روزی که آقا سعید رسید دوکوهه، فکر می کنم روز ۱۳ رجب (چهارشنبه ۱۵ آذر۷۴) یا روز جمعه‌ی قبل یا بعدش بود. شب‌ش بلند شدیم رفتیم دزفول؛ زیارت سبزه قبا. تو دزفول یك مقدار حنا هم خریدیم كه به سر و صورت‌مون بزنیم. رفتیم حرم نماز خوندیم و مشغول زیارت بودیم که یک دفعه متوجه شدم از داخل حرم یك صدای زمزمه ای داره می یاد. آخر شب بود و نزدیک بستن درب حرم. اونجا تقریبا خلوت بود و من وارد قسمتی که ضریحه شدم، دیدم آقا سعید دقیقا توی كنج حرم، روبروی ضریح نشسته، چشمهاشو بسته و داره برای خودش می خونه و زمزمه می کنه. آقای پولادوند هم (از همرزمانش که سال ۸۱ بر اثر تصادفی داخل لشکر از دنیا رفت) کنارش نشسته بود. از بین اون زمزمه هایی كه سعید می کرد من اینو یادمه که می گفت؛ آااااای سبزه قباااا! زمان جنگ خیلی بچه ها اومدند اینجا حاجت‌شون رو از تو گرفتند و رفتند. من هم اومدم از تو حاجت بگیرم، به من هم حاجتم رو بده. تو حال خودش می گفت و اشک می ریخت. ما هم جمع شدیم اونجا کنار آقا سعید و کمی بعد وقتی سر بلند كردیم دیدیم یه عده‌ی زیادی جمع شده بودند و با ایشون هم ناله شده بودند. دو سه هفته بعد، آقا سعید هم حاجت روا شد و به جمع رفقای شهیدش پیوست. راوی؛ آقای ___________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi