♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : آروین مشغول چای خوردن بود که ننه علی با حرفی که زد چای بر گلو اش پرید. + آروین ننه تو نمی خوای ازدواج کنی والا من چشمم به اینه زن و بچه تورو ببینم. صورتش سرخ شده بود و سرفه می کرد ترسیده یه نگاهم به او یه نگاهم به ننه علی بود. + اگر الان زن گرفته بودی یکی بود بزنه پشتت خفه نشی حالا چاییت و بخور ننه تا خفه نشدی از دست ننه علی ادم نمی دانست بخنند یا بگرید. _ ننه علی من دیگه باید برم کاش شما هم بیاید بریم پیش ما باشید صدای رها شدن نفس آروین را شنیدم. + ننه جان اینجا کلی کار دارم شما برید به سلامت باز نری دیگه برنگردی باز به من سر بزن _ ننه علی بیا بریم دیگه من میخوام فردا برگردم + رها خانم فردا می خواید برگردید؟ _ بله من قرار بود فقط یک هفته بمونم دیگه کاری هم اینجا ندارم بهتره برگردم تبریز از درس و دانشگاه عقب نمونم آروین سکوت کرد و سرش را پایین انداخت و با انگشت هایش بازی می کرد. ننه علی چشم هایش را محکم روی هم گذاشت و اطمینان آخر را بهم داد بعد از روبوسی با ننه علی آروین هم از او خداحافظی کرد زودتر از او از در خانه بیرون زدم. + رها خانم ماشین آوردم بفرمایید _ راهی نیست خودم میرم ممنون : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