eitaa logo
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
26 دنبال‌کننده
467 عکس
62 ویدیو
7 فایل
خط خطی های #باران
مشاهده در ایتا
دانلود
چند روز است درگیر محسن هستم، اصلا به هیچ صراطی مستقیم نیست شونصد بار توی ذهنم بالا و پایینش کردم. چندباری هم در موردش نوشتم اما بعد خط خطی اش کردم و راهی سطل بازیافت شد، ترسیدم کسی بخواند و به من بخندد! چندباری هم توی کانال پنهانی ام نوشتم و دیلیت! اصلا انگار کلمات با من لج کرده اند. هی پشت هم قلنبه سلنبه می شوند. جایتان خالی دیروز هم با دفتر و خودکار دعوایمان شد. مجبور شدم با این دست درد بروم سراغ تایپ. دست آخر هم تا آمدم بنویسم بچه ها دوره ام کردند! نمی دانم چرا معلم ها دست به یکی کرده اند باهم امتحان ریاضی بگیرند. وسط بازیگوشی های محسن و سوت بلبلی اش نشستم پای کتاب و دفتر ریاضی! ان هم نه یک پایه، دوپایه! بعد هم که آمدم سراغ تنور داغ ننه علی، بنشینم پسر کوچکم آمد. بعد از اینکه مجبور شدم کلی ادا و اطوار دربیاورم تا حدس بزند من چه حیوان وجانوری هستم نشستم سر کلاس مدرسه ی کوچک روستا. آخرش هم نفهمیدم چه نوشتم، دیلیت. این چهارمین بار بود. دوست داشتم همه ی فرمول های ریاضی و ضرب و تقسیم ها را بیندازم توی سطل بازیافت و داستان محسن را دوباره بیاورم روی میز! عجب مصیبتی شد این افتحاییه! دلم می‌خواست خانه در سکوت فرو می رفت و من با تمرکز می رفتم توی روستا می گشتم. از کوچه های کاهگلی و از گله ی مشدی قاسم، از زیر درخت زردآلو می گذشتم. این فکر که از سرم گذشت اخم هایم رفت توی هم. دفتر و خودکار و تبلت را کنار می گذارم. بازی با بچه ها حالم را بهتر می کند. بعدش برای نوشتن وقت هست. ۹۹/۱۰/۲
سفت و سخت! سال آخر هنرستان بودیم و پر شر و شور. درکلاس منتظر دبیر نشسته بودیم که خانمی با حجابی سفت و سخت وارد کلاس شد. مدرسه ما فقط یک بابای مدرسه داشت و بقیه پرسنل همه خانم بودند و دبیر فقط برای همان یک آقا اینقدر سفت و سخت پوشیده بود. کلاس سی‌وپنج نفره ما فقط پنج نفر چادر سر می‌کردند آن هم نه اینقدر سفت و سخت! همه با چشمان گرد به هم نگاه کردیم. پچ‌پچ‌ها شروع شد. هر کس چیزی می‌گفت. احتمال می‌دادیم از آن معلم‌های سختگیر باشد. در را بست و جلو آمد. چادرش را برداشت. مقنعه‌اش را کمی عقب کشید و خودش را به ما معرفی کرد. هیچ‌کس فکرش را هم نمی‌کرد ایشان اینقدر خوش برخورد و نرم‌خو باشد برخلاف ظاهرش. برایمان گفت که علاوه بر درس تاریخ هنر جهان دبیر طراحی لباسمان هم هست. هر هفته ساعت‌ها با ایشان کلاس داشتیم. ساعت‌هایی که ایشان دبیر ما بود ساعت‌های آزادی و خوشی بود. سر کلاس می‌گفتیم و می‌خندیدیم و گاهی بازی می‌کردیم! درس برایمان شیرین شده بود و دوست داشتنی. حتی سرسخت‌ترین دانش آموزان هم ایشان را دوست داشتند. یک روز برخلاف همیشه کمی بی‌حوصله و کلافه بودم. سرم به کار طراحی گرم بود که صدایم زد. جلو رفتم. بی‌مقدمه گفت:«داشتم نگاهت می‌کردم یهو ناخواسته تو ذهنم با حجاب و چادر تصورت کردم!» لبخند را که روی لبانم دید ادامه داد:«فکر کنم چادر خیلی بهت میاد» بلند شد و چادرش را از روی چوب لباسی چوبی کلاس برداشت:«امتحان کنیم؟» سری به تایید تکان دادم. جلوتر آمد. موهایم را داخل مقنعه فرو برد و مقنعه را کمی جلو کشید. چادرش را روی سرم گذاشت. چند قدم عقب رفت و نگاهم کرد. نگاهش را هرگز از یاد نمی‌برم. شروع کرد به تعریف کردن:«مثل فرشته‌ها شدی، می‌دونستم بهت میاد... وای عزیزم چقدر دوستت دارم دخترم!» توی کلاس همهمه به پا شد. هرکس چیزی به تعریف می‌گفت. دلم نمی‌خواست چادر را بردارم. کمی عرض کلاس را بالا و پایین رفتم. تا اینکه صدای بچه‌ها بلند شد. همه می‌خواستند چادر را امتحان کنند! به ناچار چادر را از سر برداشتم. چادر دست به دست می‌چرخید و سر هر کس که می‌رفت تعریف و تحسین بود که شنیده می‌شد. روز بعد نصف بچه‌ها با چادر به مدرسه آمدند! و هر روز به این تعداد اضافه می‌شد. همه مجذوب معلمی محجبه بودند که از صمیم قلب دوستشان داشت. پایان سال تحصیلی فقط پنج نفر از بچه‌های کلاس چادر سر نمی‌کردند.
