همراه بچهها برای کاری رفتیم بیرون. دخترم چهارساله بود و عاشق چادر و حجاب! روسری را جوری روی سرش گیره میزد که خانمهای جاافتاده بلد نبودند. داخل اتوبوس نشسته بودیم و دخترم داشت با زبان کودکانه دلبری میکرد. خانم بدحجابی کنارمان نشسته بود. با حرفهای دخترم قند توی دلش آب میشد و زیر لب قربان صدقه دخترم میرفت. کمی که گذشت روسریاش را جلو کشید و موهایش را زیر روسری پنهان کرد. رو به دخترم گفت:«دختر نازی مثل شما حجاب گرفته خیلی زشته من با این سنم اینطوری باشم!» دو سه خانم دیگر که حرفش را شنیدند تحت تاثیر او روسریهایشان را جلو کشیدند. حجاب دختر کوچکم خودش امربه معروف شده بود!
#خاطرات_روزانه
#روزانه_نویسی
#باران
نذر
کفشهایش را لخلخ روی زمین میکشید و زیر لب غر میزد:«ای لعنت به این ژندگی»
خسته شد. نفسش گرفت و همانجا گوشهی دیوار نشست. سرش را بین زانوهایش گذاشت. رفت و آمد در کوچه زیاد شده بود. کوچه باریک بود و گاهی دست و پای عابرها به او میخورد و چرتش را پاره میکرد. پسربچهای با دوچرخه رنگ و رفتهاش با سرعت گذشت و بوق محکمی زد. عصبانی بلند شد فریاد زد:«هی لهنت به... مگه کوری بچه، نمیژارن آدم کفه مرگشو بژاره، خشتهام بابا خشته» راه افتاد. صدای لخلخ کفشهای پلاستیکیاش کوچه را پر کرد. همه داشتند به یک طرف میرفتند. با مردم هم مسیر شد. زنی چادر سیاهش را محکم گرفته و دخترکی در بغل داشت. گوشه چادرش را به دندان گرفته بود از کنارش رد شد. سرتکان داد و گفت:«هیچجا امنیت نداریم از دست این...» بقیهاش را نشنید. دماغش را بالا کشید و گفت:«من با تو چیکار دارم آخه ژن حشابی خودت امنیت نداری چیکار به من داری»
زن صدایش را نشنید و در کوچه پس کوچهها گم شد. آه کشید و به راهش ادامه داد. جلوتر که میرفت صداهای مبهمی به گوشش میرسید. صدای تبل و سنج بود انگار. یادش آمد محرم است و مردم دارند برای عزاداری میروند.
دماغش را بالا کشید لحظهای ایستاد. یاد جوانیاش افتاد. برای خودش مداحی بود. وقتی روی چهارپایه میرفت و با صدای پر احساسش میخواند همه محل جمع میشدند. کمتر کسی پیدا میشد که با مداحیاش اشک نریزد.
میخواست به یاد بیاورد چه شد که اینطور شد. هرچه فکر کرد یادش نیامد. اصلا چه اهمیتی داشت. راه افتاد. مردی سیاهپوش از کنارش به دو رد شد. خسته بود توان دویدن نداشت. تا انتهای کوچه راه زیادی نبود اما خیلی طول کشیده بود که برسد به محل عزاداری.
مردها دور تا دور حلقه زده بودند. مداح میخواند و همه سینه میزدند. زنها دورتر ایستاده بودند. صدای مداح گوشش را پر کرده بود. زبر لب گفت:«یا امام حشین من اگه باژ برات مداحی کنم منو میبخشی؟ باژم رام میدی؟ خشته شدم میخوام آدم شم» اشک از گوشه چشمش سُر خورد.
جلو رفت، قلبش به تپش افتاده بود. حلقه مردها را باز کرد و از بینشان رفت جلوتر. کنار مداح ایستاد. آرام در گوش مداح گفت:«اجاژه میدی منم مداحی کنم داداش؟»
پسر جوانی با هیکل ورزشکاری جلو آمد. دستش را گرفت و گفت:«برو داداش برو خداروزی تو جای دیگه حواله کنه اینجا مجلس امام حسینه حرمت داره، برو پی کارت»
دماغش را بالا کشید. سرش را پایین انداخت و از جمعیت دور شد. بغض گلویش را میفشرد. دلش میخواست زار بزند. خواست برود اما نتوانست. برگشت. از بین نگاههای سنگین جمعیت رد شد. کنار مداح ایستاد. مرد جوان خواست جلو بیاید که پیرمردی جلویش را گرفت.
پیرمرد کنارش ایستاد و پرسید:«چی شده باباجان؟ چی میخوای؟»
بغضش را قورت داد. سرش را انداخت پایین و جواب داد:«میخوام بخونم نژر دارم برا امام حشین بخونم اینا نمیژارن»
پیرمرد رفت کنار مداح. چیزهایی در گوش مداح گفت. اشاره کرد که جلو بیا. جلو رفت. بلندگو را دادند دستش. اشک صورتش را خیس کرده بود.
بلندگو را گرفت:
_«بنشین تا به تو گویم زینب
غم دل با تو بگویم زینب
بعد من قافله سالار تویی، خواهر من
دختر حیدر کرار تویی، خواهر من...»
اشک روی چهره جمعیت نشسته بود.
#باران
گل قرمز
مادر جلوی در ایستاده بود. صدا زد:«فاطمه جان زود باش دیر شد دخترم»
فاطمه روسری صورتیاش را گره زد. جلوی آینه ایستاد. چادر را روی سرش انداخت. قاب عکس را از روی میز برداشت و به طرف در دوید. کفشهایش را پوشید. دستش را توی دست مادر گذاشت. مادر بلند بسم الله گفت و راه افتاد. توی اتوبوس فاطمه به مادر گفت:«میشود برای بابا یک دسته گل بخریم؟»
مادر سرتکان داد و گفت:«بله دخترم چرا نشود؟» فاطمه از پشت شیشه به بچهها نگاه میکرد. بچهها کنار خیابان ایستاده بودند. در دستانشان گلهای صورتی و قرمز و بنفش بود. مادر پرسید:«از کدام گلها بگیریم؟» فاطمه با دست اشاره کرد:«از آن گلهای قرمز، بابا گل قرمز دوست دارد»
از اتوبوس پیاده شدند. فاطمه به طرف یک گلفروش دوید. مادر صدا زد:«آرامتر برو فاطمه جان» مادر و فاطمه یک دسته گل قرمز خریدند.
از بین مزار شهدای گمنام میگذشتند. فاطمه پرسید:«مادر این شهیدان هم دختر دارند؟» مادر جواب داد:«بله دخترم»
فاطمه پرسید:«دخترهایشان برایشان گل نمیآوردند؟»
مادر آه کشید و جواب داد:«این شهدا گمنام هستند یعنی مشخص نیست خانوادههایشان چه کسانی هستند»
فاطمه ایستاد. گفت:«میشود ما به جای دخترشان به آنها گل بدهیم؟» به دسته گل در دستش نگاه کرد و ادامه داد:«فکر کنم گل قرمز دوست داشته باشند»
مادر به قاب عکس اشاره کرد و گفت:«مگر این گلها را برای بابا نخریدی؟»
فاطمه عکسِ توی قاب را بوسید و گفت:«یک شاخه هم برای بابا میبریم»
مادر لبخند زد. فاطمه گلها را یکی یکی روی مزار شهدا گذاشت. آخرین گل در دستش مانده بود. آخرین مزار شهید گمنام هنوز گل نداشت. فاطمه به قاب عکس نگاه کرد. بابا داشت از پشت قاب عکس نگاهش میکرد و لبخند میزد. فاطمه آخرین گل را روی مزار شهید گمنام گذاشت و گفت:«ببخشید بابایی میدانم که شما هم از این کارم خوشحال شدید. دفعه بعد برای شما هم گل میآورم.»
و همراه مادر به طرف مزار پدر شهیدش رفت.
#باران
قرار
چشمانم را میبندم به فردا فکر میکنم و به کارهای نیمهکاره که باید زودتر تکمیل شوند. با خودم قرار میگذارم یک هفته صبحها زودتر از همیشه بیدار شوم و کارهایم را زودتر به پایان برسانم. روز پرکاری را پشت سر گذاشتهام، خیلی زود خوابم میبرد. با صدای ناله از خواب میپرم! صدای سجاد است. اول خیال میکنم خواب بد دیده اما بالای سرش که میرسم میبینم در تب میسوزد و هزیان میگوید. بیدارش میکنم و آبی به دست و رویش میزنم. تببر را با چشمانی بسته میخورد و دراز میکشد. تبش هنوز بالاست. با پاشویه یک ساعتی طول میکشد حرارت بدنش کم شود. صدای اذان صبح را از مسجد میشنوم. بعد از نماز خیلی زود خوابم میبرد. وقت مدرسه بچههاست. امیررضا را بیدار میکنم اما معصومه هم تب دارد. تببر را خواب و بیدار میخورد و میخوابد. امیررضا که میرود یاد قرار دیشب میفتم! اما خستهام هنوز خستگی دیروز و نگرانی بیماری بچهها رفع نشده. خیلی زود خوابم میبرد. تببر کار خودش را کرده بچهها هم حسابی خوابند. یکدفعه چشم باز میکنم، به ساعت زل میزنم؛ ده؟! این هم از صبح زود بیدار شدن من!
بچهها هنوز خوابند دست و صورتم را میشویم و یک لیوان شیر و خرما میخورم. مینشینم پای سیستم و تندتند شروع میکنم به طراحی، هنوز خیلی نگذشته که بچهها یکی یکی بیدار میشوند. صبحانه بچهها را میدهم و باز مینشینم پای کار، هنوز خیلی نگذشته که چشمان بیحال سجاد خبر از تب دوباره میدهد. سیستم را خاموش میکنم. پاشویه را شروع میکنم و سوپ را بار میگذارم. معصومه سرفههای بدی دارد. دمنوش دم میکنم. خانه را مرتب میکنم آشپزخانه را هم. سجاد اصرار دارد کنارش بنشینم. دستم را میگیرد و کارم یک ساعتی همین است. کنارش بنشینم تا بخوابد. همین دستم را از دستش بیرون میاورم بیدار میشود و شاکی!
امیررضا از مدرسه برگشته. اما خسته است و میرود که کمی چرت بزند.
ناهار را آماده میکنم، معصومه اشتها ندارد اصرار میکنم اما بیفایده است. سجاد با اشتها همه سوپش را میخورد و سفارش پخت سوپ دوباره برای شام میدهد.
حالش کمی بهتر به نظر میرسد. از فرصت استفاده میکنم و میروم سراغ بررسی تمارین گروه که چند روز است منتظرند. تازه شروع کردهام که سجاد به سرفه میافتد. دمنوش دم میکنم و داروهایش را میدهم.
آرام که میشود میروم سراغ کارم بالاخره بررسی تمارین را تمام میکنم.
خانم... منتظر تایید داستانهایش است. چند روز پیش ارسال کرده اما فرصت بررسی نداشتم. میخواهم بروم سراغ داستانها که نوبت معصومه میشود. بدجوری بیحال است. دیروز لیگ داشت! بازیهای قبلی را برده بود و حالا از لیگ جا مانده بود.
تبش که پایین میآید به ساعت نگاه میکنم باید به فکر شام باشم. ریخت و پاشها را جمع میکنم و مشغول پخت شام میشوم
باز هم تا شب بچهها چندباری تب میکنند.
امروز روز کار نیست انگار! همه کارهایم میماند برای یک روز دیگر، خدا بزرگ است. موقع خواب با خودم قرار میگذارم از فردا زودتر بیدار شوم.
#روزانه_نویسی
#خاطره_نویسی
#باران
خدایاااا
روز شلوغی بود. بخاطر بچهها و آزادی و آیندهشان باید میرفتم. خسته شدم از اینهمه محدودیت. زن، زندگی، آزادی بالاخره روزی محقق میشود و من با آسودگی هر طور که بخواهم از خانه میروم بیرون. بدون این شال و روسری دست و پاگیر.
یاد حرفها و شعارها میافتم. بعضی از آنها را قبول ندارم اما چارهای نیست فعلا باید یکصدا شد. بعد که نظام سقوط کرد همه چیز درست میشود.
با صدای شیون زنها که از کوچه شنیده میشود، از پنجره نگاه میکنم. چند مرد با موها و ریشهای بلند، با هیکلی تنومند سه دختر جوان را با خود میبرند. دختران التماس میکنند اما بیفایده است. کوچه پر است از این مردان عجیب و غریب بالباسهایی سیاه و پرچمی منقش به لااله الا الله. چشم یکی از مردها به من میفتد! فریاد میزند و با اشاره من را نشان میدهد. سریع میایم داخل. نفسم به شماره میافتد. صدای کوبیده شدن در خیلی زود توی خانه میپیچد و صدای مرد که فریاد میزند:«در رو باز کن یالا»
بچهها هم از خواب پریدهاند. با ترس دورم جمع شدهاند و گریه میکنند. سعی میکنم آرامشان کنم اما خودم بیشتر ترسیدهام.
با همسرم تماس میگیرم اما در دسترس نیست. شماره پلیس را میگیرم اما فقط بوق ممتد میشنوم. صدای در محکمتر میشود و بعد صدای شکسته شدنش تمام وجودم را به لرزه میاندازد. چند مرد با نگاههایی که نفرت از آنها میبارد میآیند داخل. زبان بچهها بند آمده من هم دست کمی از آنها ندارم.
بچهها را با زور از من جدا میکنند. گریه امانم نمیدهد. التماس بیفایده است. جنازه دهها مرد و کودک بیگناه روی زمین افتاده و مردهای وحشی، بیتفاوت از روی آنها رد میشوند. قلبم تیر میکشد. با صدای تیراندازی برمیگردم چند بسیجی را به رگبار بستهاند. میفتم روی زمین. مرد اسلحه را میگیرد سمتم. مجبورم میکند از جا بلند شوم. کمی جلوتر چندزن دیگر ایستادهاند، با دستان بسته. دستان من را هم میبندند. همه ترسیدهایم. قلبم تیر میکشد. فریاد میزنم:«خدایااااا کمکم کن» از خواب میپرم. پسر کوچکم کنارم غرق خواب است. اشک امانم نمیدهد. گوشی را برمیدارم خبر سنگین است:«شیراز تسلیت»
#شیراز_تسلیت
#ایران
#شاهچراغ
#باران
به آسمان میفرستم
بادبادک آرزوهایم را
و دست خدا
بادبادکم را خواهد چید!
#باران
کاش...
جلوی آینه ایستادم. موهایم را با شانهی دسته چوبی که تازه مادرم خریده بود مرتب کردم. گوشی را از جلوی آینه برداشتم و پیامک زدم: «دیرنکنی، من اعصاب مصاب ندارما، بیام، نباشی برگشتم.»
خیلی زود جواب داد: «کشتی منو، من راه افتادم بابا، تو روحت، کشتی مارو.»
جوابی ندادم. چت گروه عشقولیها را باز کردم. نوشتم: «به عشق زن، زندگی، آزادی.»
بهار یک قلب برای پیامم فرستاد. روشنک جواب داد: «دمت گرم البته اگه فقط شعار نباشه، پاشید برید تو خیابون نشونشون بدید که معترضیم.»
جواب دادم: «من که دارم میرم خوشگل خانوم شما هم پاشو بیا.»
عکس سلفی فرستاد. ولیعصر بود. سطل زبالهای را آتش زده بودند. یکی دو حلقه لاستیک هم کمی دورتر روی زمین چیده شده بود. چند دختر و پسر ماسک زده و نزده توی تصویر پیدا بودند.
به ساعت نگاه کردم. دیگر وقت جواب دادن نداشتم. سوییچ موتور را برداشتم و از اتاق زدم بیرون.
صدای مادر همراه با بوی غذا از آشپزخانه بیرون آمد: «کجا میری این وقت شب؟ میخوای منو دق مرگ کنی؟»
حوصله بحثهای همیشگیاش را نداشتم: «میرم قبرستون بمیرم ولم کنید دیگه.»
دنبالم آمد تا دم در: «آخه چرا با من اینطوری میکنی بچه؟ من جواب باباتو چی بدم؟»
بندکتانیام را محکم بستم: «شما که همیشه جنگ دارید عادت نکردی هنوز؟»
منتظر جوابش نماندم همانطور که از پلهها پایین میرفتم گفتم: «ضمنا من بچه نیستم، شونزده سالمه.»
سوار موتور به طرف قرار راه افتادم. سهیل زودتر آمده بود. فرز پرید ترک موتور و حرکت کردیم به طرف محل فراخوان.
خیلی هیجان داشتم. انگار وارد دنیای جدیدی شده بودیم. از لابهلای شلوغی عبور کردیم. موتور را جایی پارک کردم و رفتیم توی جمعیت. دخترها و پسرهای کم سن و سالی که بین جمعیت بودند، با هیجان جیغ میزدند و دست و سوت. ماهم قاطی جمع شده بودیم. یکی فریاد زد: «بشکنید، هرچی دستتون میاد بشکنید.»
سهیل سنگ بزرگی که پشت ایستگاه اتوبوس گذاشته بودند را برداشت و به طرف دستگاه کارتخوان رفت. چندبار روی دستگاه کوبید. دخترها برایش دست زدند و جیغ کشیدند. با مشت و لگد به جان هرچه بود افتاده بودیم. حس عجیبی داشتم. یک دفعه صدایی شنیدم: «بسیجیه بدو بدو اون بسیجیه.»
چندتا از پسرها دویدند طرف پسر جوانی که داشت با سرعت دور میشد. سهیل دستم را گرفت و کشید: «چرا وایسادی بدو مام بریم.»
دنبالش رفتم. توی کوچه بنبست گیرش انداخته بودند. هرکس با هرچه داشت میزد. پسر جوان که به نظر بیست و دو، سه ساله میرسید افتاده بود روی زمین و از درد فریاد میزد.
قلبم به تپش افتاده بود. دلم میخواست جلو بروم و نگذارم او را بزنند. خیلی شبیه رضای خودمان بود. اما اگر جلو میرفتم خودم هم از این ضربهها بینصیب نمیماندم. سهیل هم حال و روز بهتری نداشت. مات و مبهوت ایستاده بودیم. مرد میانسالی با قمه بزرگی که توی پارچهی مشکی پیچیده شده بود جلو آمد. جمعیت را کنار زد. هیچوقت اینقدر وحشتزده نبودم. برق فلز برندهای توی هوا چرخ میخورد. سهیل دستم را گرفت و من را کشید سمت خودش: «بیا بریم الان نفلش میکنن میفته گردن ما.»
ناخواسته دنبالش دویدم. دیگر چیزی نمیفهمیدم. همه ی تنم میلرزید. کاش حرف مادرم را گوش داده بودم. جمعیت کم کم داشت متفرق میشد. نفس نفس میزدم. سهیل تندتند راه میرفت. خیس عرق شده بود. یک آن صدای تیری شنیدم. خیلی نزدیک بود. جلوتر مردی اسلحه در دست، فرار کرد. سهیل افتاد روی زمین. باورم نمیشد. خون از سینهاش بیرون میزد. نگاهش به آسمان مانده بود. مرد، همانی بود که همه را به دنبال پسر بسیجی فرستاده بود. انگار هنوز قمهی خونی دردستش بود.
#باران
خیالت راحت
چادر گلگلی را روی سرش مرتب کرد. رویش را از خانمهای دور و بر گرفت. نگاهی به لاک ناخنش کرد. مهر را روی سجاده گذاشت. با شیطنت همیشگیاش پرسید: «خانم من لاک دارم نماز بخونم؟ قبوله؟»
رفتم توی فکر. هنوز جواب نداده بودم که ادامه داد: «میدونید چیه احتمالا این اولین و آخرین سفر من به اینجاست میدونم دیگه ممکنه هیچ وقت نتونم بیام کسی منو نمیاره دیگه!» چادرش را به سختی و زحمت روی سرش نگه داشت: «برای همین میخوام حتما نماز امام زمان رو بخونم!»
لبخند زدم: «بخون عزیزم قبوله نگران نباش.» برق شادی به چشمانش دوید.
خواستم شروع کنم به خواندن نماز که پرسید: «راستی چندتا ایاک نستغیر باید بخونم؟»
به زحمت جلوی خندهام را گرفتم: «ایاک نستعین عزیزم، صدبار باید بگی.»
محکم کوبید روی پیشانیاش: «وای ینی همه نمازایی که خوندم غلط بود؟»
گفتم: «اشکالی نداره از این به بعد درست بگو عزیزم.»
رو به قبله ایستاد: «البته زیادم نبودا، صبحا که خواب میمونیم، مغرب و حوصله نداریم گاهی وقتا نماز ظهر خوندیم خانوم.»
بعد هم ایستاد به نماز. وسط نماز با دست محکم به پهلویم کوبید: «خانوم... خانوم... چندتا باید میگفتم؟»
چند باری سوالش را تکرار کرد وقتی جواب نگرفت آرام دو سه قدم جلو رفت و از روی تابلو تعداد ذکر را خواند و برگشت.
هنوز خیلی نگذشته بود که دیدم بلند بلند میگوید: «ایاک نستعین» و به سجاده اشاره میکند. نگاهم به سوسک کوچکی افتاد که روی سجاده وول میخورد.
بیتفاوت به نمازم ادامه دادم. مجیدی هم دیگر ساکت شد. بعد از نماز دیدم زانوی غم بغل گرفته.
کنارش نشستم: «قبول باشه، چته؟ چرا تو همی؟»
آهی کشید و جواب داد: «چه نمازی بود خوندم آخه؟ لاک که داشتم، ایاک نستعین که بلد نبودم، وسطش مجبور شدم راه برم، حرف زدم، سوسکم که اومد رو جانماز...»
دلداریاش دادم: «تا اینجا اومدی، امام زمان ازت قبول میکنه خیالت راحت باشه عزیزم.»
داشتم ادامه میدادم که یکی از بچهها کنارمان نشست: «خانوم اجازه من حواسم نشد دو رکعت نماز خوندم یا یه رکعت، نمازم باطل شد؟»
تا خواستم جوابش را بدهم مجیدی پرید وسط حرفم: «اره بابا قبوله من هرچی از خانوم پرسیدم گفت قبوله مال تو هم حتما قبوله دیگه.»
خانمهای اطراف ریز میخندیدند. کم کم آماده حرکت شدیم...
#خاطره_نویسی
#اردو
#ادامه_دارد...
#باران
دسته
بچهها مشغول نقاشی بودن که یکی از پسرا اومد جلو و گفت: «خاله من میخوام برم دسته ببینم.»
اجازه گرفت و رفت. دلم هوایی شد که چرا ما خودمون دسته نبریم؟
بچهها که علاقه دارن ما هم که امکاناتش رو داریم.
با مسئول هیات صحبت شد و اجازه بردن دسته رو گرفتیم. حالا میموند دعوت از مداح. کدوم مداح حاضر بود برای دسته کوچیک بچههای مسجد مداحی کنه؟ اونم دستهای که قرار بود تو حیاط مسجد حرکت کنه فقط.
به چند نفر رو زدم تا فهمیدن دسته بچههاست گفتن نه وقت نداریم و بهونه آوردن.
بابا تمام مدت یه گوشه نشسته بودن و مشغول نوشتن نوحه بودن برای روز عاشورا.
آب در کوزه و من گرد جهان میگشتم. کنارشون نشستم و پرسیدم: «پدر، میشه لطفاً امشب بیاین برای بچهها مداحی کنین دسته ببریم؟»
خوشحال شدن و گفتن: «فکر کردم چون بچه هستن و من سنم بالاست به من نمیگی!»
بعد هم با خوش رویی ادامه دادن: «اتفاقا مجالس بچهها خیلی پربرکتتر و مفیدتر و لازمتره.»
این شد که شب بابا اومدن مسجد و دسته عزاداری ما با مداحی ایشون راه افتاد.
