♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوچهلوسوم
ننه علی رفت داخل خونه که منم به تبعیت از او وارد خانه شدم. خانه نقلی اما باصفا در آشپزخونه مشغول بود. اسپند دود می کرد و زیر لب چیزی زمزمه می کرد.
+ بیا ننه چایی بریز برای پسرم تازه دمه گوارای وجودش
_ من میریزم ننه ولی میشه شما ببرید
+ بریز ناز نکن ننه من خودم این دوران و از بَرم
خنده ام گرفته بود ننه علی را نمی توانستم بپیچانم هرکاری که می گفت را بی برو برگرد باید انجام می دادیم. با اینکه سال ها از او دور بودم اما حسی که به او داشتم وصف ناپذیر بود. هرکسی هم جای من بود همینطور رفتار میکرد بس که او مهربان بود.
_ ننه علی خوبه؟ پررنگ که نیست؟
+ نه ننه خوشرنگه خوشرنگه فقط هول نکنی بریزی رو پسرم
خودش خندید که از دست او حرص خوردم.
_ اع ننه علی دستم ننداز والا شما از جوونا بدتری
+ خوبه خوبه بیا بریم پسرم و تنها گذاشتیم زشته
روسری ام را درست کردم. و سینی به دست پشت ننه به راه افتادم. لرزش را در دست هایم حس می کردم.
_ بفرمایید
انگار زمان نمی گذشت و من همینطور جلو او خمیده ایستاده ام تا چایی را بردارد. نمی دانم در جستجوی چه بود و یا فکر چه بود اما بی حرکت فقط دست هایم را نگاه می کرد که می لرزید.
_ نمی خورید؟ بردارید لطفا
انگار شوک بهش وارد شد تازه چایی را برداشت و روی میز گذاشت.
+ ننه مرد که هول نمی کنه دختره کمرش درد گرفت یکم دیگه منتظرش میذاشتی حق داشت چایی بریز روت
ننه علی خودش می گفت و می خندید.عرق شرم از سر و رویمان می بارید. ننه علی مارا روبه رویش نشانده بود و به گلوله کلمات بسته بود هرطور که بود می خواست از دوتایمان اعتراف بکشد.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوچهلوچهارم
آروین مشغول چای خوردن بود که ننه علی با حرفی که زد چای بر گلو اش پرید.
+ آروین ننه تو نمی خوای ازدواج کنی والا من چشمم به اینه زن و بچه تورو ببینم.
صورتش سرخ شده بود و سرفه می کرد ترسیده یه نگاهم به او یه نگاهم به ننه علی بود.
+ اگر الان زن گرفته بودی یکی بود بزنه پشتت خفه نشی حالا چاییت و بخور ننه تا خفه نشدی
از دست ننه علی ادم نمی دانست بخنند یا بگرید.
_ ننه علی من دیگه باید برم کاش شما هم بیاید بریم پیش ما باشید
صدای رها شدن نفس آروین را شنیدم.
+ ننه جان اینجا کلی کار دارم شما برید به سلامت باز نری دیگه برنگردی باز به من سر بزن
_ ننه علی بیا بریم دیگه من میخوام فردا برگردم
+ رها خانم فردا می خواید برگردید؟
_ بله من قرار بود فقط یک هفته بمونم دیگه کاری هم اینجا ندارم بهتره برگردم تبریز از درس و دانشگاه عقب نمونم
آروین سکوت کرد و سرش را پایین انداخت و با انگشت هایش بازی می کرد. ننه علی چشم هایش را محکم روی هم گذاشت و اطمینان آخر را بهم داد بعد از روبوسی با ننه علی آروین هم از او خداحافظی کرد زودتر از او از در خانه بیرون زدم.
+ رها خانم ماشین آوردم بفرمایید
_ راهی نیست خودم میرم ممنون
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوچهلوپنجم
صدای لاستیک ماشین را که شنیدم به راه خود ادامه دادم. زیر لب از خدا خواسته ای نثارش کردم. در باغ باز بود و بی هیچ حرفی وارد شدم.
+ ابجی خانم کجا بودن؟
ترسیده به سمت صدا برگشتم.
_ ترسیدم چه خبرته بیرون بودم دیگه
+ اون و میدوم کجا بودی؟
_ رفتم پیش ننه علی نمیشناسیش که
+ اونوقت آروین کجا بود؟
با تعجب به او نگاه کردم چرا این سوالات را می پرسید.
_ از خودش بپرس زودتر از من اومده که
+ خودش غرق در فکر بود
_ دنبال چی تو؟ ولم کن صبح پرواز دارم الانم میخوام برم وسیله هام و جمع کنم یک راست از همینجا برم فرودگاه
+ خوب خوب آروم باش غلط کردم چه زود گذشت
_ چقدرم وجودم واسه تو یکی مهم بود
چشم هایش را دور تا دور باغ چرخاند و ّعلم کرد.
+ ابجی بخدا مهم تر از تو تو زندگیم کسی و ندارم یعنی نیست یه خواهر بیشتر ندارم اگر سر به سرت میزارم هم باز دوست دارم
_ باشه له شدم اهورا
وسایلم را جمع کردم و آنهارا جلو در گذاشتم تا یادم نرود. مادرم کلی خورد و خوراک برایم خریده بود که آنجا راحت باشم. امیدوار بودم چمدان هایم سنگین نباشند که آنجا مجبور شوم از وزن آنها کم کنم و با خودم نبرم.
آروین که تا الان در اتاق بود بیرون آمد و نگاهی به وسایل هایم انداخت و کلافی دستی به موهایش کشید. متعجب رفتارش را تماشا کردم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوچهلوششم
مهسا خانم دنبال او بیرون رفت. در چهارچوب در قرار گرفتم. در باغ را با ریموت باز کرد و با سرعت از باغ خارج شد. مهسا خانم سری از تاسف تکان داد و برگشت.
+ معلوم نیست پسره چشه واینستاد حرفم و بزنم پاشد رفت خدا به خیر بگذرونه اینطور که این رفت حالش مشخصه بدجور خرابه
با حرف های مادرش استرس در جانم رخنه کرد. چرا آنقدر پریشان بود علت چی بود؟ هرآن می ترسیدم زنگ بزنند و خبر تصادفی را بدهند با آن سرعتی که او از باغ بیرون زد بعید هم نبود.
کم کم هوا تاریک شد منتظر بودم حداقل برای بدرقه ام بیاید اما مثل اینکه خبری از بازگشت او نبود. ناراحت نگاهی به مادرم کردم او هم حالش چندان بهتر از من هم نبود.
+ غصه نخور مادر فقط دعا کن هرجا هست سلامت باشه
_ چرا آخه اینطوری کرد اصلا تاحالا اینطوری ندیده بودمش
+ چی بگم مامان جان تو خودت و ناراحت نکن چند ساعت دیگه پرواز داری
_ حداقل.... کاش..
+ چی مادر؟
اشک ریخته روی گونه ام را پاک می کند آسمان هم مثل دل من ابریست و شروع به باریدن می کند.
_ هیچی
صدای بغض آلودم را که می شنود تنهایم می گذارد حالا اوهم می داند کاری از دستش بر نمی آید.
شام را خورده ام و سعی کردم لحظات آخری که پیش خانواده ام هستم شاد باشم و غم و غصه به دلشان راه ندم. ساعت ۴ صبح پرواز بود که قرار شد پدر من را ۲ به آنجا برساند باید یک سری کارهایم را ریست و راست می کردم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوچهلوهفتم
با خانواده آروین خداحافظی کردم.ساعت ۱ بود اما بازهم خبری از آروین نبود. پدرش گفت پیام داده و گفته نگرانش نباشند اما من دلم آرام و قرار نداشت.
وسایلم را در صندوق ماشین پدر گذاشتم و از مادرم خواهش کردم که به فرودگاه نیاید و تنها من و پدرم برویم با کلی اصرار بلاخره راضی شد. روهام هم در آغوش کشیدم و از او خداحافظی کردم. باز هم دم آخری دست از کَلکَل برنداشت و مدام شوخی می کرد. روحیهاش را دوست داشتم لااقل سکوت فضای سنگین را میشکست.
