eitaa logo
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
30 دنبال‌کننده
531 عکس
70 ویدیو
9 فایل
خط خطی های #باران
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام خدا طبق معمول از صبح درگیر رسیدگی به درس امیررضا بودم. دیکته اش را که گفتم و کارم تمام شد رفتم سراغ بزرگمرد کوچک، تمامی ندارد انگار. فکر می کردم امروز به پایانش نزدیک تر می شوم اما یک ماجرای تازه باز شد و حالا کو تا پایان. بعد از نوشتن و اماده کردن ناهار بچه ها مشغول انجام تکالیف طراحی کاراکتر شدم. خیلی سخت بود هرچه بیشتر تلاش کردم خرابتر شد. اصلا نمی دانم امروز چرا اینجوری شده! تمرین را نصفه و نیمه رها کردم و رفتیم سراغ کلاس بچها. هردو امتحان داشتند. از این کلاس به ان کلاس شدن و از این نرم افزار به ان نرم افزار شدن عادتمان شده یعنی دیگر چاره ای نداریم. کلاس هنوز تمام نشده بود که محمدسجاد و گیرهای همیشگی اش شروع شد. امده بود کنارم با یک عدد هویج و یک پیاز! با چشمان گرد سر از توی دفتر و کتاب برداشتم:"اینا رو برای چی برداشتی" طبق معمول خودش را لوس کرد:"میخوام شام بپژم با هبیج و شیب ژمینی و پیاز!" می دانستم که تا به خواسته اش نرسد دست بردار نیست. کمی فکر کردم و فرستادمش پی نخودسیاه! خودم هم مشغول نوشتن رمان شدم! درگیر محسن و معلم جدید دیلاقی اش بودم با ان سبیل های کلفت و نامه هایش برای مرد تبیعدی که محمدسجاد با چشمان گریان کنارم نشست:"مامان پیاز رنده کردم چشمم سوخت" ظرفی توی دستش بود که تویش پیاز خورد شده و هویج رنده شده بود! زیرلب صلوات فرستادم:"اخه بچه نمیگی دستتو می بری؟ چرا بدون اجازه من دست به رنده و چاقو زدی" با شرین زبونی گفت:"ببین دارم برات شام میپژم خشته نشی" جز سر تکان دادن کاری از من ساخته نبود. ظرف هویج را از دستش گرفتم و مشغول نوشتن شدم. دست بردار نبود:"مامان باید اینا رو با تخم مرغ و شیب ژمینی گاطی کنی شرخ کنی" نفس محکمی کشیدم برایش توضیح دادم که هر غذایی دستور پخت خودش را دارد و اگر جور دیگر پخته شود بدمزه و خراب می شود حتی شاید باعث شود دلش درد بگیرد. بغض کرد .و با چشمان گریان خودش را توی بغلم انداخت:"من شما رو دوش دارم میخوام شام بپژم شما نمیژارید من با دشتور مخصوص خودم گژا درشت کنم" حرف زدن بی فایده بود. چیزی به ذهنم رسید:"بیا یه کاری کنیم" از جا پرید دماغش را بالاکشید:"چه کاری؟" اشک هایش را پاکر کردم:"من که خواستم شام بپزم شما هم بیا کنارم به من کمک کن و هرکاری گفتم انجام بده اینجوری شامو شما پختی" دستش را روی صورتش گذاشت:"نه من دشتور خودمو میخوام" همه انچه برای رمان و محسن داشتم از سرم پرید:"پس بده من برات سرخ کنم فقط هم همین هویج و پیاز" سری تکان داد با خوشحالی قبول کرد. هویج رنده شده و پیاز را با کمی روغن سرخ کردم و توی بشقاب کشیدم. چشمانش بعد از دیدن غذایی که ظاهرا خودش پخته بود می درخشید. بغلم کرد و گفت:"دشتت دردنکنه مامان مهربونم" قاشق برداشت:"الان همشو میخورم" قاشق را پر کرد و توی دهانش گذاشت. صورتش را جمع کرد. پرسیدم:"چطوره؟" سعی کرد خودش را راضی نشان بدهد:"خیلی خوشمژه شده نگه میدارم برای بابا!"
از صبح احساس ضعف داشتم. بچه‌ها مشغول تماشای تلویزیون بودند و من طبق معمول مشغول نوشتن! البته چیز درست و حسابی هم از آب درنیامد. معصومه یک دفعه امد و کنارم نشست. کمی أین پا و آن پا کرد و گفت:«مامان من دلم کیک می‌خواد می‌شه کیک بپزی برای افطار؟» فقط همین را کم داشتم. آنقدر ضعف داشتم که هربار از جا بلند می‌شدم چشمانم سیاهی می‌رفت. حالا دختر روزه اولی‌ام هوس کیک مامان‌پز کرده بود! کمی فکر کردم واقعا پخت کیک در توانم نبود! راهی به ذهنم رسید. می‌دانستم علاقه به پخت و پز دارد، لبخندی تحویلش دادم و گفتم:«می‌خوای خودت کیک بپزی؟» چشمانش برق زد با خوشحالی گفت:«اخ جون خودم تنهایی؟» دستش را گرفتم و گفتم:«اره تنهایی، برو دفتر اشپزیمو بیار» امیررضا نگاهی به دفتر توی دست معصومه کرد و گفت:«تو که بلد نیستی خرابش می‌کنی، من بلدم بذار من می‌پزم» راست می‌گفت چند وقت پیش کیک دورنگ پخته بود، عجب کیکی هم شده بود. معصومه با بغض گفت:«خب منم یاد می‌گیرم» دیدم بحث دارد بالا می‌گیرد باید کاری می‌کردم. صدایشان کردم:«من یه پیشنهاد دارم» هردو چشم دوختند به دهان من:«من می‌گم بیاید مسابقهٔ کیک‌پزی بذاریم» به هم نگاه کردند. از پیشنهادم خوششان آمد. محمدسجاد که تا این موقع ساکت بود گفت:«پس من چی؟» قبل از اینکه من خواهش کنم معصومه دستش را گرفت:«تو بیا به من کمک کن ما باهم یاریم» خندیدم و از معصومه تشکر کردم. حالا باید منتظر نتیجهٔ مسابقه می‌ماندم. دوباره مشغول نوشتن شدم که امیررضا از توی آشپزخانه صدا زد:«مامان تخم‌مرغ پنج تا بیشتر نداریم دوتا کیک ده تا تخم‌مرغ می‌خواد!» دوست نداشتم در أین وضعیت کرونابی بفرستمش بیرون، داشتم دنبال دستور یک کیک که تخم مرغ کمتری بخواهد می‌گشتم که با صدای امیررضا منصرف شدم:«اصلا بیایید سه تایی باهم کیک بپزیم دوتا کیک زیاده!» معصومه و محمدسجاد هم قبول کردند. عجب کیکی هم شد. ۱۴۰۰/۲/۱
امروز هم مثل روز های فرد دیگه سرم شلوغ تر از همیشه ست. صبح زود قبل از بیدار شدن پسرا معصومه رو می برم باشگاه و برمی گردم. هوا خیلی گرمه! به خونه که می رسم یک ساعت وقت دارم صبحانه بچها رو بدم و یکمی کارهای خونه رو انجام بدم. بعد هم میرم دنبال معصومه. خیلی خسته ام پیاده روی رو دوست دارم اما نه توی گرما! جوجه یاکریما گرسنه هستن. بهشون غذا می دم. تا دستم رو می برم سمتشون دهانشون باز میشه و غذا رو میذارم توی دهانشون. خیلی حس خوبی داره. دوسشون دارم. معصومه میاد کنارم میشینه. نگاهی به جوجه ها میکنه و میگه یکیشون بیحاله. راست میگه انگار بی جونه. غذا به سختی میخوره آب هم کم! نگرانشم اما کاری ازم ساخته نیست. سیر که میشن میرم برای انجام کارای خودم. پخت و پز و نظافت و در نهایت تمارینی که روی هم تلنبار شده! گره افتاده توی کارم. یکی از ابزارهای فتوشاپ رو ندارم انگار. یه مشکل شخصی هم بهشون اضافه شده! خسته و کلافه با صدای جوجه ها میرم سراغشون. باز هم یکیشون بی حاله! دلم میگیره. اگه بمیره خیلی ناراحت میشم. بچها هم نگرانن. محمدسجاد کلافه م کرده. مدام میره و میاد و میپرسه کی پس می ریم باشگاه دیرم شد! ساعت رو بهش نشون میدم و براش توضیح میدم که وقتی عقربه ها روی چه عددهایی قرار بگیرن باید بریم. ولی باز هم به اصرارهاش ادامه میده. توی گروه می پرسم شاید کسی بدونه. توصیه ها رو میخونم. باید براشون دونه پارس بگیرم. بچه ها آماده میشن که بریم باشگاه. به جوجه ها غذا میدم ولی جوجه ای که بی حاله خیلی کم میخوره دیگه حتی برای گرفتن غذا هم بلند نمیشه ازجاش. حسابی نگرانشم. توی راه رفت و برگشت بچه ها رو آماده میکنم که اگه وقتی رسیدیم خونه و با جوجه بی جون مواجه شدن خیلی اذیت نشن. اما خودم خیلی ناراحتم. همین که می رسیم خونه میرم سراغشون. هردو بلند میشن و شروع میکنن بال بال زدن. جوجه بی حال هم خوب شده! جیک جیک میکنه و غذا میخواد! خداروشکر میکنم که مشکلی پیش نیومد براش! الهی شکر
خسته و کوفته از باشگاه اومدم. دلم گرفته بود. حس و حال هیچ کاری رو نداشتم. شاید کمی خواب حالم رو بهتر می‌کرد اما طبق معمول نشد. تا عصر کلی کار نیمه تموم داشتم. با کلافگی کارهام رو انجام دادم. نیاز به استراحت داشتم. دراز کشیدم، چشمام رو روی هم گذاشتم توی افکارم غرق شدم. فقط یه معجزه می‌تونست حال منو بهتر کنه. چقدر دلم حرم می‌خواست. این روزا خیلی مدد از امام حسین خواستم اما اروم نمی‌شدم اتفاقا هر روز بیقرارتر و خسته تر می‌شدم. به ساعت نگاه کردم یک ساعت گذشته بود بالش از اشک چشمم خیس بود و من لحظه‌ای نخوابیده بودم. بلند شدم و محمدسجاد رو آماده کردم و باهم راه افتادیم به طرف باشگاه. هنوز خیلی از خونه دور نشده بودم که دیدم در مهد قرآن توی کوچه بازه، مداحی پخش میشه و خانوم‌ها وارد و خارج می‌شن. به در مهد که رسیدم چشمم خورد به آقایی با لباس خادمی حرم! توی دستش یه پرچم بود. جلو رفتم. خانومی با چشمای خیس گفت:«پرچم گنبد حضرت عباسه» دیگه کنترل اشک‌هامو نداشتم. بازم حضرت عباس برام نشونه فرستاده بود. یاد دوسال پیش و حرم و خادمه‌ی حرم آقا افتادم. جلو رفتم. ترسیدم بخاطر کرونا نذارن پرچم رو ببوسم. با پاهای لرزون کنار پرچم ایستادم اشک پهنای صورتم رو خیس کرده بود. دیگه از خدا چی می‌خواستم. الهی شکرت ۱۸مرداد۱۴۰۰
چیزی به اربعین نمانده است. باید بساط نذری را آماده کنیم. سینی را می‌آورم. کیسه‌ی عدس را توی سینی خالی می‌کنم. معصومه کنارم می‌نشیند. خیلی به این کارها علاقه دارد. باهم مشغول پاک کردن می‌شویم که سروکله‌ی سجاد پیدا می‌شود. کنارم می‌نشیند. سر کج می‌کند و زل می‌زند توی چشمانم. عاشق این نگاه‌های نمکینش هستم:«می‌شه منم کمک کنم؟» معصومه به جای من جواب می‌دهد:«نه تو نمی‌تونی باید اندازه‌ی من بشی تا بتونی از این کارا بکنی!» دلش می‌شکند. چشمانش پر می‌شود. زانوهایش را جمع می‌کند و سرش را بین زانوان کوچکش می‌گذارد. با بغض و گریه آرام می‌گوید:«اما منم دوست دارم کمک کنم» اصلا کمک کردن برای نذری ارباب که سن و سال نمی‌شناسد. دست روی سرش می‌کشم. خودش را توی بغلم رها می‌کند. طاقت دیدن اشک‌هایش را ندارم:«بیا عزیزم بیا به من کمک کن من بهت سنگ‌ها رو نشون می‌دم شما بردار و بنداز توی این ظرف» گریه‌اش تبدیل به خنده می‌شود. دانه دانه سنگ‌ها را برمی‌دارد و توی ظرف می‌گذارد. همزمان زیر لب تعداد سنگ‌ها را می‌شمارد. تا بیست را خوب یاد گرفته اما از بیست که می‌گذرد چندتایی اشتباه دارد. فرصت خوبی برای یاد دادن شمارش پیدا کرده‌ام. همراهش می‌شوم:«بیا با هم بشماریم:یک دو سه ....سی و هشت...» تا تمام شدن کار شمردن اعداد را یاد گرفته‌است. شمارش معکوس را هم یادش می‌دهم. کارمان تمام شده اما سجاد هنوز مشغول شمارش است:«ده، نه، هشت ...»
