eitaa logo
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
348 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
399 ویدیو
6 فایل
✍️ خاطرات #شهید_سعید_شاهدی_سهی (جمع آوری و تدوین؛ به همت #خانواده شهید) ✅ ارسال مطالب با آدرس کانال 🔸خاطرات ، عکس و ... درباره سعید را می توانید به این شناسه ارسال نمایید 👇 @moameni66shahedi 🔹آدرس کانال در بله ؛ https://ble.ir/shalamchekojaboodi
مشاهده در ایتا
دانلود
سال ۸۱ می خواستم برم مکه و خیلی ناراحت بودم از اینکه شوهرم نیست و باید تنها بروم. یک هفته مانده بود به رفتن که شب خواب دیدم سعید در خانه خوابیده و پایش شکسته است. همینطور که دراز کشیده بود و من ازش پرستاری می کردم، صدای زنگ در آمد و رفتم ببینم کیه؟! در و باز کردم دیدم دوستانم هستند و اتوبوس هم دم در است. اومده بودند با هم بریم مکه، گفتن محبوبه بدو زود بیا. گفتم نه من نمی تونم بیام، سعید مریضه، خونه خوابیده. گفتن یعنی نمی یای؟ گفتم نه دیگه باید از سعید پرستاری کنم. اومدم تو خونه در رو بستم. انگار هنوز دوستام نرفته بودند و پشت در بودند. سعید گفت کی بود خانوم؟! گفتم دوستام بودن، می گن بیا بریم مکه، منم گفتم سعید مریضه نمی تونم بیام. گفت به خاطر من نمی خوای بری؟! گفتم آره. باید ازت پرستاری کنم دیگه. گفت بلند شو با هم بریم، خدا شاهده قشنگ عصا رو زد زیربغلش گفت بیا دوتایی با هم بریم. راه افتادیم با هم رفتیم سوار اتوبوس شدیم که بریم مکه‌. راوی؛ ____________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
سعید به حجاب خیلی اهمیت می داد می گفت من مریض می شم این بی حجابی ها و بدحجابی ها رو می بینم، واقعا هم مریض می شد و زجر می‌کشید. خیلی هم مستقیم و رک تذکر می‌داد. خودش تعریف می کرد می گفت یه بار رفته بودیم خونه ی یکی از اقوام مون، دو تا دخترهاش بی حجاب اومدن جلوی من نشستن. منم برگشتم گفتم یعنی چی اینجوری اومدین نشستین؟ مگه من داداش شما هستم؟! من به شما نامحرمم. می گفت این تذکر من، به پدر دخترها خیلی برخورده بود و تا مدتها با ما رفت و آمد نمی کردند. راوی؛ _______________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
من روسری سرم می کردم و کلیپس می‌زدم ولی خواهرم معمولا مقنعه سر می کرد. یه روز سعید گفت محبوبه خانم! از اینا که خاله فاطمه سر می کنه، نمی‌تونی سر کنی؟! گفتم نه، مقنعه به من نمی‌یاد. گفت من باید خوشم بیاد دیگه، بزار ببینم بهت می‌یاد یا نه؟ همون موقع مقنعه خواهرم رو گرفتم پوشیدم و سعید گفت خییییلی قشنگه. بعد هم رو‌ کرد به خواهرم گفت؛ خاله فاطمه! باید برای محبوبه هم از اینا بدوزید. من که حجابم خوب بود ولی سعید خیلی دوست داشت کاملتر از اون باشه. راوی؛ _____________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
یه دوهفته ای بود که رضا می‌رفت مدرسه؛ کلاس اول. یه روز از سرویس که اومد پایین دیدم سرش زخمیه و خیلی ترسیدم. گفتم چی شده؟ با گریه گفت معلمم با خط کش زده تو سرم. خیلی ناراحت شدم گفتم صبر کن بابا سعید بیاد ببینیم چی می‌گه؟! سعید اومد و وقتی رضا رو دید و متوجه ماجرا شد، خیلی عصبانی شد. همون موقع بلند شد که بره مدرسه. گفتم سعید جان! الان مدرسه تعطیله. گفت باشه فردا می‌رم. فردا صبح نگذاشت رضا با سرویس بره و با موتور بردش مدرسه. رفته بود پیش مدیر و بعد از احوالپرسی گفته بود آقای سلمانی! این خانم معلم برای چی بچه ی منو زده؟! از دستش شکایت می‌کنم. آقای سلمانی هم می بینه سعید خیلی عصبانیه، می گه هرچی شما بگید. سعید گفته بود یا باید این خانم از این مدرسه بره یا من پسرم رو از این مدرسه می‌برم. آقای سلمانی هم چون خیلی از سعید خوشش اومده بود و باهاش رفیق شده بود، می گه آقای شاهدی حق باشماست من این خانم رو اخراج می‌کنم. خلاصه اون معلم رو عوض کردند و رضا خیلی خوشحال بود از اینکه بابا سعید اینقدر دوستش داره و خیلی به باباش افتخار می کرد. راوی: _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ سه شنبه ۲۴ شهریور ۶۶، ساعت ۱ بامداد، درست شبِ همان روزی که همه؛ از خواهر و زنداداشم گرفته تا خواهر شوهرهایم، در حال رب پزون بودند، موعد به دنیا اومدن بچه م رسید، خدیجه خانوم (مادر شهید مومنی) و برادرشون، یه آژانس گرفتند رفتیم بیمارستان نجمیه و حدود ساعت ۴ صبح؛ حوالی اذان صبح، رضا به دنیا اومد (و بعدها تا همین حالا پسرم علاقه عجیبی به بوی رب پزون نشون می داد‌ که بهش می گفتم این به خاطر زمان تولدته که همه رب می پختند) من از همون اول که تو ماشین نشستم فقط اشک ریختم؛ نه به خاطر دردی که داشتم، بلکه به خاطر اینکه رضا نبود، خیلی گریه کردم. پرستارا هی دلداری می‌دادن؛ خانم گریه نکن، شوهرت شهید شده، خدا کمکت می‌کنه و... خیلی باهام حرف زدند ولی مگه من تو کَتَم می‌رفت؟! جای خالی رضا رو بدجوری احساس می کردم. اون موقع‌ها که سونوگرافی اینا نبود که ببینیم بچه دختره یا پسره؟! بعد که به دنیا اومد و همه فهمیدن پسره، دیگه یعنی کل چهاردونگه آنقدر ذوق کردن و خوشحال بودند که خدا می دونه، چون رضا مؤمنی هم تک‌پسر بود و داداش نداشت، دیگه همه خوشحالی می کردند که بچه ش پسر شده. بعد از ظهر همون روز که موقع ملاقات شد همه اومدند؛ خواهرای رضا از جمله عمه کبری(خواهر رضا) با شوهرش (آقا رضا غلامحسینی) که از همرزمان رضا بود و چند تا از دوستان دیگرش از جمله آقای ایرج حاج احمد و خانومش، خواهرم و داداشم و ...همه اومده بودن ملاقاتی. یعنی بیمارستان رو گذاشته بودیم رو سرمون و من با اومدن همرزمای رضا گریه م بیشتر شد. طوری که پرستار اومد به خواهرم گفت خانم! اینجا بیمارستانه ها. خواهرم گفت آخه من چیکار کنم؟! هر کاری می کنیم خواهرم آروم نمی‌گیره موقعی که رفتیم خونه، بابا بزرگِ خدا بیامرزِ رضا (پدرخدیجه خانوم) که خیلی رضای شهید رو دوست داشت و برامون عروسی گرفت، وقتی بچه‌ی رضا هم به دنیا اومد یه گوسفند خیلی بزرگ گرفت و جلو پای من و‌ بچه کشتند. خدیجه خانم گفت مادر! محبوبه جان! اجازه میدی من اسم بچه رو بزارم رضا؟! گفتم آره چرا اجازه نمی‌دم؟! گفت پس یه محمد می‌زارم قبل اسم رضا که در شناسنامه با اسم پدرش یه کم متفاوت باشه ولی پسرم رو صداش می‌کنم رضا، گفتم باشه هر طور دوست دارید. ( و اینطوری شد که در تاریخ سه شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۶۶ ه.ش، مصادف با ۲۱ محرم ه.ق، رضا مؤمنی فرزند شهید رضا مؤمنی، حدود ۵ ماه بعد از شهادت پدرش به دنیا اومد.) راوی: __ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
روز عقدمون؛ سه شنبه ۲۴ شهریور ۷۱ که مصادف با هفدهم ربیع الاول و ولادت پیامبر(ص) و امام صادق(ع) بود، سعید خیلی عجله داشت زودتر برسیم بیت رهبری. ناهار خوردیم و راه افتادیم. از طرف من؛ بابام و دوتا خواهرام اومده بودن که با سعید از مجتمع راه افتادیم و از طرف سعید هم؛ بابا و مامانش، خواهر بزرگش و عمه سکینه اومده بودند. اونجا خیلی منتظر موندیم تا آقا تشریف بیارن، طوری که رضا روی پای سعید قشنگ‌ خوابش برد. خب خیلی دوست داشتم آقا رو از نزدیک ببینم و خیلی خوشحال بودم از این دیدار، حتی دوست داشتم بروم از نزدیک بهشون سلامی عرض کنم، منتها یه چیزی خیلی به دلم موند و اون اینکه چرا نه حاج حسین سازور که این برنامه را برامون جور کرد و نه حتی خودمون به آقا نگفتیم که رضا فرزند شهیده و سعید یه پسر مجرده که با همسر شهید ازدواج کرده. نه به خاطر هدیه و اینا، به خاطر اینکه آقا خیلی خوشحال می شد از چنین وصلتی و ویژه‌تر تحویل مون می گرفت و سعید رو‌ تحسین می کرد. الهی من بمیرم؛ سعید اون وسط نشسته بود، رضا هم رو پاش خوابیده بود. منم که همینجور نشسته بودم تا اینکه آقا وکیل‌مون شدند و خطبه عقد رو جاری کردند. بعد از مراسم هم سعید اومد ما رو رسوند خونه و خودش برگشت اومد از گمرک یه دوچرخه به مناسبت تولد رضا خرید و این شد اولین هدیه تولد رضا که از بابا سعیدش گرفت. راوی؛ _______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
روز عقدمون؛ سه شنبه ۲۴ شهریور ۷۱ که مصادف با هفدهم ربیع الاول و ولادت پیامبر(ص) و امام صادق(ع) بود،
‌ به هر حال بین همه زن و شوهرها گاهی دلخوری و ناراحتی پیش می یاد، بعدها یه وقتایی که با هم حرفمون می شد، سعید می اومد خیلی با مهربانی و محبت آمیز بهم می گفت خانوم! یادت نره ما پیش آقا عقد کردیم، نباید بزاریم این دلخوری ها و ناراحتی‌ها بین مون پیش بیاد و ادامه پیدا کنه. راوی: ______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
اواخر بارداری‌م بود و سعید که از اداره اومد گفت خانم آماده بشین بریم هيئت. گفتم هیئت کجاست؟ گفت بالا شهر؛ هیئت حاج حسین سازور. من و رضا آماده شدیم و رفتیم بیرون. دیدم یه موتور هزار جلوی در هست و سعید گفت بشینید بریم. من دیگه عادت داشتم‌ و برام سخت نبود. رفتیم و رسیدیم. حاج حسین وقتی دید سعید منو با اون وضعیت با موتور آورده، خیلی سعید رو دعوا کرد. سعید هیچی نگفت چون حاجی رو خیلی دوست داشت و براشون احترام قائل بود. وقتی هیئت تموم شد حاج‌حسین سوئیچ ماشینش رو داد به سعید و موتور رو گرفت و ما با ماشین رفتیم خونه. فرداش من کمی کارهام رو انجام دادم و غذا هم درست کردم. گفتم؛ سعید جان! غذا آماده کردم ولی اگه خواستی با رضا برو خونه‌ی مامانت اینا. گفت نه، می‌خوام پدر پسری خلوت کنیم. اون روز ۷ مهر سال ۷۲ بود و ساعت ده صبح درد به سراغم اومد. یکی از همسایه ها اومد خونه مون و بهش گفتم مثل اینکه موقعشه. شماره‌ی خونه مامان‌ سعید رو از من گرفت و زنگ زد، مامان سریع خودش رو رسوند. رفتیم بیمارستان نجمیه و نزدیک اذان ظهر بچه به دنیا اومد. همون روز یکی از دوستان دیگرم که در مجتمع زندگی می کردند، اومد بیمارستان نجمیه برای زایمان. همسرش( آقای ظهرابی) که با سعید دوست بود گفته بود؛ آقا سعید مبارک باشه! پسردار شدی. سعید گفته بود. من پسر داشتم این پسر دوم منه. راوی؛ __________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
یه شب بیمارستان موندم و فرداش که رفتیم خونه، سعید گفت خانم! اسم بچه رو من و رضا انتخاب کردیم. گفتم مبارک باشه! چی؟! گفت من گفتم صادق. رضا گفت یه محمد هم اولش بذاریم بشه؛ محمدصادق. گفتم خیلی قشنگه مبارک باشه! خیلی خوشحال شد. فکر نمی‌کرد من قبول کنم. بعد از چند روز، چند تا از دوستان سعید اومدن خونه مون که بچه رو ببینند. وقتی سعید بچه رو برد و دیدند، گفتند: اِ سعید! تو خودت به این سبزه ای، چرا پسرت مثل آمریکایی‌ها شده؟!😅 سعید دوست نداشت اسم آمریکایی بزارن رو بچه ش. با این حال کم نیاورد و به شوخی جوابشونو داد. (پ ن: این ‌هم جالبه که ۱۷ ربیع الاول که رفتند پیش حضرت آقا عقدشونو خوندند، سالروز ولادت حضرت محمد(ص) و امام صادق(ع) بوده و نام فرزندشان هم می شود؛ محمدصادق) راوی؛ ______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