راه افتادیم و تمام مدت فکرم به آینده ناپیدایم بود. بغض درگلویم هرلحظه منتظر یک ندا بود تا فواران کند. نمیخواستم به خدا گلایه کنم چون از خودش خواستم اگر به صلاحم هست برایم رقم بزند پس دیگر جای گلایه و شکایت نبود.
+ دخترم بابا جان پاشو رسیدیم
_ ممنون بابا ولی خواب نبودم چشام و بسته بودم
+ چرا آنقدر چشات قرمزه بابا خسته ای؟
_ نمیدونم چیزی نیست ولش کن بابا دستت دردنکنه که من و آوردی اما میبینی که فرودگاه شلوغه منم تا پروازم خیلی مونده شما برو
+ آخه بابا جان این همه وقت میخوای تنها چیکار کنی؟
_ نگران نباش تا کارم و انجام بدم دیگه تایم پرواز منم رسیده شما برو الان بخوای بیای باید هی دنبال من از اینور بیای اونور اذیت میشی
پیشانیام را بوسید و گرم در آغوشم گرفت اشک سمجی از گوشه چشمم فرو ریخت که سریع پَسش زدم. از پدر خداحافظی کردم و پیاده شدم. منتظر بود وارد فرودگاه شوم تا برود. همین که اولین قدم را در فرودگاه گذاشتم اشکم روانه شد.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوچهلهشتم
هرکار می کردم نمی توانستم اشکهایم را مهار کنم. خودم را سرگرم کردم و کارهای پروازم را ردیف کردم اما بازهم بغض گلویم متورم بود و اشک هایم سرازیر، دلم گرفته بود و هیچ چیز آرامم نمیکرد. گوشه ای پیدا کردم و آنجا نشستم چمدان هایم را هم کنارم گذاشتم تا پروازم ۱ ساعت بیشتر نمانده بود.
از سر لجبازی بود یا چی؟ اما به خودم قول دادم دیگر آروین را فراموش کنم همانطور که او مرا نادیده گرفت من هم آروین را نادیده بگیرم. کلافه بودم. مادرم تماس گرفت و از حال و احوالم خبر گرفت. مادر بود و میدانست در دل دخترش چه می گذرد. سعی میکرد آرامم کند و برای خیال راحتی او تایید و تمجید کردم که حالم خوب است. خیالش که راحت شد گوشی را قطع کرد. سراغ آروین را گرفتم که بازهم گفت به باغ نیامده و خانوادهاش هم بی خبرند که کجاست. به دلم افتاده بود که رفته است تهران اما کجای تهران را نمی دانستم. فقط دعا می کردم هرجا که هست سهی و سلامت باشد.
باصدای اعلام پروازم تبریز از جایم بلند شدم چادرم را مرتب کردم و چمدان هایم را برداشتم. اشک هایم را پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم.
" خدایا به امید تو بریم که ایشاالله یک زندگی جدید رو شروع کنیم بسه دیگه این ضعیف بودن و این حال خرابی ها "
نفسم را آه مانند بیرون دادم و به راه افتادم.
باشنیدن صدایی متوقف شدم.
+ خانم توکلی رها خانم وایسید لطفا
خودش بود صدای آروین اما اینجا چیکار میکرد. شاید اشتباه شنیده بودم. قدم از قوم برنداشته دوباره صدایم زد. نفس نفس میزد.
+ تروخدا وایسا رها
برگشتم و نگاهش کردم. با صورتی آشفته و موهای نامرتب روبهرویم ظاهر شد. نمیخواستم صحبت کنم و صدای بغض دارم را بشنود.
_ میشه صبرکنید یسری حرف ها دارم میخوام بهتون بزنم.
نگاهی به ساعتم انداختم پروازم چند دقیقه دیگر بلند میشد.
_ رهاخانم حرف هام و گوش بده میدونم پرواز داری و اگر وایسی به پروازت نمیرسی اما فکنم حال شما هم دست کمی از من نداره پس وایسا و بزار حرف بزنیم بعد اگر خواستی با یک پرواز دیگر برگرد.
با صدایی گرفته شروع به حرف زدن کردم بلاخره باید منم این بار سنگین را از دوشم بر میداشتم.
+ راجب چی صحبت کنیم؟ چیزی هم مگه هست که ربط داشته باشه به من و شما
_ رها خانم بخدا نیاز داشتم فکر کنم ببخشید من رو. اینجوری میبینمتون حالم بد میشه و ناراحت میشم، عذاب میکشم که بخاطر من چشماتون اینجوری شده و رنگ به رو ندارید.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوچهلونهم
+ چی بگم. پروازم پرید میمونم. فکر نمیکردم بیاید دلگیر شدم حداقل یک خداحافظی می کردید و میرفتید
+ میشه بغض نکنید حتما یه قسمتی بوده که الان اینجام. بازم شما به خانومیت ببخش همه چی و توضیح میدم بریم یه جا بشینیم؟
_ بله بریم. ولی لطفا به کسی نگید که نرفتم تا حرفاتون و بزنید و من اقدام به رفتن کنم.
آروین کلافه دستی به موهایش کشید.
+ بزار یه چیزی بهتون بگم " دربساط یاد ما جز خاطراتت هیچ نیست،
خیمه کرده آن خیالت در دل ویران ما . ." اونوقت شما حرف از رفتن میزنید؟
سکوت کردم راست میگفت دلم همینجا بود و پیش او کجا می خواستم بروم. گوشه ای نشستیم و منتظر شدم تا شروع به صحبت کند.
+ نمیدونم از کجا شروع کنم اما باید بگم.. چجوری بگم.. الان میگم یلحظه صبر کنید...
سرش پایین بود و خنده ام گرفته بود. خودش با خودش درگیر بود.
+ راستش من به شما.. علاقه دارم یعنی چطوری بگم خودتون بهتر میدونید یکی دوروزه نیست اگر هم که تا الان نگفتم فقط خواستم مطمئن بشم از خودم و نمی خواستم این فقط یک هوس باشه. از همون زمان بچگی که میدیدمتون همش مراقبتون بودم دیگه ننه علی هم فهمیده بود و بهم میگفت خداشمارو برای هم ساخته اما دست تقدیر مارو از هم دور کرد. مطمئن نبودم شماهم همین حس و نسبت به من دارید یا نه اما فکر کنم با این حال و احوالی که ازتون دیدم شما هم همین حس رو به من دارید. حالا میشه نری؟ بمونی همینجا یعنی مشکلی ندارم که برید درس بخونید اما باشید تا اگر اجازه بدید با خانواده بیایم برای امر خیر
تمام حرف هایش برایم شیرین بودی، مثل شیرینی قند. کیلو کیلو در دلم قند آب میشد و ضربان قلبم تند تند میزد. آرام حرف میزد و طنین صدایش در گوشم می پیچید. صحبتش که تمام شد آخیشی گفت و منتظر جوابی از من شد. خداراشکر کردم که بلاخره آروین به عشقش نسبت به من اعتراف کرد و همه گذشته را دور ریخت و دوباره از نو ساخت. بازهم اشک هایم روانه شد. سکوتم را که دید سر بلند کرد و با نگرانی به صورتم خیره شد.
+ چیز بدی گفتم؟ چیزی شد؟ حالتون خوبه؟
لبخندی به نگرانی اش زدم.
_ خوبم. با این حرفایی که زدید خوبم فکر میکردم این عشق یکطرفست
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوپنجاه
+ پس چرا اشک میریزی؟ میشه دیگه گریه نکنی؟ چرا خوشحال میشی هم گریه می کنی؟ دیگه گریه نکن خوب؟
تازه متوجه این شد که خیره نگاهم می کند سرش را پایین انداخت. سکوت کردم و صدای نفس های آسودهاش را میشندیم. یک ربعی به همان سکوت گذشت خیال من هم راحت شده بود.دلم خواست اذیتش کنم.
_ اشک شوق بود دیگه بعد این سال ها ادم از زبان عشقش بشنوه که بهش علاقه داره حالی به حالی میشه
ارام خندید.
_خوب من دیگه برم تبریز کاریم ندارید؟
+ رهاخانم نمیمونید؟ من که هم عذرخواهی کردم هم از علاقم بهتون گفتم باز می خواید برید؟ کاش شماهم...
وسط حرفش پریدم.
_ شوخی کردم آقا آروین باخانواده تشریف بیارید منم این ترم رو کنسل میکنم بخاطر شما که ایشاالله اگر خداخواست این وصلت صورت بگیره
هی راه می رفت سر گیجه گرفتم بس نگاهش کردم.
_ آقا آروین چیکار میکنید؟ سرتون گیج نرفت؟
با شرم خندید.
+ والا هیجان زده شدم کلا سیمهام قاطی کرده اتصالی زده
من هم خندیدم. دروغ بود اگر بگویم من اینطوری نیستم.
_ به پدرم شما خبر میدید؟
+ بله دیگه باید یه جربزهای نشون بدم. حالا نگن داماد دست و پا چلفتی بود. فقط روی رو به رو شدن باهاشون و ندارم.
_ نه به چند دقیقه پیش که همهاش اشک میریختم نه به الان که دارم میخندم سیم های منم مثل اینکه قاطی پاتی شده. بنظرم بیاید برگردیم تا برسیم اوناهم بیدار شدن
+ عشق که میگن همینه دیگه آدم سیم هاش قاطی میکنه. پس بفرمایید من چمدون هارو میارم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوپنجاهویک
چمدان هارا در صندوق گذاشت و در پشت را باز کرد تا بنشینم. خودش هم رفت و پشت فرمان نشست.
صدای قرآن از ضبط ماشین پیچید و گوشم را نوازش کرد. چقدر اینکارو را دوست داشتم. ساعت ۶ رسیدیم. ریموت در باغ را زد و ماشین را پارک کرد. پیاده شدم نمی دانستم باید چیکار کنم می دانستم الان همه خواب هستند.
_ فکر کنم همه خوابن
+ شما اگر خوابتون میاد برید بخوابید تا بیدارشن
_ خوابم که میاد نخوابیدم اما شما کلید دارید؟
+ الان هم در و براتون باز می کنم هم چمدونتون و میارم.
_ ممنون
با کلید در را باز کرد منتظر ماند من اول وارد شوم بعد از اینکه من وارد شدم خودش هم وارد شد و چمدان هارا هم به داخل آورد.
+ خوش اومدی
_ ممنون
+ برید اتاق من منم اینارو میارم براتون
_ خیلی ممنون خودم میبرم.
بی حرف بدون اینکه دنبال راضی کردنم باشد به سمت اتاق رفت. من هم دنبال او راه افتادم.
هنین که چمدان را زمین گذاشت صدایی هردویمان را ترساند.
+ کجا تشریف داشتید؟ ابجی خانم و آقا آروین
با شنیدم صدای روهام عین برق گرفته ها هل کردم. چه جوابش را می دادم؟ آروین هم دست کمی از من نداشت زودتر از من به خودش آمد.
+ بقیه خانواده که بیدار شدن خدمت همگی عرض می کنم.
خیره به روهام که دست به سینه نگاهمان میکرد سری به نشانه تایید تکان دادم.
+ اها باش فقط احیانا رها تو الان نباید تبریز میبودی؟
به حرف آمدم.
_ روهام آنقدر گیر نده گفت مامان اینا بیدار بشن توضیح میده دیگه.
+ پس من الان همه اهالی خونه رو بیدار میکنم.
من و آروین همدیگر را با تعجب نگاه کردیم که روهام با صدای بلند همه را بیدار کن.
+ خانما و آقایون پاشین ببینید کیا اینجان... بیدار شید
_ روهام چیکار میکنی زشته توضیح میدم بهت.