می‌گویند اگر می‌خواهی فرزندانت کتابخوان شوند خودت کتاب بخوان من هم به عنوان یک مادر سعی دارم هر روز ساعتی را به مطالعه اختصاص دهم. گاهی کم گاهی زیاد. امروز هم طبق معمول می‌روم سراغ کتاب. صفحه اول و دوم و سوم را می‌خوانم صفحه چهار که می‌رسم سجاد کتاب در دست می‌آید و کنارم می‌نشیند. کتابش را روی کتاب توی دستم می‌گذارد:«مامان لطفا این‌ رو برام بخون!» دلم نمی‌آید ردش کنم. کتاب را از دستش می‌گیرم. با خوشحالی کنارم می‌نشیند و زل می‌زند توی چشمانم:«به نام خدا، در یکی از روزهای گرم تابستان فیل کوچولو خیلی تشنه بود...» تا آخر قصه را همان‌طور نشسته و خوب گوش می‌دهد. کتاب را می‌دهم دستش:«بفرما حالا نوبت منه کتاب خودم رو بخونم» کتاب‌ را از دستم می‌گیرد و می‌رود پی بازی‌اش. نفس راحتی می‌کشم و مشغول خواندن می‌شوم. هنوز دو صفحه نخوانده‌ام که دوباره سرو کله‌اش پیدا می‌شود. دستش را دور گردنم حلقه می‌کند. خودش را لوس می‌کند:«مامان خیلی دوستت دارم» دستش را می‌بوسم:«منم دوستت دارم عشقم» می‌دود توی اتاق و خیلی زود کتاب به دست روبه رویم می‌نشیند:«می‌شه این کتاب رو هم برام بخونی؟» مگر می‌شود به این نگاه معصومانه جواب رد داد؟ کتاب را از دستش می‌گیرم:«می‌خوام برم اون طرف، امروز خودم تنهایی، اما، ماشین زیاده، آقا پلیس کجایی..» گاهی توی صورتم زل می‌زند و گاهی خیره به عکس‌های کتاب می‌شود. کتاب که تمام می‌شود لبخندی تحویلش می‌دهم بدون حرفی کتاب را می‌گیرد و می‌رود توی اتاق. مشغول مطالعه می‌شوم اصلا یادم رفته کجا بودم، از اول صفحه شروع می‌کنم. هنوز به آخر صفحه نرسیده کتاب دیگری روبه روی چشمانم تاب می‌خورد. با خوشحالی می‌گوید:«وای مامان این کتاب رو خیلی دوست دارم یادته باهم رفتیم پارک موقع برگشت خریدیم؟» چشمم به خط‌های ریز کتابم است جوابش را با تکان سر می‌دهم. دست زیر چانه‌ام می‌گذارد سرم را بالا می‌آورد:«مامان میشه اینم بخونی برام؟» کمی فکر می‌کنم. کتاب را از دستش می‌گیرم. کتاب پر از نقاشی‌های رنگارنگ است. قبلا هم بارها برایش این کتاب را خوانده‌ام. کتاب خودم را می‌بندم و کنار می‌گذارم:«نظرت چیه حالا تو برای من کتاب بخونی؟» خنده روی صورتش می‌نشیند:«این کتاب روبلدم!» سرم را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهم:«بله برای همین می‌گم شما برای من بخون» کتاب را باز می‌کند:«شیمو می‌خواد که بره، تا آخرای دنیا...» درست است که امروز من نتوانستم کتاب بخوانم اما در عوض سجاد سه تا کتاب خواند!
آبگوشت! ترک‌ها ضرب‌المثلی دارند که میگوید:«اوشاغو یوللا ایش دالینجا اوزین دوش دالونجا» البته شاید کمی اشتباه نوشته باشم اما معنی‌اش این است که:«بچه رو بفرست دنبال کاری خودتم بیفت دنبال بچه» امروز به من ثابت شد که درست است! از صبح که حالم بد بود مسکن و استراحت هم کارساز نبود باید فکری برای شام می‌کردم از امیررضا خواستم گوشتی که ظهر بیرون گذاشتم همراه کمی نخود و پیاز بگذارد روی گاز و خودم توی درد می‌پیچیدم ولی خیالم از بابت شام که آبگوشت بود راحت شد. دو سه ساعتی گذشت و با زحمت خودم را به آشپزخانه رساندم تا بقیه مواد لازم آبگوشت را اضافه کنم که با دهان باز و چشمان گرد به قابلمه آبگوشت خیره ماندم! شبیه آبگوشت نبود اما چشمانم خوب نمی‌دید انگار. به دور و بر نگاه کردم چشمم خورد به گوشت که روی سینک ظرفشویی به من خیره شده بود! آبگوشت بدون گوشت چه مزه‌ایست؟
امروز روز شلوغی بود از صبح درگیر بودم. طرح جلد خیلی وقتگیر و حساس بود تمرکز زیادی می‌طلبید. استاد کشاورز هم تا پایان آذر برای تکمیل چرخ دستی فرصت داده اما من هنوز با محمود و ماجراهایی که قراره توی داستان براش بیفته درگیرم استاد... منتظرن که رمانو شروع کنم و من هنوز نتونستم! دو سه روزی هم که کسالت داشتم کارای خونه تلنبار شده بود معصومه امتحان داشت و باید باهاش ریاضی کار می‌کردم امیررضا باید تحقیق و پروژه‌شو تکمیل می‌کرد و باید کمکش می‌کردم سجاد هم که طبق معمول مدام در حال انجام آزمایشه هربار که آزمایش می‌کنه کل خونه و زندگی و اشپزخونه رو بهم می‌ریزه ناراحتی ماجراهای این چند روز هم ذهنمو درگیرتر کرده دلم می‌خواد یه روز برم مرخصی و از همه کارهام کمی فاصله بگیرم که خب نمیشه از صبح دارم می‌دوم ولی هنوز کارهام تموم نشده خانوم انصاری برای امشب از خانوم دکتر دعوت کردن و گفتگو داریم باهاشون ساعت ۶ یک دفعه زنگ خونه رو میزنن پشت در کیه؟ مهمون! خوشحال میشم از دیدنشون دلم براشون تنگ شده بود اما الان؟ تو این شرایط؟ بدو بدو اسباب بازی‌های سجاد رو می‌ریزم توی سبد تا آسانسور برسه بالا وقت هست. ساعت ۷ قرار گفتگو با خانم دکتر و ساعت ۸ باید سجاد رو ببرم باشگاه! مهمونام کمی می‌شینن و میرن که برای شام برگردن. سریع پیاز رو خرد می کنم و میریزم توی قابلمه روغن رو هم اضافه می‌کنم سوالات امتحان معصومه رو تصحیح میکنم و غلط‌ها رو براش توضیح میدم راهنمایی لازم رو به امیررضا می‌کنم ریخت و پاش سجاد رو جمع می‌کنم و ظرف‌ها رو تند تند می‌شورم باید برم سراغ گفتگوی گروه زیاد نمیتونم بمونم اما برای شروع هستم منتظرم پیازم سرخ شه یه ظرف میشورم و می‌ذارم توی سبد باز پیاز رو هم می‌زنم و سری به گروه می‌زنم نمیدونم چرا پیاز سرخ نمیشه خیلی دیره سیب‌زمینی و تخم مرغ رو برای سجاد خورد می‌کنم کمکش می‌کنم لباس‌هاش رو بپوشه ساعت ۷و نیمه و هنوز پیازم سرخ نشده کلافه خم می‌شم‌ تا زیرش رو زیاد کنم وای خدای من زیر قابلمه رو روشن نکرده بودم اصلا🤦‍♀
دیروز صبح با صدای سرفه‌های سجاد از خواب بیدار شدم. بدجوری سرماخورده بود انگار. تا چشم باز کرد براش دمنوش درست کردم خیلی با دمنوش میونه‌ی خوبی نداره با زور و خواهش و اصرار هربار یه استکان به خوردش می‌دم. کلی کار عقب افتاده داشتم رفتم سراغ طرح‌ها و اتودها برای اجرا و رنگ آمیزی. یک‌دفعه کنارم ایستاد و شروع کرد به بوسیدن گفتم:«نکن عزیزم منم مریض میشما» اخمش رفت توی هم:«پس من دوستت دارم بوست نکنم؟» حرف دیگه‌ای نداشتم منم بوسیدمش. رفت و منم مشغول ادامه کارم شدم یک ساعت نشده برگشت از بازو تا سر انگشتام رو می‌بوسید کار همیشگیش بود گفتم نکن بچه‌جان منم سرمامیخورما» لب‌هاش آویزون شد:«پس من عاشقتم بوست نکنم؟» پیشونی‌شو بوسیدم و قربون صدقه ش رفتم کاری نمی‌شد کرد. یک ساعت نشده دوباره برگشت گوشه‌ای نشسته بودم و داشتم مطالعه می‌کردم تند تند روی صورتم بوسه کاشت گفتم:«قربونت بشم منم مریض شم کی برات دمنوش درست کنه؟» بغض کرد:«تو چرا نمی‌ذاری من بوست کنم؟» بغلش کردم طاقت دیدن بغضش رو ندارم. خودش رو تو بغلم رها کرد. حالا انگار اروم شده بود. رفت. شب اما با گلودرد و سردرد رفتم تو رختخواب حالا هم بدجوری سرماخوردم انگار. بوسه‌های سجاد کار خودشو کرد.
دیروز از صبح که بیدار شدیم همه چیز شروع شد. یکشنبه معصومه امتحان ریاضی داشت و رضا امتحان علوم. برنامه ریزی سختی بود چون خودم هم باید چندتا کار مهم انجام میدادم: باید یه اتود رو رنگ آمیزی می‌کردم. یسری متن سنگین رو باید روان سازی و جذاب می‌کردم. تمرین کلاس شعر بیست تا مصرع با وزن‌های خواسته شده بود که باید تا ساعت۸ می‌نوشتم. یه داستان هم باید ویرایش و تحویل می‌دادم! کارهای خونه و پخت و پز و شستشو هم که سرجاش بود. تا شب نفهمیدم چطور گذشت و چطور کارها رو انجام دادم. ساعت دو شب بود که هنوز مشغول پرسش و پاسخ از رضا بودم. این روزا مادرا خیلی خسته هستن هواشونو داشته باشید لطفا🙏🌹
همراه بچه‌ها برای کاری رفتیم بیرون. دخترم چهارساله بود و عاشق چادر و حجاب! روسری را جوری روی سرش گیره می‌زد که خانم‌های جاافتاده بلد نبودند. داخل اتوبوس نشسته بودیم و دخترم داشت با زبان کودکانه دلبری می‌کرد. خانم بدحجابی کنارمان نشسته بود. با حرف‌های دخترم قند توی دلش آب می‌شد و زیر لب قربان صدقه دخترم می‌رفت. کمی که گذشت روسری‌اش را جلو کشید و موهایش را زیر روسری پنهان کرد. رو به دخترم گفت:«دختر نازی مثل شما حجاب گرفته خیلی زشته من با این سنم اینطوری باشم!» دو سه خانم دیگر که حرفش را شنیدند تحت تاثیر او روسری‌هایشان را جلو کشیدند. حجاب دختر کوچکم خودش امربه معروف شده بود!
قرار چشمانم را می‌بندم به فردا فکر می‌کنم و به کارهای نیمه‌کاره که باید زودتر تکمیل شوند. با خودم قرار می‌گذارم یک هفته صبح‌ها زودتر از همیشه بیدار شوم و کارهایم را زودتر به پایان برسانم. روز پرکاری را پشت سر گذاشته‌ام، خیلی زود خوابم می‌برد. با صدای ناله از خواب می‌پرم! صدای سجاد است. اول خیال می‌کنم خواب بد دیده اما بالای سرش که می‌رسم می‌بینم در تب می‌سوزد و هزیان می‌گوید. بیدارش می‌کنم و آبی به دست و رویش می‌زنم. تب‌بر را با چشمانی بسته می‌خورد و دراز می‌کشد. تبش هنوز بالاست. با پاشویه یک ساعتی طول می‌کشد حرارت بدنش کم شود. صدای اذان صبح را از مسجد می‌شنوم. بعد از نماز خیلی زود خوابم می‌برد. وقت مدرسه بچه‌هاست. امیررضا را بیدار می‌کنم اما معصومه هم تب دارد. تب‌بر را خواب و بیدار می‌خورد و می‌خوابد. امیررضا که می‌رود یاد قرار دیشب میفتم! اما خسته‌ام هنوز خستگی دیروز و نگرانی بیماری بچه‌ها رفع نشده. خیلی زود خوابم می‌برد. تب‌بر کار خودش را کرده بچه‌ها هم حسابی خوابند. یکدفعه چشم باز می‌کنم، به ساعت زل می‌زنم؛ ده؟! این هم از صبح زود بیدار شدن من! بچه‌ها هنوز خوابند دست و صورتم را می‌شویم و یک لیوان شیر و خرما می‌خورم. می‌نشینم پای سیستم و تندتند شروع می‌کنم به طراحی، هنوز خیلی نگذشته که بچه‌ها یکی یکی بیدار می‌شوند. صبحانه بچه‌ها را می‌دهم و باز می‌نشینم پای کار، هنوز خیلی نگذشته که چشمان بی‌حال سجاد خبر از تب دوباره می‌دهد. سیستم را خاموش می‌کنم. پاشویه را شروع میکنم و سوپ را بار می‌گذارم. معصومه سرفه‌های بدی دارد. دمنوش دم می‌کنم. خانه را مرتب می‌کنم آشپزخانه را هم. سجاد اصرار دارد کنارش بنشینم. دستم را می‌گیرد و کارم یک ساعتی همین است. کنارش بنشینم تا بخوابد. همین دستم را از دستش بیرون میاورم بیدار می‌شود و شاکی! امیررضا از مدرسه برگشته. اما خسته است و می‌رود که کمی چرت بزند. ناهار را آماده می‌کنم، معصومه اشتها ندارد اصرار می‌کنم اما بی‌فایده است. سجاد با اشتها همه سوپش را می‌خورد و سفارش پخت سوپ دوباره برای شام می‌دهد. حالش کمی بهتر به نظر می‌رسد. از فرصت استفاده می‌کنم و می‌روم سراغ بررسی تمارین گروه که چند روز است منتظرند. تازه شروع کرده‌ام که سجاد به سرفه می‌افتد. دمنوش دم می‌کنم و داروهایش را می‌دهم. آرام که می‌شود می‌روم سراغ کارم بالاخره بررسی تمارین را تمام می‌کنم. خانم... منتظر تایید داستان‌هایش است. چند روز پیش ارسال کرده اما فرصت بررسی نداشتم. می‌خواهم بروم سراغ داستان‌ها که نوبت معصومه می‌شود. بدجوری بی‌حال است. دیروز لیگ داشت! بازی‌های قبلی را برده بود و حالا از لیگ جا مانده بود. تبش که پایین می‌آید به ساعت نگاه می‌کنم باید به فکر شام باشم. ریخت و پاش‌ها را جمع می‌کنم و مشغول پخت شام می‌شوم باز هم تا شب بچه‌ها چندباری تب می‌کنند. امروز روز کار نیست انگار! همه کارهایم می‌ماند برای یک روز دیگر، خدا بزرگ است. موقع خواب با خودم قرار می‌گذارم از فردا زودتر بیدار شوم.