۱۸ فروردین ۶۶ رضا راهی منطقه شد و نوزدهم شهید شد و بیست و سوم به خاک سپرده شد.
صبح روز بیست و سوم زنگ منزل ما رو زدند، در را که باز کردم دیدم برادرم و خانومش هستن. از دیدنشون خوشحال شدم و نشستیم کمی با هم صحبت کردیم. به خانم برادرم گفتم از رضا خبری ندارم، خیلی نگرانم.
گفت نگران نباش انشاءالله به زودی مییاد. حالا نگو اونا میدونستند که شهید شده و اومده بودن که کنار من باشند. برادرم اینا یه چند ساعتی نشستن و رفتن.
اون زمان وقتی شهید میآوردند، پشت بلندگوی مسجد اعلام میکردند ولی برادرم رفته بود به مسجد محل گفته بود شهادت رضا را اعلام نکنید، چون خانمش بارداره. اونا هم قبول کرده بودند.
من حالم خوب نبود، روز قبل رفته بودم دکتر و دکتر بهم گفته بود اوریون گرفتی و نباید راه بری، برای بچه خطر داره. به خاطر همین جایی نرفتم.
منزل پدربزرگ رضا کنار خونهی ما بود و مادر و خواهرانش رفته بودن اونجا. من در خانه تنها بودم که یه دفعه صدای جیغ آمد و ترسیدم.
شوهر خواهر رضا از روز قبل میدونست ولی نمیتونست بیاد خبر بده و همون روز بیست و سوم آمد به مادرش گفت. همه از خونه پدربزرگ آمدن و خبر شهادت رضا را به من هم دادند.
همان لحظه در ایوون خونه خدیجه خانم خودم را محکم به زمین زدم و حالم خیلی بد شد، طوری که مادر رضا گفت بچه از بین رفت. بعد هم گفت اول عروسم رو به دکتر میبریم و بعد میریم تشییع جنازه.
من رو بردن دکتر و دکتر گفت خدا رو شکر بچه سالمه، نگران نباشید، بعد آمدیم خونه و تو میدان چهاردونگه شهید را تشییع کردند.
نزدیک اذان ظهر بود و مادر رضا خیلی به نماز اول وقت اهمیت میداد، همان موقع رفت مسجد نماز اول وقتش را خواند و بعد آمد با پسرش وداع کرد.
کل محله چهاردونگه رضا را خیلی دوست داشتند و وقتی هم جنازهاش را آوردند، بردن روی پشت بام مسجد و به همه نشان دادند.
رضا چشمان درشتی داشت و خیلی زیبا بود ولی طولی نکشید تا آن چهره ی مثل خورشید که اولین بار در امامزاده عباس چاردونگه دیدم، در همانجا به خاک سپرده شد.
راوی؛ #همسر شهیدان مومنی و شاهدی
#خاطرات_رضا
@shalamchekojaboodi
اخراجیها
برج ۶ و ۷ سال ۶۴ ما یه گروه اعزامی از بچههای نوجوون به واحد تسلیحات داشتیم که از پایگاه اسلامشهر اومده بودند؛ سعید بود با چند تا همسن و سال خودش. (از اون مجموعه من یه عکس هم دارم چون اینها خیلی گرانبها بودند)
با توجه به اینکه سن این چند نفر پایین بود، اینها را به قسمت پشتیبانی و تسلیحات فرستاده بودند. چون حدس می زدند
برای کارهای رزمی توانمند نباشند.
البته تشخیصشون زیاد خوب نبود، چون در واحد ما افراد سن بالاتر و چالاک و خیلی با تجربه بودند و به کارهای رزم هم میخوردند.
ولی خب چون ما پست نگهبانی زیاد داشتیم، این بچهها برای پست و این قبیل امور هم به کار گرفته میشدند.
آقا رضا مسئول زاغه مهمات بود و این بچهها رو که آوردن یه چند روزی تو زاغه پیش ایشون بودند. خب زاغه جای آتیش بازی و این کارها نبود ولی این بچهها از سر کنجکاوی شون رفتند یه دونه خرج آرپیچی رو برداشتند آتیش زدند. خرج آرپیجی رو که آتیش بزنی پرواز میکنه.