هنوز صدای بچهها که یک صدا میخوندن: «ای اهل حرم میر و علمدار نیامد...» توی گوشم زنگ میخوره و صدای مداحی بابا که باعث شد بچهها شرکت در دسته عزاداری امام حسین علیه السلام رو تجربه کنن.
إن شاءالله همه پیرغلامان اهل بیت علیهم السلام همنشین ارباب باشن و این شبها از سفره رحمتشون روزی بخورن.
#خاطره_نویسی
#باران
enc_16461376259470133009337.mp3
3.68M
🎧 محمد حسین حدادیان
حس قشنگیه توی حرم باشی
بگیره نم نم باروووون
بارون هرموقع که میباره کربلارو یادم میاره...
#باران #هوای_حرم
#اربابم_حسین
@rasmekhademii
بسم الله الرحمن الرحیم
قِف
دستان خاکی و گلیاش را محکم روی لباسهایش کشید. انگشتان باریک و استخوانیش را لای موهایش برد و آنها را به هم ریخت. با سر و رویی آشفته به طرف کوچه پسکوچههای شهر حرکت کرد. چشم گرداند و با خشم به چند سرباز بعثی که دورتر در مقابل درب خانهای ایستاده بودند و به عربی حرفهایی بلغور میکردند نگاه کرد. زیر لب صلواتی فرستاد و با گریه به طرف سربازان راه افتاد. با گریه و زاری میگفت: «امی... امی...»
سرباز بعثی اول اسلحه را به طرف بهنام گرفت و فریاد زد: «قِف» (ایست)
ولی وقتی چشمش به قد و قوارهی ریزه میزهی بهنام دوازده ساله افتاد و فکر کرد مادرش را گم کرده اسلحه را پایین آورد. بهنام همچنان گریان صدا میزد: «امی... امی...»
سرباز عراقی بی توجه به یک پسربچهی نق نقو به طرف هم قطارش برگشت و مشغول گفت و گو شد. خوب به اطراف نگاه کرد.
وارد کوچهی دیگری شد. مقابل ساختمان بلندی که بعثیها پرچم عراق را بالای آن نصب کرده بودند ایستاد.
در باز بود .خواست وارد ساختمان شود که صدای چند سرباز بعثی توجهش را جلب کرد. با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن: «امی... امی...»
سرباز بعثی با عصبانیت هلش داد. جثهای تنومند داشت با دستانی بزرگ که هنوز بوی الکل میداد. میخواست او را از ساختمان دور کند. بهنام کمی فاصله گرفت و گوشهی دیوار نشست و زانویش را بغل گرفت. بلند بلند گریه میکرد و مادرش را میخواست. سربازان بی اعتنا از کنارش گذشتند. سرباز تنومند سیگاری آتش زد و با گام هایی نه چندان استوار همراهشان رفت.
قلبش تند می زد، به دور شدن سربازها خیره شد. وقتی از پیچ کوچه گذشتند فورا به طرف ساختمان دوید و پلهها را دوتا یکی بالا رفت. کنار پرچم عراق ایستاد. پرچم ایران را از توی جیبش بیرون آورد. پرچم عراق را پایین کشید و پرچم ایران را جایش گذاشت و بالا برد. به سرعت پله ها را پایین آمد و خودش را به کوچه رساند و با همان حالت گریه و زاری به طرف مسجد جامع برگشت. اطلاعات خوبی که از کوچههای تصرف شدهی شهر گیرش آمده بود به فرماندهی داد.
بالا رفتن پرچم ایران بر فراز شهری که به تصرف بعث درآمده بود امید را در دل رزمندگان زنده کرد.
#باران
مسجد صاحب الزمان
نگاهم را به صفحهی نگران گوشی میچسبانم، انگار چشمهای بیجانم بین کلمات آوارهتر شدهاند: «من کنار مسجد صاحب الزمان منتظرت میمونم عجله نکن اینجا نشستم تا بیای.»