چند سال پیش داشتیم از دم در مسجد علی بن ابی طالب(ع) تو مهرآباد جنوبی رد می شدیم که رضا برگشت گفت مامان! من از این مسجد، خاطره دارم. گفتم چه خاطره ای؟! گفت مامان! یه شب که با بابا سعید اومده بودیم اینجا، من هنوز نماز خوندن رو بلد نبودم و بابا قشنگ نماز خوندن رو اینجا به من یاد داد. خودش حرکات و کارهای نماز رو انجام داد و گفت بابا جون! ببین من چی کار می کنم و چی می گم، تو هم انجام بده و تکرار کن. سوره رو بهم یاد داد. گفت حالا خم شو رکوع برو، سجده برو و ... رضا می‌گفت نماز رو من تو این مسجد از بابا سعید یاد گرفتم. اون موقع رضا کلاس اول ابتدایی بود و سعید برای خوندن نماز و یا حفظ قرآن تشویقش می‌کرد، گاهی بهش پول می داد؛ پنجاه تومن، صد تومن‌ که اون موقع پول کمی نبود. یه وقتایی هم تشویقی براش لواشک و آلوچه و از این چیزا که رضا خیلی دوست داشت، می خرید. مثلا می گفت این سوره رو حفظ کن، برات فلان چیز و می خرم. و حتما هم می خرید و به قولش عمل می کرد. راوی؛ ________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
تازه با سعید ازدواج کرده بودم، یه روز حالم خیلی گرفته بود و همینجور پکر کنار سعید و رضا نشسته بودم. سعید گفت؛ خانم چته؟! گفتم هیچی! دلم گرفته گفت: دلت برای رضا مؤمنی تنگ شده؟ یه خورده نگا نگاش کردم و گفتم آره. دلم تنگ شده.🥹 گفت بلند شو! ما رو نشوند پشت موتورشو برد امامزاده عباس چهاردونگه، رفتیم اونجا و سه تایی نشستیم دور قبر رضا مؤمنی. بعد هم به قول خودش یه روضه‌ نمکیِ حضرت زهرا(س) خوند و قشنگ هر سه‌تامون گریه کردیم. بعد هم بلند شد و گفت خانم دلت باز شد؟ گفتم آره عزیزم! دستت درد نکنه! ایشالا عاقبت بخیر بشی. خونه‌ی جواهر خانم؛ خواهر بزرگ شهید مؤمنی هم تو همون چاردونگه بود و سعید بهشون می گفت آبجی. گفت بریم خونه آبجی هم یه سر بزنیم. رفتیم خونه‌ی اونا هم یه سر زدیم و بعدشم اومدیم خونه. راوی؛ _____________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
‌ ✍ فهرست راویان کانال ⬇️⬇️ 🔹 خانواده: (فرزند) (فرزند) 🍃🍃🍃🍃🍃 🔹دوستان و آشنایان (به ترتیب حروف الفبا/ حرف اول فامیلی): آقای سید داوود آقای حسن آقای جعفر آقای علیرضا آقای مسیب خانم آقای محمد آقای محمود آقای احمد آقای آقای مرتضی آقای حمید آقای احمد آقای محمد آقای ناصر آقای مهدی آقای غلامرضا آقای شیخ آقای سیدمحمود آقای مهدی آقای آقای ابراهیم آقای علی آقای سیدمجتبی آقای محمد خانم منصوره آقای ایرج آقای عباس آقای داود آقای مجتبی آقای حسین آقای رضا خانم آقای رضا آقای غفور آقای خانم آقای آقای علیرضا آقای آقای محمد آقای ایوب آقای حسین آقای ناصر آقای رضا آقای محسن آقای آقای حسن آقای محسن آقای جمال آقای داود آقای عبدالله آقای آقای اکبر آقای حسین آقای مجتبی آقای موسی آقای اسدالله آقای مهدی آقای مهدی آقای محمد آقای حسن آقای روح الله آقای قربان آقای حسن آقای آقای آقای سید محمد آقای علیرضا آقای حسین آقای سیدحسن آقای آقای بهرام آقای اکبر آقای نادر آقای رضا آقای علی خانم آقای علی ❇️ محتواهای دیگر(اعم از نامه، فیلم و ...) از؛ آقای حسین آقای فرشید آقای اصغر آقای محسن آقای محمدیوسف آقای زکریا آقای کشاورز 🍃🍃🍃🍃🍃 @shalamchekojaboodi