کاش... جلوی آینه ایستادم. موهایم را با شانه‌ی دسته چوبی که تازه مادرم خریده بود مرتب کردم. گوشی را از جلوی آینه برداشتم و پیامک زدم: «دیرنکنی، من اعصاب مصاب ندارما، بیام، نباشی برگشتم.» خیلی زود جواب داد: «کشتی منو، من راه افتادم بابا، تو روحت، کشتی مارو.» جوابی ندادم. چت گروه عشقولی‌ها را باز کردم. نوشتم: «به عشق زن، زندگی، آزادی.» بهار یک قلب برای پیامم فرستاد. روشنک جواب داد: «دمت گرم البته اگه فقط شعار نباشه، پاشید برید تو خیابون نشونشون بدید که معترضیم.» جواب دادم: «من که دارم می‌رم خوشگل خانوم شما هم پاشو بیا.» عکس سلفی فرستاد. ولیعصر بود. سطل زباله‌ای را آتش زده بودند. یکی دو حلقه لاستیک هم کمی دورتر روی زمین چیده شده بود. چند دختر و پسر ماسک زده و نزده توی تصویر پیدا بودند. به ساعت نگاه کردم. دیگر وقت جواب دادن نداشتم. سوییچ موتور را برداشتم و از اتاق زدم بیرون. صدای مادر همراه با بوی غذا از آشپزخانه بیرون آمد: «کجا می‌ری این وقت شب؟ می‌خوای منو دق مرگ کنی؟» حوصله بحث‌های همیشگی‌اش را نداشتم: «می‌رم قبرستون بمیرم ولم کنید دیگه.» دنبالم آمد تا دم در: «آخه چرا با من اینطوری می‌کنی بچه؟ من جواب باباتو چی بدم؟» بندکتانی‌ام را محکم بستم: «شما که همیشه جنگ دارید عادت نکردی هنوز؟» منتظر جوابش نماندم همانطور که از پله‌ها پایین می‌رفتم گفتم: «ضمنا من بچه نیستم، شونزده سالمه.» سوار موتور به طرف قرار راه افتادم. سهیل زودتر آمده بود. فرز پرید ترک موتور و حرکت کردیم به طرف محل فراخوان. خیلی هیجان داشتم. انگار وارد دنیای جدیدی شده بودیم. از لابه‌لای شلوغی عبور کردیم. موتور را جایی پارک کردم و رفتیم توی جمعیت. دخترها و پسرهای کم سن و سالی که بین جمعیت بودند، با هیجان جیغ می‌زدند و دست و سوت. ماهم قاطی جمع شده بودیم. یکی فریاد زد: «بشکنید، هرچی دستتون میاد بشکنید.» سهیل سنگ بزرگی که پشت ایستگاه اتوبوس گذاشته بودند را برداشت و به طرف دستگاه کارتخوان رفت. چندبار روی دستگاه کوبید. دخترها برایش دست زدند و جیغ کشیدند. با مشت و لگد به جان هرچه بود افتاده بودیم. حس عجیبی داشتم. یک دفعه صدایی شنیدم: «بسیجیه بدو بدو اون بسیجیه.» چندتا از پسرها دویدند طرف پسر جوانی که داشت با سرعت دور می‌شد. سهیل دستم را گرفت و کشید: «چرا وایسادی بدو مام بریم.» دنبالش رفتم. توی کوچه بن‌بست گیرش انداخته بودند. هرکس با هرچه داشت می‌زد. پسر جوان که به نظر بیست و دو، سه ساله می‌‌رسید افتاده بود روی زمین و از درد فریاد می‌زد. قلبم به تپش افتاده بود. دلم می‌خواست جلو بروم و نگذارم او را بزنند. خیلی شبیه رضای خودمان بود. اما اگر جلو می‌رفتم خودم هم از این ضربه‌ها بی‌نصیب نمی‌ماندم. سهیل هم حال و روز بهتری نداشت. مات و مبهوت ایستاده بودیم. مرد میانسالی با قمه بزرگی که توی پارچه‌ی مشکی پیچیده شده بود جلو آمد. جمعیت را کنار زد. هیچ‌وقت اینقدر وحشت‌زده نبودم. برق فلز برنده‌ای توی هوا چرخ می‌خورد. سهیل دستم را گرفت و من را کشید سمت خودش: «بیا بریم الان نفلش می‌کنن میفته گردن ما.» ناخواسته دنبالش دویدم. دیگر چیزی نمی‌فهمیدم. همه ی تنم می‌لرزید. کاش حرف مادرم را گوش داده بودم. جمعیت کم کم داشت متفرق می‌شد. نفس نفس می‌زدم. سهیل تندتند راه می‌رفت. خیس عرق شده بود. یک آن صدای تیری شنیدم. خیلی نزدیک بود. جلوتر مردی اسلحه در دست، فرار کرد. سهیل افتاد روی زمین. باورم نمی‌شد. خون از سینه‌اش بیرون می‌زد. نگاهش به آسمان مانده بود. مرد، همانی بود که همه را به دنبال پسر بسیجی فرستاده بود. انگار هنوز قمه‌ی خونی دردستش بود.