+ دیگه دیره آبجی خانم..
کم کم همه از اتاق ها خرج شدند و با تعجب مارا نگاه می کردند.
+ دخترم رها بابا تو چرا برگشتی؟
_ بابا بخدا توضیح میدم فقط یک لحظه صبر کنید.
آروین که متوجه استرس و دلشوره من شد رو به جمع گفت:
+ من اول عذرخواهی کنم میخواستیم بیدار بشید بعد توصیح بدیم که آقا روهام نذاشت. نرفتن رها خانم هم بخاطر من بود من نذاشتم.
مادرم که متوجه موضوع شده بود. باچشم برهم زدن خوشحالیاش را نشان داد.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوپنجاهوسه
جو سنگین شده بود. آروین همینطور با سر پایین و دستپاچه حرف دلش را به زبان می آورد. نمی دانستم چه کنم و چه بگویم. پس سکوت کردم. چند دقیقهای گذشت که پدر آروین شروع به صحبت کرد و خطاب به پدرم گفت:
+ ما چندساله بیشتر از اینکه رفیق باشیم و دوست خانوادگی مثل خواهر برادر کنار هم بودیم. من از پسرم مطمئنم و حتی از دختر شما، میدونم وقتی پسرم ادعا کرده که دختره شمارو دوست داره قطع به یقین به بعدش هم فکر کرده. منم الان همینجا دخترم رها جان رو برای پسرم ازتون خواستگاری میکنم دیگه انتخاب باشما
پدرم شروع به صحبت کرد.
+ من آروین رو عین پسرم قبول دارم وگرنه این همه سال اگر چشم ناپاکی یا خطایی میدیدم قطعا دوستیمون رو تموم میکردم. من پسر شما رو تا دیدم تو مسجد و هیئت دیدم. ازش مطمئنم. والا خودمم متوجه این دوتا مرغ عاشق شده بودم. من که مخالفتی ندارم باز حرف آخر و خوده رها میزنه.
همه خوشحال از حرف پدر منتظر من بودن. که روهام وسط پرید.
+ یکی نظر من و نپرسه من که ناراضیام ابجی من قصد ازدواج نداره.
با تشری که پدرم به روهام زد همه منتظر جواب از من شدند.
_ پدر نمیدونم چه جوری بگم منم همون حرفهایی که آقا آروین گفتن، انتخاب من واسه امروز و دیروز نیست که الان بخواد عوض بشه. منم جوابم بله هست.
مامان و مهسا خانم دست زدن که پدر هم لبخندی به رویم زد.
+ دخترم بابا فقط یک بحثی میمونه اونم اینکه تو دانشگاه داری و.. ، من میگم شما و آروین صحبت کنید. خودتون تصمیم بگیرید و زمان مراسم و ... مشخص کنید اینطوری بهتره.
نمیتوانستم باور کنم. حس و حال گنگی داشتیم. یعنی خدا به حرف دلم گوش داده بود. آروین از جایش بلند شد.
+ عموجان قبل از اینکه ما باهم صحبت کنیم من برم کارم و انجام بدم بیام.
مانده بودم چیکار میخواهد بکند. به سمت یکی از اتاق ها رفت. پدر آروین نگاهی به من انداخت و گفت:
+ دخترم میدونم که هم تو هم آروین این وضعیت براتون سخته، منظورم اینه که به هم محرم نیستید به همین خاطر هم من میگم یه چندماه خودت و آروین تعیین کنید که یه صیغه محرمیت بخونیم که بعد عقد کنید. بازم با خودتون.
بیشتر از این نمی توانستم در آن جمع بمانم. هم خجالت می کشیدم هم از خوشحالی زیاد قلبم خودش را به درو دیوار می کوبید. با اجازه گفتم و به اتاقی که آروین رفته بود رفتم. در زدم که صدایی نشنیدم، نمی دانستم درسته وارد شوم یا نه؟ اما بیخیال در را کامل باز گذاشتم و وارد شدم. در حال نماز بود. سلام نمازش را داد و نگاهم کرد.
+ بله چیزی شده
_ ا.. نه یعنی یه صحبتی شد شما رفتید اومدم بگم. فقط الان نماز چی میخونید؟
+ من میشنوم بفرمایید. نماز شکر خوندم. که هم خدا شما و بهم داد هم راه و برامون داره هموار میکنه.
لبخند روی لبانم نشست. من هم خوشحال بودم.
_ واقعیتش پدرتون گفتن بهتره یه صیغه محرمیت بینمون بخونن تا هروقت بخوایم عقد کنیم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━━━┓
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوپنجاهوچهار
جانماز را کنار گذاشت.
+ رها خانم من مخالفتی ندارم. ولی اینطور که معلومه شما قصد ادامه تحصیل داری اونم تو تبریز، پس یعنی منم باید کار و زندگی و بردارم بیام اونجا. یا اینکه چندسال صبر کنم. ما راجب اینا تصمیم نگرفتیم.
_ آقا اروین، من میخوام درسم رو بخونم بعد هم مطب بزنم. تو تهران دکتر زیاده دوست دارم همونجا زندگی کنم. هیچ مخالفتی هم پذیرا نیستم اینم پیشکش دلخوری هایی که ازتون دارم.
خندهای کرد و با صدای خندان گفت:
+ پس دیگه الان بخوام نخوام اعتراضی وارد نیست؟
_ دقیقا
+باشه. فقط شما چند روز بمون که هم صیغه محرمیت بخونیم هم تاریخ عقد رو مشخص کنیم. من که میگم عقد و عروسی رو باهم بگیریم.
_ اولین عید پیش رو برای عقد و عروسیمون خوبه؟
+ بله چراکه خوب نباشه.
پدر در چهارچوب در ظاهرشد که هردو ایستادیم.
+ دخترم خیلی براتون خوشحالم، امیدوارم عاقبت بخیر بشید. اومدم باهم صحبت کنیم.
+ بفرمایید بشینید.
آروین صندلی میزش را به پدر داد.
+ فکر کنم حرفاتون رو زدید دیگه مونده تکلیف عقد و عروسی؟ من میگم امروز راه بیفتیم بریم تهران یا هرجا شما بگید یه صیغه محرمیت بخونیم بینتون بعد خودتون گوشه کارها رو بگیرید و انجام بدید.
هردو موافقت کردیم. یکی یکی اعضا خانواده به اتاق اومدن و تکلیف تاریخ عقد و عروسی و .. مشخص شد. تنها کسی که تو اتاق نبود روهام بود، لجبازی اش گرفته بود و کار خودش را می کرد. همه خوشحال بودیم و حس و حال خوب دوباره در خانوادهام رنگ گرفته بود.
***
+ خوشحالی؟
نگاهی به آن دو تا تیله مشکی براقش کردم. همیشه یک طور خاص برایم بود. نگاهی که هیچوقت از طرف کس دیگری دریافتش نکردم. لبخندی به رویش زدم.
_ خیلی زیاد. تو چی؟ متاهلی چه حسی داره؟
نگاهش زنگ شیطنت گرفت و خندید.
+ الان که فکر میکنم حس خاصی نداره.
جیغ بنفشی کشیدم و از دستش حرص خوردم. عقب عقب رفت و شانه ای بالا انداخت.
_ آروین فقط دستم بهت نرسه، بچه پرو کیه بود سر عقد میگفت جون دادم بله رو بگو. دارم برات وایسا که اومدم.
مثل بچه ها دنبالش دویدم که از اتاق بیرون رفت. با همان لباس و آرایش کله خونه را دنبالش دویدم.
+ رها بسه، نگاه خودت کن. با این لباسا اومدی کل اینجارو داری میدویی دنبال من، والا پول اجاره لباس کمر شکن بود.
دوباره خندید که با نفس نفس کوسن مبل را به سمتش پرت کردم. درست خورد به کلهتش. آنقدر جیغ جیغ کرد که مادرش از اتاق بیرون اومدم.