قرار چشمانم را می‌بندم به فردا فکر می‌کنم و به کارهای نیمه‌کاره که باید زودتر تکمیل شوند. با خودم قرار می‌گذارم یک هفته صبح‌ها زودتر از همیشه بیدار شوم و کارهایم را زودتر به پایان برسانم. روز پرکاری را پشت سر گذاشته‌ام، خیلی زود خوابم می‌برد. با صدای ناله از خواب می‌پرم! صدای سجاد است. اول خیال می‌کنم خواب بد دیده اما بالای سرش که می‌رسم می‌بینم در تب می‌سوزد و هزیان می‌گوید. بیدارش می‌کنم و آبی به دست و رویش می‌زنم. تب‌بر را با چشمانی بسته می‌خورد و دراز می‌کشد. تبش هنوز بالاست. با پاشویه یک ساعتی طول می‌کشد حرارت بدنش کم شود. صدای اذان صبح را از مسجد می‌شنوم. بعد از نماز خیلی زود خوابم می‌برد. وقت مدرسه بچه‌هاست. امیررضا را بیدار می‌کنم اما معصومه هم تب دارد. تب‌بر را خواب و بیدار می‌خورد و می‌خوابد. امیررضا که می‌رود یاد قرار دیشب میفتم! اما خسته‌ام هنوز خستگی دیروز و نگرانی بیماری بچه‌ها رفع نشده. خیلی زود خوابم می‌برد. تب‌بر کار خودش را کرده بچه‌ها هم حسابی خوابند. یکدفعه چشم باز می‌کنم، به ساعت زل می‌زنم؛ ده؟! این هم از صبح زود بیدار شدن من! بچه‌ها هنوز خوابند دست و صورتم را می‌شویم و یک لیوان شیر و خرما می‌خورم. می‌نشینم پای سیستم و تندتند شروع می‌کنم به طراحی، هنوز خیلی نگذشته که بچه‌ها یکی یکی بیدار می‌شوند. صبحانه بچه‌ها را می‌دهم و باز می‌نشینم پای کار، هنوز خیلی نگذشته که چشمان بی‌حال سجاد خبر از تب دوباره می‌دهد. سیستم را خاموش می‌کنم. پاشویه را شروع میکنم و سوپ را بار می‌گذارم. معصومه سرفه‌های بدی دارد. دمنوش دم می‌کنم. خانه را مرتب می‌کنم آشپزخانه را هم. سجاد اصرار دارد کنارش بنشینم. دستم را می‌گیرد و کارم یک ساعتی همین است. کنارش بنشینم تا بخوابد. همین دستم را از دستش بیرون میاورم بیدار می‌شود و شاکی! امیررضا از مدرسه برگشته. اما خسته است و می‌رود که کمی چرت بزند. ناهار را آماده می‌کنم، معصومه اشتها ندارد اصرار می‌کنم اما بی‌فایده است. سجاد با اشتها همه سوپش را می‌خورد و سفارش پخت سوپ دوباره برای شام می‌دهد. حالش کمی بهتر به نظر می‌رسد. از فرصت استفاده می‌کنم و می‌روم سراغ بررسی تمارین گروه که چند روز است منتظرند. تازه شروع کرده‌ام که سجاد به سرفه می‌افتد. دمنوش دم می‌کنم و داروهایش را می‌دهم. آرام که می‌شود می‌روم سراغ کارم بالاخره بررسی تمارین را تمام می‌کنم. خانم... منتظر تایید داستان‌هایش است. چند روز پیش ارسال کرده اما فرصت بررسی نداشتم. می‌خواهم بروم سراغ داستان‌ها که نوبت معصومه می‌شود. بدجوری بی‌حال است. دیروز لیگ داشت! بازی‌های قبلی را برده بود و حالا از لیگ جا مانده بود. تبش که پایین می‌آید به ساعت نگاه می‌کنم باید به فکر شام باشم. ریخت و پاش‌ها را جمع می‌کنم و مشغول پخت شام می‌شوم باز هم تا شب بچه‌ها چندباری تب می‌کنند. امروز روز کار نیست انگار! همه کارهایم می‌ماند برای یک روز دیگر، خدا بزرگ است. موقع خواب با خودم قرار می‌گذارم از فردا زودتر بیدار شوم.
