پنج شنبه ۱۷ اسفند ۴۰۲ قرار بود برم شمال کار معطل مونده انشعاب آب رو پیگیری کنم.
پس از مدتها بلاتکلیفی در اوج ناامیدی حدود ساعت ۱۱ رفتم اداره آب منطقه
(راستی همون ایام متوجه شدم اونجا منطقهای بوده که بعد از تجویز پزشکِ مادر مصطفی صدرزاده، شهید در دوران نوجوانی اونجا زندگی میکرده)
همینکه خواستم بپیچم توی کوچه اداره آب، یهویی به سعیدجان متوسل شدم و کار اون روزم رو به ایشون واگذار کردم.
البته میدونستم روز تولدش هم هست❤
آقا کاری که ظرف چند ماه انجام نمیشد چنان با سرعت ردیف و رله شد که هم خودم و هم کارمندای اونجا از این وضعیت تعجب کرده بودند.
ضمنا مبلغ ۵ میلیون جریمه که قرار بود پرداخت کنیم هم حذف شد.
هر مرحله کار که پیش میرفت با چشم دلم یه چشمک به سعیدجان میزدم و یه لبخند تشکرآمیز هم نثارش میکردم.
اصلا هر مرحله کار رو توی دو لایه میدیدم.
یه لایه همون اتفاقات عادی و جاری بود و لایه دوم که بالاتر و برتر بوده، جریانات رو با حضور خود آقاسعید میدیدم که با یه اطمینان خاص و لذت بخشی هم همراه بود.
خلاصه کارمون ظرف یکی دو ساعت آخر وقت ۵شنبه به اتمام رسید و چند روز بعد آب ساختمون وصل شد.
حالا هر بار که چشمم به آب بیفته یاد سعید میفتم.
این گونه یادآوری همیشگی چیزی شبیه همون شب جمعهای هست که کنار استخر کانون، نکتهای یادمون داد که همیشه بیادش باشیم.❤❤
#ارسالی_اعضا
#زندگی_با_شهید
@shalamchekojaboodi