اواخر آذرماه ، حوالی صبح روز شنبه بود که از دوکوهه حرکت کردیم به سمت منطقه ی فکه.
حدود یک هفته با سعید شاهدی و محمود غلامی در منطقه بودیم. صبح شنبهی هفتهی بعد هر دو به شهادت رسیدند.
راوی : آقای #مهدی_رفیعی
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
روز پنجشنبه یعنی دقیقا دو روز قبل از شهادتشان مصادف با ۲۷ رجب و عید مبعث بود. هوا داشت تاریک میشد و کم مانده بود که چشم ،چشم را نبیند؛ دیدم خیلی دیر کردهاند و به مقر برنگشتند.
دوتایی زده بودند توی میدان مین و وقتی آمدند دیدیم محمود غلامی چفیه اش را به گردنش بسته و سر دیگرش را گرفته دستش ؛ ده دوازده تا مین منور جمع کرده بود.
گفتم اینها چیه؟ گفت: «مین منوره ... امشب جشن عیده میخواهیم صفا کنیم. مینها را روشن کردند و محمود حسابی عقدههای دلش را خالی کرد. آن حالتش را نمی شود توصیف کرد انگار آن چیزی را که از دست داده بود، بدست آورده است. خیلی خوشحالی میکرد.
وقتی نماز مغرب و عشا را خواندیم ، طبق معمول هر روز یک سورهی واقعه قرائت کردیم و نوبت دعای کمیل شد. هرچی به آقاسعید اصرار کردیم دعای کمیل را بخوان گفت نمیخوانم. گفتیم چرا؟ گفت: حالا بعداً بهتان میگویم.
سربازها که رفتند خوابیدند، هفت هشت نفر خودمانی بودیم.
خیلی اصرار کردم که حداقل زیارت عاشورا بخوان. گفت:«میخواهم امشب دعای یستشیر بخوانم ، حالا چه سری بود نمیدانم. هر کاری کردیم منصرفش کنیم که زیارت عاشورا بخوان گوش نکرد. گفت تا ساعت نه و نیم ، ده شب بیائید در سوله تا یستشیر بخوانیم ، پتو هم روی سرتان بیندازید تا صدا بیرون نرود.
(آن شب ، شب یلدا بود) آمدیم نشستیم شروع کرد به خواندن دعای یستشیر و وقتی تمام شد شروع کرد از امام حسین (ع)، از حضرت رقیه(س) همینطور به ترتیب خواندن و زمزمه کردن ، اینقدر خواند که از حال خودش خارج شد ... آن شب با حرفهایی که بین خودش و خدایش زد، حسابی ما را آتش زد.
گفت: دیگر خسته شدهام و دلم برای رفقایم تنگ شده ، همه را بردی و من ماندم ... می گفت و ضجه می زد و اشک می ریخت ...
راوی ؛ آقای #مهدی_رفیعی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
روز قبل از شهادتشان ؛ جمعه عصر دور هم داخل سوله نشسته بودیم و هرکسی به کاری مشغول بود.
من هم طبق عادت؛ موقع مسافرت یک دیوان حافظ همراه خودم میآوردم و تو حال خودم بودم. یک دفعه توجهم طرف سعید و محمود جلب شد که داشتند با هم صحبت میکردند؛ سعید به محمود میگفت دلم برای بچههام تنگ شده، محمود نگاهی زیر چشمی بهش کرد و گفت : سعید بیخیال ...
بقیهی صحبتهایشان را نشنیدم و همینطور گذشت تا کار کشید به تفأل زدن. روز یلدا بود و حافظ را به نیت آقا سعید و آقا محمود بازکردم ؛ یادم نیست چه شعری آمد. آن را خواندم و نمیدانم چی شد که خدا به زبانم انداخت برگشتم به هر دویشان گفتم: شما فردا شهید میشوید.
همان موقع آقا سعید دست انداخت گردن آقا محمود و گفت:«ما دو تا با هم رفیقیم و همدیگه رو تنها نمیذاریم ...
راوی ؛ آقای #مهدی_رفیعی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
صبح روز شنبه دوم دی ماه سال ۷۴ مصادف با آخرین روز ماه رجب، طبق روال هر روز ، نماز صبح را به جماعت خواندیم و بعد از خواندن زیارت عاشورا ، آقا سعید یک روضه ی امام حسن علیه السلام هم خواند. صدای دلنشینش هنوز در گوشم است که روضه ی غریبی امام حسن را خواند.
سابقه نداشت بعد از نماز بخوابد ولی آن روز دیدم رفت انتهای سوله، شمدش را روی صورتش کشید و خوابید.
موقع صبحانه ، دو سه نفر از بچه ها از جمله محمود غلامی رفتند شمد را از رویش کشیدند گفتند بلند شو صبحانه بخوریم، آقا سعید هیچی نگفت دفعه آخر سرش را بلند کرد چشمش را باز کرد و به محمود غلامی که او را محمودی صدا می کرد ؛ گفت: «محمودی! مگه نمی دونی من روزه ام؟!» ( گویا به آقای دشتی هم می گوید؛ حتما باید ریا کنم و بگم که روزه ام)
بعد گرفت خوابید تا ساعت ۸، ۸و نیم صبح که آماده شدیم برویم پای کار ، نمی دانم خواست خدا چه طور بود که من آن روز کمرم به شدت درد گرفته بود. اصلا زمین گیر شدم و نمی توانستم تکان بخورم.
طبق معمول بچه هایی که در مقر می ماندند ، می آمدند بچه هایی که می رفتند سر کار را راه می انداختند و بدرقه می کردند. آقا سعید هم ماشاء الله خیلی شر بود و هیشکی از شوخی هاش در امان نبود. ولی آن روز بسیار تعجب کردم از اینکه خیلی در خودش بود.
محمود یک اورکت از این قدیمی های سپاه انداخته بود روی دوشش و یک سیم خاردار بُر در دستش می چرخاند و هی بالا پایین می پرید و خیلی بی تابی می کرد برای رفتن ، خیلی به من اصرار کرد که مهدی بیا برویم، پشیمان می شوی
دیدم آقا سعید سرش پایین بود و دستش را کرده توی جیب آن بادگیر کُره ای ش و هی به این طرف و آن طرف قدم می زد. محمود خیلی اصرار کرد و با وجود کمردردم، داشتم تحریک می شدم که باهاشون بروم.
آقا سعید همانطور که سرش پایین بود یک لحظه سرش رو بلند کرد و برگشت به محمود گفت ؛ واسه چی اینقدر اصرار می کنی ؟! نمی یاد دیگه ، بیا بریم، دیر شد، با این حرف آقا سعید، من دیگه سرد شدم و نرفتم.
اونا سوار آمبولانس شدند و رفتند ... ⬇️⬇️
راوی : آقای #مهدی_رفیعی
#خاطرات_سعید
_____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
بچه ها رفتند و ما هرکدام به کار خود مشغول شدیم. من رفتم پای منبع آب و شروع کردم به شستن لباسهایم. همینطور که مشغول شست و شو بودم یک دفعه صدای انفجاری آمد.
آمبولانس که بچه ها را گذاشته بود و برگشته بود همان موقع سریع دور زد و رفت طرف میدان مین.
یک کیلومتر بالاتر از مقر تفحص در فکه یک میدان مینی است که این میدان پائین ارتفاع 112 است. یک معبری هم آنجا درست کرده بودیم که همیشه زیارت عاشورا یا چیزی میخواستیم بخوانیم، می رفتیم آنجا می خواندیم.
آمبولانس که رفت، بیسیم نداشتیم بدانیم چه اتفاقی افتاده. این رانندهی آمبولانس یک سربازی بود که تا آن موقع ازاین چیزها ندیده بود و حالش خراب شده بود.
فقط دیدیم آمبولانس با سرعت برگشت آمد دم مقر و اون راننده را پیاده کردند و یکی از بچهها پشت فرمان نشست و رفتند و من دیگه هیچ صحنهای ندیدم ...
فقط از اون سرباز که توی حال خودش نبود چیزهایی دستگیرم شد که مین والمر منفجر شده و شهید غلامی یک پایش از بیخ افتاده و یک پایش به پوست وصل است. و شهید شاهدی هم سر تا سر بدنش ترکش خورده است...
با شنیدن این خبر همه ما از حال خود خارج شدیم. بچه ها را در سوله جمع کردیم و گفتیم بیایید یک دعای توسلی بخوانیم و توسلی کنیم که لااقل زنده بمانند.
والمر زده بود و به این راحتی نمی شد کسی از آن مین، جان سالم به در ببرد...
⬇️⬇️
راوی: آقای #مهدی_رفیعی
_____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
تا ساعت ۱۱ صبر کردیم و ساعت ۱۱ دیدیم آمبولانس از دور دارد می آید ولی خیلی آرام آرام می آید، انگار دیگر جانی برایش نمانده بود ...
بچه ها آمدند و رسیدند ولی چیزی نگفتند ، من یکی از بچه ها را کنار کشیدم و گفتم چی شده ؟ گفت : رفتند ...
به سختی خودم را نگه داشتم چون اگر سربازها متوجه می شدند دیگر به راحتی نمی شد جمعشان کرد.
نهار را که خوردیم ، داشتیم سفره را جمع می کردیم که آقای داود دشتی کم کم شروع به صحبت کرد و فضا را آماده کرد و بعد قضیه شهادت بچه ها را گفت.
دیگه مقر تبدیل به عزاخانه شد و صدای گریه و ناله ی بچه ها بلند شد ...
راوی ؛ آقای #مهدی_رفیعی
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
آن چیزی که من از بچه ها شنیدم اینطور بود که آقای غلامی در میدان مین داشته جلو میرفته و آقا سعید شاهدی هم به فاصلهی یک متر پشت سر ایشان بوده، از پنج شش نفری که رفته بودند ، این دو نفر جلو می روند که پاکسازی میدان را شروع کنند و بقیه ی بچهها بیفتند در معبر.
پای راست محمود روی مین والمر می رود و قطع می شود پای چپش هم به پوستی بند می شود، ترکشها و ساچمه هایش هم سعید را می گیرد. همان روز هر چه بچه ها به دنبال پای راست محمود گشتند پیدا نکردند.
در آن محدوده ی ارتفاع ۱۱۲ فکه، شهید زیاد پیدا شد ، یک کانالی آنجا در پایین ارتفاع بود که شهید قاسم دهقان آدرس ۷۰ شهید از گردان مالک در والفجر یک را داده بود.
این میدان مین، ۵ شهید هم از بچه های تفحص گرفت ؛ بعد از شهید شاهدی و شهید محمود غلامی، شهید عباس صابری و بعد شهید حسین صابری به همراه شهید علیرضا غلامی؛ فرمانده تفحص لشگر14 امام حسین (ع) آنجا شهید شدند.
بعد از دو ماه که از شهادت سعید و محمود می گذشت ، علی آقا محمودوند و آقا مجید پازوکی اینا به منطقه آمدند و دنبال پای محمود گشتند و باز چیزی پیدا نکردند، آن بادگیر سعید و وسایل دیگرشان را هم به تهران برگرداندند...
راوی ؛ آقای #مهدی_رفیعی
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
روزی که آقا سعید رسید دوکوهه، فکر می کنم روز ۱۳ رجب (چهارشنبه ۱۵ آذر۷۴) یا روز جمعهی قبل یا بعدش بود. شبش بلند شدیم رفتیم دزفول؛ زیارت سبزه قبا. تو دزفول یك مقدار حنا هم خریدیم كه به سر و صورتمون بزنیم.
رفتیم حرم نماز خوندیم و مشغول زیارت بودیم که یک دفعه متوجه شدم از داخل حرم یك صدای زمزمه ای داره می یاد. آخر شب بود و نزدیک بستن درب حرم.
اونجا تقریبا خلوت بود و من وارد قسمتی که ضریحه شدم، دیدم آقا سعید دقیقا توی كنج حرم، روبروی ضریح نشسته، چشمهاشو بسته و داره برای خودش می خونه و زمزمه می کنه. آقای پولادوند هم (از همرزمانش که سال ۸۱ بر اثر تصادفی داخل لشکر از دنیا رفت) کنارش نشسته بود.
از بین اون زمزمه هایی كه سعید می کرد من اینو یادمه که می گفت؛ آااااای سبزه قباااا! زمان جنگ خیلی بچه ها اومدند اینجا حاجتشون رو از تو گرفتند و رفتند. من هم اومدم از تو حاجت بگیرم، به من هم حاجتم رو بده. تو حال خودش می گفت و اشک می ریخت.
ما هم جمع شدیم اونجا کنار آقا سعید و کمی بعد وقتی سر بلند كردیم دیدیم یه عدهی زیادی جمع شده بودند و با ایشون هم ناله شده بودند.
دو سه هفته بعد، آقا سعید هم حاجت روا شد و به جمع رفقای شهیدش پیوست.
راوی؛ آقای #مهدی_رفیعی
#خاطرات_سعید
___________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
✍ فهرست راویان کانال
⬇️⬇️
🔹 خانواده:
#مادر
#پدر
#همسر
#رضا_مؤمنی (فرزند)
#صادق_شاهدی (فرزند)
#برادر_مجید
#خواهر1
#خواهر2
#خواهر3
#خواهرزاده
#عمه_سکینه
🍃🍃🍃🍃🍃
🔹دوستان و آشنایان (به ترتیب حروف الفبا/ حرف اول فامیلی):
آقای سید داوود #امیرواقفی
آقای حسن #ادیبی
آقای جعفر #اجلالی
آقای علیرضا #اکبری
آقای مسیب #اسماعیلی
خانم #آقاجانزاده
آقای محمد #آقازاده
آقای محمود #برزه
آقای احمد #بیگدلی
آقای #مرتضی_بیگدلی
آقای مرتضی #بابایی
آقای حمید #پایمرد
آقای احمد #پاک_نهاد
آقای محمد #پرهیزکار
آقای ناصر #توحیدی
آقای مهدی #جوزی
آقای غلامرضا #جمشیدی
#خانم_جمشیدی
آقای شیخ #محسن_حسینی
آقای سیدمحمود #حسینی
آقای مهدی #حاج_محمدی
آقای #اکبر_حیدری
آقای ابراهیم #حمیدی
آقای علی #حسنی
آقای سیدمجتبی #حقگو
آقای محمد #خطیبی
خانم منصوره #خاکپور
آقای ایرج #خوشبین
آقای عباس #دارابی
آقای داود #دشتی
آقای مجتبی #ذوالفقاری
آقای حسین #ذوالقدر
آقای رضا #رحمت
خانم #رسولی
آقای رضا #رئوفی
آقای غفور #رمضانی
آقای #مهدی_رفیعی
#خانم_رفیعی
خانم #فاطمه_رفیعی
آقای #مجید_رفیعی
آقای علیرضا #رجبی
آقای #مهدی_رجبی
آقای محمد #زارعین
آقای ایوب #زال
آقای حسین #سازور
آقای ناصر #سلطانیان
آقای رضا #سلطانی
آقای محسن #شیرازی
آقای #شکراللهی
آقای حسن #شمسیان
آقای محسن #صالحی
آقای جمال #صالحی
آقای داود #صبوری
آقای عبدالله #ضیغمی
آقای #محمد_ضیغمی
آقای اکبر #طیبی
آقای حسین #طوسی
آقای مجتبی #عزتی
آقای موسی #علینژاد
آقای اسدالله #عسگرخانی
آقای مهدی #عطایی
آقای مهدی #علیشاهی
آقای محمد #عبادی_فر
آقای حسن #عبدی
آقای روح الله #غفاری
آقای قربان #غزالی
آقای حسن #فاطمی_نهاد
آقای #فیاض_مقدم
#خانم_قاصد
آقای #مهدی_قاصد
آقای سید محمد #مجتهدی
آقای علیرضا #مسلم_خانی
آقای حسین #مقدمی
آقای سیدحسن #میرباقری
آقای #سیدعلی_میرباقری
آقای بهرام #میهن_آبادی
آقای اکبر #میرزایی
آقای نادر #ملک_کندی
آقای رضا #معروفی
آقای علی #منتظر
خانم #نعمتی
آقای علی #نورافکن
❇️ محتواهای دیگر(اعم از نامه، فیلم و ...) از؛
آقای حسین #آقاجانی
آقای فرشید #انصاری
آقای اصغر #برزکار
آقای محسن #بنی_یعقوب
آقای محمدیوسف #جانمحمدی
آقای زکریا #حیات_الغیبی
آقای کشاورز #محمدیان
🍃🍃🍃🍃🍃
#فهرست_راویان
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
از موقعی که سرباز بودم تو لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص)، حدود دوسالی بود كه تقلا می كردم برم تفحص و متاس
از موقعی که سرباز بودم تو لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص)، حدود دوسالی بود كه تقلا می كردم برم تفحص و متاسفانه مسئولین قبول نمی كردند.
تا اینکه یه روز یكی از بچه ها اومد به من گفت بیا بریم واسه من ساندویچ بخر تا یه خبر خوب بهت بدم.
گفتم چه خبری؟ بگو من برات ساندویچ می خرم. قبول نکرد و تا ساندویچ را ازم نگرفت، خبر و بهم نداد. رفتیم و همینکه ساندویچ رو گرفت گفت: آقای بابایی اسمت رو داده برای تفحص.
گفتم برو شوخی نكن، منو سركار گذاشتی. آقای بابایی مخالف صددرصد بود و اصلا نمی زاره من برم. قسم خورد و گفت اگر باور نمی كنی بریم از خودش بپرس.
رفتیم ستاد لشگر تا از ایشون سوال كنیم و اونجا بود که من برای اولین بار آقا سعید را دیدم؛ آقای بابایی برگشت من را به آقا سعید نشون داد و گفت: این مهدی رو می بینی اینم می خواد بیاد، همسفرتونه.
من دیگه آقا سعید رو ندیدم تا روزی كه رفته بودیم دوكوهه و وسایل را تحویل گرفته بودیم؛ ما روز دوشنبه رسیده بودیم اونجا و آقا سعید اینا روز چهارشنبه ظهر رسیدند.
سرظهر، حول و حوش ساعت یک، یک و نیم بود که من از نماز داشتم برمیگشتم، دیدم دوتا ماشین واستاده و آقا سعید هست و دو سه تا دیگه از بچه ها.
رفتم جلو سلام علیك و احوالپرسی كردیم و رفتیم غذا خوری و مشغول خوردن غذا شدیم و بعدشم اومدیم استراحت.
آقا سعید ماشالا خیلی شرّ بود و اون روز تا شب یه بلایی سر من آورد كه انگار سالهای ساله ما همدیگرو می شناسیم. طوری که اونجا بچه ها می خواستند منو صدا كنند می گفتند: داداشِ سعید.
همون شب اولی كه آقا سعید اومد، همگی رفتیم سبزهقبا و وقتی برگشتیم پادگان دوکوهه، رفتیم غذاخوری و شاممون رو خوردیم.
فاصله حسینیهی شهید همت تا بالای زمین صبحگاه، مسافت زیادیه و آقا سعید هم خیلی خسته بود. یه مقدار که راه اومد، برگشت به من گفت مِهدی پنجاه تومان می دم تو كولم كن.
من گفتم آقا سعید من پنجاه تومان می دم شما بیا بالا. هنوز حرف از دهنم بیرون نیومده بود که نامردی نكرد و پرید بالا و منو تا جلوی ساختمون مقرمون دَووند.
بعدش هم كه اومد پائین قشقرق راه انداخت و گفت: این كولِ شهیده و من سوار كول تو شدم حتما شهید می شم. با این حرفاش دو سه تا از بچه های دیگه هم سوار کول من شدند و این قضیه در طول اون مدت كه من تو منطقه بودم زبانزد شده بود.
یه شب هم از همون شبها که تو دوکوهه بودیم، حنابندون گرفتیم و آقا سعید بساطی راه انداخت که پنج شش نفری ریختند سرم، منو گرفتند و همه جونمو حنا مالیدند و قرمز كردند؛ لباس و سر و صورت و...
(منم با تعریف کردن خاطرهش می خوام ازش انتقام بگیرم😁)
حدود دو هفته بعد هم آقا سعید و آقا محمود، تو فکه شهید شدند.
راوی: آقای #مهدی_رفیعی
#خاطرات_سعید
#خاطرات_طنز
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی؟(خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi