای ناله ضعیف و نازکی برخواست. مبهوت، به پیکر ظریف دختر خیره شده. چاقو تا دسته در کمر دختر فرو رفته بود. پلک های دختر به هم نزدیک میشد. صدایی درونش نهیب زد «بهش بگو!». لبانش لرزید. دختر ناله کرد. «بهش بگو!». دستانش خونی شد. دختر خندید. «بهش بگو!».
-دوست دارم.
صدای دختر ضعیف بود. «بهش بگو دوستت دارم!». دست دختر از روی گونه اش پایین افتاد. چشمان دختر بسته شد.
«باید بهش میگفتی...»
*
*
*
-دوستت دارم.
دخترک خندید. دخترک گربه را نوازش کرد. دخترک صدایش را نشنید. حال دیگر دوستت دارم هایش هیچوقت به گوش دختر نمیرسید. دختر بدون خاطراتش، دوباره متولد شده بود، و او یک روح بود. یک روح که فقط خودش میدانست وجود دارد. او دیگر در دنیای دختر وجود نداشت...
@shahrzade_dastan