آقا رضا ناراحت شده بود و قبل از اینکه من چیزی بگم خودش پیشدستی کرد و گفت آقا چند تا بچه رو آوردند اینجا، ما باید بریم براشون پستونک بخریم.
گفتم چی شده؟ گفت آره اینجوریه.
آقا سعید هم از نظر شخصیتی خیلی آدم پر جنب و جوش و به قولی مثل (رزمندههای) جنگهای نامنظم بود و همه ش در حال تکاپو و جنب و جوش و کنجکاوی بود.
به آقا رضا گفتم به هر حال باید مواظب شون باشیم و کارهای سخت هم بهشون ندیم. باید دقت کنیم که اینا یه خورده بمونند.
خلاصه برج ۷ و ۸ و ۹ سال ۶۴، قبل از عملیات والفجر ۸ در اروند و فاو، اینا موندند...
راوی؛ آقای نعمتالله #داداشپور (فرمانده واحد تسلیحات لشگر۲۷ در زمان جنگ)
#خاطرات_سعید
#خاطرات_رضا
__________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
رضا که نامزد کرده بود و قرار بود جشن عروسی اش را برگزار کند، ما او را با اصرار فرستادیم مأموریت به تهران که برود و یک سال بماند. رضا رفت تهران و مدتی در تسلیحات منطقه ۱۰ مشغول شد ولی در واقع جسمش آنجا بود و روحش در جبهه بود.
یه مدتی ماند و عروسیش هم برگزار شد. اتفاقا ما چند تا از بچهها را هم فرستادیم در مراسمش شرکت کردند. چیزی نگذشت که رضا گفت باید برگردم. گفتم تو که تازه رفتی ... فعلا بمان و نیا جبهه.
خب ما افرادی داشتیم که اگر یه سال میفرستادیم تهران، چهار سال میموندند. برعکس؛ رضا یک سال را که حق قانونی ش بود بمونه، نموند.
زمان جنگ بعضی شهدا قیمت شون خیلی بالاتر بود و ما این را بعدا متوجه شدیم، بعضیا از زن و بچه دل کندند و با مشکلات خاص و زن جوان و مستأجری و ... پا می شدند می اومدند جبهه.
رضا هم یکی از اون شهدای خاص بود. گفت میخوام بیام، گفتم شما تازه ازدواج کردی و ... شما بمون فعلا نیا ولی قبول نکرد و خیلی اصرار کرد که برگردد جبهه.
من که از سال ۶۲ در جبهه بودم، دیدم رضا داره برمیگرده جبهه، فرصتی هست که من ایشون رو بزارم به جای خودم و یه مدت برگردم تهران. چون ایشون شایستگی و تجربهی لازم را داشت...
راوی؛ آقای نعمتالله #داداشپور (فرمانده واحد تسلیحات لشگر۲۷ در زمان جنگ)
#خاطرات_رضا
_______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
ما از اواخر سال ۶۵ منتظر بودیم عملیات کربلای ۵ تموم بشه، (ولی خب در فروردین ۶۶ تحت عنوان عملیات کربلای ۸ ادامه پیدا کرد) شب ۱۹ فروردین ۶۶، عراق یه پاتک سنگینی انجام داد.
مهمات را سهمیهای میدادند و با آتیش و قبضه هامون مشخص بود که سازگاری نداشت. روز ۱۹ فروردین گفتم بریم خط پیش حاج محمد کوثری(فرمانده لشگر) یه گزارشی بهش بدیم که چه کار کردیم و چقدر مهمات گرفتیم و به بچهها هم توی خط سری بزنیم.
اون موقع اینجوری نبود که سلسله مراتبی گزارش بدیم و چون مهمات یه رکن اصلی در تدارکات بود، نیاز بود خودمون مستقیما به فرمانده لشگر بریم بگیم.
غروب ۱۹ فروردین بود که با رضا سوار بر تویوتا راهی شدیم و تو مسیر از کنار باتلاق مانندی که عراق درست کرده بود میگذشتیم که دیدیم ماهی فراوان اونجا جمع شده، به رضا گفتم بریم برگردیم، یه سری بیایم ماهی بگیریم.