+ چه خبرتونه؟ مگه شما فردا پرواز ندارید؟ وا پسر تو چرا کله ات و گرفتی؟
خجالت زده نمی دانستم به مادرشوهرم چه بگویم. اصلا حواسم به موقعیتی که در آن بودیم نبود. با آروین برای خرید خانه و هماهنگی های لازم به تبریز سفر کردیم و بعداز انجام کارها برای مراسم عقد و عروسی به تهران بازگشتیم. قرار شده بود تا سفرمان خانه مادرشوهرم باشیم. قبل از عروسی خودمان تمام کارهایمان را کرده بودیم و با خیال راحت پیش به سوی خانه عاشقیامان می رفتیم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━━━━┓
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوپنجاهوپنج
+ مامان این عروست از راه نرسیده، زد تو سرم. دست بزن داره.
با تعجب نگاهش کردم. آروین سر بزیر که همیشه ساکت بود حالا چه چیزهایی که از زبانش خارج نمیشد.
_ اع اع حیف مامانت اینجاست. یه کوسن خورد بهت، لوس. اصلا من رفتم
صدای خنده بلند مادرش خجالت زده ام کرد.
+ خدا بخیر کنه نه اینکه آنقدر آروم بودید نه الان که آنقدر نصفه شبی سروصدا را انداختید و شیطنت می کنید. پاشو برو از دل عروست دربیار بگیرید بخوابید.
آروین به دنبالم به اتاق آمد.
دست روی دستم گذاشت و خیره به چشمانم و دوباره برای آشتی دست به دامن شعر و شاعری شد.
" از نگاهت خواندم که چقدر دوستم داری ،
اشک از چشمانم ریخت
و از چشمان خیسم فهمیدی
که عاشقت هستم
حس کن آنچه در دلم میگذرد ،
دلم مثل دل های دیگر نیست
که دلی را بشکند!
تو که باشی
چرا دیگر به چشمهای دیگران نگاه کنم ،
تو که مال من باشی
چرا بخواهم از تو دل بکنم!
وقتی محبتهایت ،
آن عشق بی پایانت
به من زندگی میدهد
چرا بخواهم زندگی ام را جز تو با کسی دیگر قسمت کنم ،
چرا بخواهم قلبم را شلوغ کنم؟
همین که تو در قلبمی ،
انگار یک دنیای عاشقانه در قلبم برپاست ،
عشقت در قلبم بی انتهاست !
همین که تو در قلبمی
بی نیازم از همه کس ،
تو را میخواهم
و یک کلام فقط تو را ،
همین و بس!
دلم بسته به دلت ،
هیچ راهی ندارد
حتی اگر مرگ بخواهد مرا جدا کند از قلبت !
دیگر تمام شد ،
تو در من حک شده ای،
ای جان من ،
تو همه چیز من شده ای!
از نگاهت خواندم که مرا میخواهی ،
از آن نگاه شد که در قلب مهربانت گم شدم ،
تا خواستم خودم را پیدا کنم
اسیر شدم ،
تا خواستم فرار کنم ،
عاشقت شدم!
از نگاهت خواندم تو همانی که من میخواهم ،
آنقدر پیش خود گفتم میخواهت ،
که آخر سر تو شدی مال من ،
شدی یار و عشق بی پایان من!
از نگاهت خواندم ، چند سطر از شعر زندگی را …
نگاهم کردی
و خواندی آنچه چشمانم مرا دیوانه کرده است ،
و آخر فهمیدی که قلبم تو را انتخاب کرده است!
چه انتخاب زیبایی بود ،
از همان اول هم دلم به دنبال یکی مثل تو بود ،
و اینک پیدا کرده ام تو را ،
تویی که دیگر مثل و مانندی نداری،
در قلبت جز من ،
جایی برای کسی نداری "
لبخندی زدم و خودم را در آغوش یار ابدی ام رها کردم حالا نیز من رهای رها هستم که زندگیام را با عشق آغاز کردم.
*پایان*
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━━━┓