خیالت راحت چادر گل‌گلی را روی سرش مرتب کرد. رویش را از خانم‌های دور و بر گرفت. نگاهی به لاک ناخنش کرد. مهر را روی سجاده گذاشت. با شیطنت همیشگی‌اش پرسید: «خانم من لاک دارم نماز بخونم؟ قبوله؟» رفتم توی فکر. هنوز جواب نداده بودم که ادامه داد: «میدونید چیه احتمالا این اولین و آخرین سفر من به اینجاست می‌دونم دیگه ممکنه هیچ وقت نتونم بیام کسی منو نمیاره دیگه!» چادرش را به سختی و زحمت روی سرش نگه داشت: «برای همین می‌خوام حتما نماز امام زمان رو بخونم!» لبخند زدم: «بخون عزیزم قبوله نگران نباش.» برق شادی به چشمانش دوید. خواستم شروع کنم به خواندن نماز که پرسید: «راستی چندتا ایاک نستغیر باید بخونم؟» به زحمت جلوی خنده‌ام را گرفتم: «ایاک نستعین عزیزم، صدبار باید بگی.» محکم کوبید روی پیشانی‌اش: «وای ینی همه نمازایی که خوندم غلط بود؟» گفتم: «اشکالی نداره از این به بعد درست بگو عزیزم.» رو به قبله ایستاد: «البته زیادم نبودا، صبحا که خواب میمونیم، مغرب و حوصله نداریم گاهی وقتا نماز ظهر خوندیم خانوم.» بعد هم ایستاد به نماز. وسط نماز با دست محکم به پهلویم کوبید: «خانوم... خانوم... چندتا باید می‌گفتم؟» چند باری سوالش را تکرار کرد وقتی جواب نگرفت آرام دو سه قدم جلو رفت و از روی تابلو تعداد ذکر را خواند و برگشت. هنوز خیلی نگذشته بود که دیدم بلند بلند می‌گوید: «ایاک نستعین» و به سجاده اشاره می‌کند. نگاهم به سوسک کوچکی افتاد که روی سجاده وول می‌خورد. بی‌تفاوت به نمازم ادامه دادم. مجیدی هم دیگر ساکت شد. بعد از نماز دیدم زانوی غم بغل گرفته. کنارش نشستم: «قبول باشه، چته؟ چرا تو همی؟» آهی کشید و جواب داد: «چه نمازی بود خوندم آخه؟ لاک که داشتم، ایاک نستعین که بلد نبودم، وسطش مجبور شدم راه برم، حرف زدم، سوسکم که اومد رو جانماز...» دلداری‌اش دادم: «تا اینجا اومدی، امام زمان ازت قبول می‌کنه خیالت راحت باشه عزیزم.» داشتم ادامه می‌دادم که یکی از بچه‌ها کنارمان نشست: «خانوم اجازه من حواسم نشد دو رکعت نماز خوندم یا یه رکعت، نمازم باطل شد؟» تا خواستم جوابش را بدهم مجیدی پرید وسط حرفم: «اره بابا قبوله من هرچی از خانوم پرسیدم گفت قبوله مال تو هم حتما قبوله دیگه.» خانم‌های اطراف ریز می‌خندیدند. کم کم آماده حرکت شدیم... ...
دسته بچه‌ها مشغول نقاشی بودن که یکی از پسرا اومد جلو و گفت: «خاله من می‌خوام برم دسته ببینم.» اجازه گرفت و رفت. دلم هوایی شد که چرا ما خودمون دسته نبریم؟ بچه‌ها که علاقه دارن ما هم که امکاناتش رو داریم. با مسئول هیات صحبت شد و اجازه بردن دسته رو گرفتیم. حالا می‌موند دعوت از مداح. کدوم مداح حاضر بود برای دسته کوچیک بچه‌های مسجد مداحی کنه؟ اونم دسته‌ای که قرار بود تو حیاط مسجد حرکت کنه فقط. به چند نفر رو زدم تا فهمیدن دسته بچه‌هاست گفتن نه وقت نداریم و بهونه آوردن. بابا تمام مدت یه گوشه نشسته بودن و مشغول نوشتن نوحه بودن برای روز عاشورا. آب در کوزه و من گرد جهان می‌گشتم. کنارشون نشستم و پرسیدم: «پدر، میشه لطفاً امشب بیاین برای بچه‌ها مداحی کنین دسته ببریم؟» خوشحال شدن و گفتن: «فکر کردم چون بچه هستن و من سنم بالاست به من نمی‌گی!» بعد هم با خوش رویی ادامه دادن: «اتفاقا مجالس بچه‌ها خیلی پربرکت‌تر و مفیدتر و لازم‌تره.» این شد که شب بابا اومدن مسجد و دسته عزاداری ما با مداحی ایشون راه افتاد. هنوز صدای بچه‌ها که یک صدا میخوندن: «ای اهل حرم میر و علمدار نیامد...» توی گوشم زنگ می‌خوره و صدای مداحی بابا که باعث شد بچه‌ها شرکت در دسته عزاداری امام حسین علیه السلام رو تجربه کنن. إن شاءالله همه پیرغلامان اهل بیت علیهم السلام همنشین ارباب باشن و این شب‌ها از سفره رحمتشون روزی بخورن.