تا رسیدیم به قرارگاه، نزدیک اذان مغرب شده بود. گفتم اول بریم پیش بچههای خودمون که جلوتر از قرارگاه تاکتیکی بودند، سر بزنیم، نماز رو اونجا بخونیم، بعد برگردیم بیایم قرارگاه به حاج محمد گزارش بدیم.
وقتی رسیدیم پیش بچهها اذان شد و ماشین را گذاشتیم دم سنگر، نماز را که خواندیم، آقا رضا گفت بریم. بچه ها گفتند کجا برید؟ شام پیش ما بمونید. من به رضا گفتم حالا بمونیم. بالاخره ماندیم و شام تن ماهی با نوشابه خوردیم.
ما یه مقدار نشستیم ولی رضا انگار میخواست پرواز کنه و بعد از شام گفت خب بریم دیگه. از سنگر که اومدیم بیرون، رضا نشست پشت فرمون، ماشین را روشن کرد و از سنگر درآورد.
حالا دشمن آتیش تهیه سنگینی ریخته بود. جهنمی به پا شده بود و کسی از سنگر نمیتونست بیرون بیاد. ما توی پنج ضلعیها بودیم که این ور و اون ور خاکریز قرار داشت.
همین که نشستیم تو ماشین و رضا از دنده یک گذاشت دنده دو، گرد و خاک تو ماشین بلند شد و دیگه نفهمیدم چی شد؟! بعد دیدم من طوریم نشده ولی رضا یه حالتی دستشو گذاشته رو فرمون، انگار بخواد بگه لامصب این صدای چی بود؟! ... من هی گفتم رضا ...رضا ... هر چی رضا رضا کردم و بهش دست زدم دیدم جواب نمی ده...
راوی؛ آقای نعمتالله #داداشپور
#خاطرات_رضا
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
بعد یهو دیدم از روبرومون یه خشایار که مهمات و تدارکات جابهجا می کرد، داره مییاد و نزدیکه بخوریم بهش. همون لحظه یه چرخمون افتاد توی چاله ای که گلوله خورده بود و ماشین پیچید به سمت خشایار. من بلافاصله فرمون رو صاف کردم و خشایار رو رد کردیم.
پیک حاج محمد تو همون پنج ضلعی سر یه دوراهی داشت وضو میگرفت. یهو دید عه یه ماشین داره مییاد، پرید خودشو پرت کرد اون ور، ماشین ما خورد به تانکر آب سیاری که اونجا بود و پرت شد توی اون آبی که عراقیها موانع توش ایجاد کرده بودند.
ما افتادیم توی آب، حالا خدایا چی کار کنیم این موقع شب؟! ... نگاه کردم دیدم درِ ماشین، بالای سر منه، در و واکردم و اون طفلک که داشت وضو میگرفت (و بعدها هم شهید شد) دید که ماشین افتاده این تو، اومد سراغمون و گفت آهای! چیه؟
گفتم برادرا! کجایید؟! کمک کنید!
گفت؛ عه داداش تویی؟
گفتم؛ آره
گفت؛ چی شده؟
گفتم؛ اینجوری شد و رضا شهید شد ...
گفت؛ ای بابا! بعد هم رفت جعبه مهماتهای مینی کاتیوشا رو آورد توی آب، از خشکی تا ماشین توی آب چید، یه چوب داد دستم، منو کشید بیرون. دیگه رضا تو ماشین موند.
دشمن بالای خاکریز و سمت راننده را زده بود. من هیچی م نشده بود و فقط رضا یه ترکش ریز خورده بود توی گیجگاهش.
من رفتم پیش حاج محمد که همان نزدیکی در قرارگاه تاکتیکی بود.
گفت چه خبره؟! چرا اینجوری هستی؟ برو لباسهاتو عوض کن، رضا هم که شهید شده، بچهها اینجوری ما رو ببینند ممکنه روحیهشون تضعیف بشه.
من با بعضی بچهها اومدم مقر دیگر خودمون (مقر تسلیحات) که کمی عقبتر از محل حادثه بود و ایرج حاج احمدی و جمعلی و بعضی بچههای چاردونگه اونجا بودند. بهشون گفتم برید رضا رو بیارید.
بچه ها همون شب رفتند و یه لودر اومد ماشین رو از آب بیرونکشید و رضا رو همون شب درآوردند. همه بدنش خیس بود و آبِ باتلاق، نصف ماشین رو گرفته بود.
بچه ها بلافاصله جنازه رو آوردند پیش ما توی تسلیحات نگه داشتند. بعد هم موها و ریشهاشو شونه زدند و صبح فرستادند معراج.
از اونجا هم بچه های چاردونگه؛ دامادشون(رضا غلامحسینی)، ایرج حاج احمدی، ابوالفضل بابایی و چند تا بچه های دیگه، پیکر رضا را به تهران و محله چاردونگه انتقال دادند.
راوی؛ آقای نعمتالله #داداشپور
#خاطرات_رضا
____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
این عکس مربوط به شلمچه؛ چند روز قبل از شهادت رضاست. ببینید رضا توی این عکس یه جور دیگه شده، بچه هایی که بهشون الهام میشد که میخواهیم شما را ببریم، دقیقا اغلب این شکلی میشدن.
من اون روزهای آخر، خیلی دور و بر رضا میچرخیدم، همش بغلش میکردم و میبوسیدمش. رضا هم توی چشمهای ما نگاه نمیکرد و لبخند میزد. سرش هم پایین بود و متبسم 😔
همه ش مراقب بودم نره خط مقدم. نگران تو راهیای که داشت بودم. ولی رضا انتخاب شده بود. یک لحظه غفلت کردم، گفتن رضا با دو نفر از بچه ها رفتن سمت خط مقدم و مهمات بردن برای بچههای گردان. در راه بازگشت گلوله خمپاره میخوره بغل ماشین و یک ترکش به پشت سر رضا و در جا آسمانی میشه.
موهای لخت و خوشگلش آغشته به حنای خون شده بود و صورت ماهش مثل ماه شب چهارده میدرخشید.
ولی اگر بدونید به ما چه گذشت... آخه رضا تازه داماد بود و خودش هم از طفولیت یتیم بزرگ شده بود. درد و غصه محمدرضا و مادرش، من و داداشپور و سعید و چند نفر دیگر را پیر کرد... 😔😔😭😭
راوی؛ آقای رضا #رحمت
#خاطرات_رضا
@shalamchekojaboodi
👆عکسهایی که برادر رضا رحمت ارسال نمودند.
#خاطرات_رضا
@shalamchekojaboodi
سعید که برگشت زاغه و رضا(فرمانده زاغه) نگهش داشت، اینا باهم رفیق شدن؛ چه رفاقتی. دیگه آقا سعید مارو تحویل نمیگرفت.
اونوقت سعید تواناییها و استعدادهای خودشو بروز داد. خیلی بچه خلاقی بود. مثلا شما چهارتا فشنگ قراضه که باروتش فاسد شده بود بهش می دادی، با اینا یک انفجار میزد یک کانال را باز میکرد.
یا مثلا با اینا یه چیزی درست میکرد؛ باروتاشو خالی میکرد. یعنی یک نوجوون بیقرار، خلاق، پرتوان، پر انرژی، حالا هرچی میخوای تعبیر کن؛ یک همچین آدم این تیپی.
سعید اونجا خرج آرپیچی آتش میزد، یهو ما میدیدیم یه چیزی رو هوا ویژژژژ اومد سمت پادگان، نگو خرج آرپیچی رو برداشته، دو سه تا رو سر هم کرده آتیش زده ببینه چی میشه، این پرواز کرده بود مثل یه پرنده و موشک می اومد سمت پادگان دوکوهه و میخورد زمین.
همه یهو تعجب میکردن، فرماندهی بیسیم میزد؛ آقای داداشپور! آقای رحمت! برید ببینید چی شده؟ این چی بود اومد تو پادگان خورد زمین؟
یَک کارایی میکرد، مرتب از این مینها و مهماتهایی که به عنوان ضایعات از قدیم مونده بود، هفت هشت ده تا از اینا رو دور هم جمع میکرد و ...
رضا قبل از اینکه با سعید آشنا بشه خیلی حساس بود و یه جذبه خاصی داشت که کسی جرات انجام این کارها رو نمی کرد، ولی این آخریا با سعید قاطی شده بود و انقدر سعید را دوست داشت که هر کاری میکرد چیزی بهش نمیگفت و تازه خودش هم کمکش میکرد.
مثلا میگفت سعید جان این فیتیله رو ببند، بردار بیار تا اینجا. پل ها یه کم دورتر باشه چون انفجارش سنگینه.
یهو ما میدیدیم یه صدای انفجاری اومد که انگار زمین و زمان لرزید.
میپریدیم تو ماشین یا رو موتور میرفتیم سمت زاغه ببینیم چی شده؟ زاغه منفجر شده؟ میرفتیم اونجا میدیدیم سعید خودشو زده به اون راه داره وضو میگیره بره نماز و زیر چشمی نگاه میکنه.
بعد رضا هم باهاش همدست شده بود و بروز نمیداد. میرفتیم میگفتیم آقا رضا چی شده؟ میگفت چیزی نیست برو آقا رحمت برو. یه خورده مهمات ضایعات بوده، بچهها انفجار زدن.
من تا میگفت انفجار، نگاه میکردم به سعید، میفهمیدم سعید داره زیرچشمی به ما نگاه میکنه و میخنده. من تو دلم میگفتم؛ اَی پدر صلواتی کار خودته.
اصلا میگم کاراش خیلی عجیب غریب بود. من اینطوری آدم ندیدم تو عمرم یا تو دوران جنگ لااقل ندیدم.
راوی؛ آقای رضا #رحمت
#خاطرات_سعید
#خاطرات_رضا
_______________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
خاطرم هست با تعدادی از برادران رزمنده دوران جنگ به مراسم دامادی شهید رضا مومنی دعوت و راهی چهاردانگه شدیم تا به منزل محل دامادی رسیدیم.
آقا رضا آمد به پیشواز ما و داخل شدیم و از سادگی مراسم بسیار لذت بردیم
یک دیس شیرینی زبان و یک دسته گل که ما آورده بودیم در مجلس خود نمایی میکرد.
به قدری مجلس ساده و خداپسندانهای بود که آنچه در کتابها در مورد مجلس عروسی حضرت زهرا (س) و مولا علی(ع) خوانده بودیم را تداعی میکرد. شبی بسیار دل انگیز برای ما و رضا بود که با عشق و علاقه زندگی خود را آغاز نموده بود.
بعد از اینکه مجدد به منطقه آمد در مورد زندگی اش سوال کردم، گفت الحمدلله زندگی خوبی دارم اما نگرانی هایی در سخن و چهره اش نمایان بود.
آری رضا نگران فرزند و همسر بزرگوارش بعد از شهادتش بود. گویا او میدانست آسمانی میشود و نگران فرزندی بود که بدون پدر به دنیا می آید و نگران همسرش که باید هم پدر باشد و هم مادر.
راوی؛ آقای رضا #رحمت
#خاطرات_رضا
_____________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
سه شنبه ۲۴ شهریور ۶۶، ساعت ۱ بامداد، درست شبِ همان روزی که همه؛ از خواهر و زنداداشم گرفته تا خواهر شوهرهایم، در حال رب پزون بودند، موعد به دنیا اومدن بچه م رسید، خدیجه خانوم (مادر شهید مومنی) و برادرشون، یه آژانس گرفتند رفتیم بیمارستان نجمیه و حدود ساعت ۴ صبح؛ حوالی اذان صبح، رضا به دنیا اومد (و بعدها تا همین حالا پسرم علاقه عجیبی به بوی رب پزون نشون می داد که بهش می گفتم این به خاطر زمان تولدته که همه رب می پختند)
من از همون اول که تو ماشین نشستم فقط اشک ریختم؛ نه به خاطر دردی که داشتم، بلکه به خاطر اینکه رضا نبود، خیلی گریه کردم.
پرستارا هی دلداری میدادن؛ خانم گریه نکن، شوهرت شهید شده، خدا کمکت میکنه و... خیلی باهام حرف زدند ولی مگه من تو کَتَم میرفت؟! جای خالی رضا رو بدجوری احساس می کردم.
اون موقعها که سونوگرافی اینا نبود که ببینیم بچه دختره یا پسره؟! بعد که به دنیا اومد و همه فهمیدن پسره، دیگه یعنی کل چهاردونگه آنقدر ذوق کردن و خوشحال بودند که خدا می دونه، چون رضا مؤمنی هم تکپسر بود و داداش نداشت، دیگه همه خوشحالی می کردند که بچه ش پسر شده.
بعد از ظهر همون روز که موقع ملاقات شد همه اومدند؛ خواهرای رضا از جمله عمه کبری(خواهر رضا) با شوهرش (آقا رضا غلامحسینی) که از همرزمان رضا بود و چند تا از دوستان دیگرش از جمله آقای ایرج حاج احمد و خانومش، خواهرم و داداشم و ...همه اومده بودن ملاقاتی.
یعنی بیمارستان رو گذاشته بودیم رو سرمون و من با اومدن همرزمای رضا گریه م بیشتر شد. طوری که پرستار اومد به خواهرم گفت خانم! اینجا بیمارستانه ها. خواهرم گفت آخه من چیکار کنم؟! هر کاری می کنیم خواهرم آروم نمیگیره
موقعی که رفتیم خونه، بابا بزرگِ خدا بیامرزِ رضا (پدرخدیجه خانوم) که خیلی رضای شهید رو دوست داشت و برامون عروسی گرفت، وقتی بچهی رضا هم به دنیا اومد یه گوسفند خیلی بزرگ گرفت و جلو پای من و بچه کشتند.
خدیجه خانم گفت مادر! محبوبه جان! اجازه میدی من اسم بچه رو بزارم رضا؟! گفتم آره چرا اجازه نمیدم؟!
گفت پس یه محمد میزارم قبل اسم رضا که در شناسنامه با اسم پدرش یه کم متفاوت باشه ولی پسرم رو صداش میکنم رضا، گفتم باشه هر طور دوست دارید.
( و اینطوری شد که در تاریخ سه شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۶۶ ه.ش، مصادف با ۲۱ محرم ه.ق، رضا مؤمنی فرزند شهید رضا مؤمنی، حدود ۵ ماه بعد از شهادت پدرش به دنیا اومد.)
راوی: #همسر
#خاطرات_رضا
__
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
✍ فهرست هشتک ها جهت دسترسی آسان به مطالب:
#خاطرات_سعید
#شروع_روایت_مادرانه
#خاطرات_رضا
#دستنوشته_سعید
#فیلم_سعید
#وصیتنامه_سعید
پیام های #ارسالی_اعضا
#صدای_سعید
#شلمچه_کجا_بودی ( توضیحی در رابطه با اسم کانال)
#نماهنگ های مربوط به سعید
#نامه_ها ( #نامه_سعید / #نامه_پدر_سعید )
#یادداشت ها
#زندگی_با_شهید
#عکس_سعید
#فهرست_راویان
#سالگرد
@shalamchekojaboodi
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
امروز ۱۹ فروردین ماه، سی و هشتمین سالگرد شهادت #شهید_رضا_مومنی ؛ فرمانده و دوست و برادرِ شهید سعید شاهدی می باشد، داستان رفاقتی که از شروعش، بسیار جذاب و جالب است و ماجرای آن، تا همین حالا و تا ابد ادامه دارد.
اگر چه توفیق جمع آوری خاطرات این شهید عزیز چندان حاصل نشده تا برادر رضای سعید را بیشتر بشناسیم ولی تعدادی خاطرات خوب از ایشان، تحت عنوان #خاطرات_رضا در کانال موجود می باشد که بسیار خواندنی ست.
هدیه به روح #شهید_رضا_مومنی فاتحه و صلواتی قرائت کنیم💐
@shalamchekojaboodi