دنیا دور سرم میچرخد. نفسم به سختی بالا میآید. به زحمت جلو میروم. مردم وحشتزده به دنبال عزیزانشان میگردند. دختری گریان فریاد میزند: «بابا... باباجون!» چشمم روی اجساد تکه تکه شده گیر کرده است. نفسم به شماره افتاده، اشک پهنای صورتم را خیس میکند، دست و پاهایم دیگر رمق ندارد.پلکم دوباره میپرد. بیحال و خسته همانجا روی زمین مینشینم. چیزی میان قلبم تیر میکشد. میخواهم فریاد بزنم اما توان ندارم. زنی هراسان جلو میدود. چادر سیاهش خاکی و پاره است و روی صورتش رد خون نشسته، رنگ به رو ندارد. لبهایش میلرزد و به هر کس میرسد میپرسد: «یه پسر ده، دوازده ساله... شما رو به خدا بچهم... بچهم گم شده...» زن جوانی که لباس هلال احمر به تن دارد جلو میرود دست زن را میگیرد و سعی دارد آرامش کند. صدایشان را نمیشنوم.
با چشمان خیس و تار بین پیکرهای مطهر روی زمین، به دنبال گمشدهی خودم میگردم. باید بروم. باید بگردم. باید دختر یکی یک دانهام را پیدا کنم. به زحمت بلند میشوم. چادرم را به سختی روی سرم نگه داشتهام، آن را به دندان میگیرم و ادامه میدهم. پیرمردی با پیراهنی سیاه و خاکی بر سر زنان، کنار پیکری مویه میکند، پیکر زنی میانسال غرق در خون وسط خیابان افتاده است. قدری میایستم.
کمی آن طرفتر نگاهم خشک میشود بر روی پیکر کودکی که به نظر کمتر از یک سال سن دارد. قلبم میخواهد از جایش کنده شود. باورم نمیشود چنین صحنههایی را به چشم میبینم و زنده میمانم. کودک لباسی سبز پوشیده و موهای بورش مرا یاد آیدای خودم میاندازد. صبح قبل از حرکت موهای طلاییاش را خودم بافتم. چقدر قربان صدقهاش رفته بودم. دلم برای مادر این طفل معصوم میسوزد. کاش هرگز به اینجا نیاید و پسرک زیبایش را در این وضع نبیند.
به زحمت از طفل چشم برمیدارم و به سختی جلو میروم. صدای شیون مردم، گریه و جیغ و فریادها تاب و توانم را گرفته است. چشمانم سیاهی میرود تمام تنم سرد و سنگین شده است. دوباره زمین میخورم. کمی همانجا میمانم شاید حالم بهتر شود، گرچه سودی ندارد. محال است بین این همه پیکر نیمهجان و بیجان باشی، گمشدهای داشته باشی و حالت خوب شود. دوباره به پیام آخر آیدا خیره میشوم: «من کنار مسجد صاحب الزمان منتظرت میمونم عجله نکن اینجا نشستم تا بیای.»
کاش با هم راه افتاده بودیم. کاش، تنها راهیاش نمیکردم. خدا را قسم میدهم به زینب کبری (سلام الله علیها) و صبری زینبی طلب میکنم. دست روی زانویم میگذارم و تمام توانم را جمع میکنم که بلند شوم. ناگهان آیدا را میبینم. چادرش را رویش کشیده و آرام گوشهی خیابان به خواب رفته است. به زحمت خودم را به طرفش میکشم. کنارش مینشینم. قلبم تیر میکشد. خوب نگاهش میکنم. به سینهاش خیره میشوم و منتظرم تا با بالا و پایین شدنش، خیالم از زنده بودن جگر گوشهام راحت شود. آرام تکانش میدهم. حرکت نمیکند، نفس نمیکشد. با صدایی که به زحمت درمیآید صدایش میکنم: «آیدا خانم...آیداجانم... دخترم... توروخدا بلند شو... آیدا جانم چشماتو باز کن دختر قشنگم... آیدا... من تو این دنیا جز تو دلخوشی ندارم... نگو که تنهام گذاشتی... نگو که بدون من رفتی پیش بابایی... آیدای قشنگم...»
گفته بود منتظرم میماند اما نمانده بود.
پیامش را دوباره میخوانم: «من کنار مسجد صاحب الزمان منتظرت میمونم عجله نکن اینجا نشستم تا بیای.»
#باران