بعد از مراسم بله برون و خواندن صیغه محرمیت همه رفتند ، سعید هم رفت ... دقایقی بعد زنگ خانه به صدا در اومد ، سعید در قاب در ظاهر شد و گفت؛
خانم مومنی ! اومدم دنبالتون برویم مرقد امام . مکثی کردم و گفتم باشد برویم
گفت پس تا شما حاضر می شوید، آقا رضا را آماده کنید ببرم تو ماشین.
ماشین پدرش را آورده بود ، رضا را نشاندم جلو و خودم نشستم عقب... هنوز احساس غریبگی می کردم.
در آینه نگاهی انداخت و گفت ؛ خانم مومنی اشکال نداره که داریم می رویم مرقد ؟ شما ناراحت نمی شوی ؟
_ چه اشکال داره، خیلی هم خوبه.
_ می دونید چرا داریم می رویم اونجا ؟
_ نه ، برای چی ؟
_ نذر کردم برای اینکه قسمت بشود و این وصلت سر بگیرد، چهل شب جمعه بروم مرقد امام ، امشب دقیقا چهلمین شب جمعه است که با شما می رویم زیارت امام.
آن شب خیلی به ما خوش گذشت ، سعید توی حرم با رضا بازی می کرد و رضا طوری بابا سعید می گفت که صد تا بابا سعید از کنارش در می آمد.
سعید به آرزویش رسیده بود و می توانست برای رضا ( فرزند شهید رضا مومنی ) که تا پنج سالگی سایه پدر را بر سرش ندیده بود ، پدری کند.
راوی؛
#همسر
#خاطرات_سعید
_____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi