eitaa logo
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
26 دنبال‌کننده
467 عکس
62 ویدیو
7 فایل
خط خطی های #باران
مشاهده در ایتا
دانلود
همیشه دلم می‌خواست محرم‌ها خادم الحسین علیه السلام باشم و در برپایی مراسم کاری کنم! اما از وقتی یادم می‌آید درگیر زندگی و وظیفه‌ی مادری بودم و خب همین‌که مواظب بچه‌ها می‌شدم که مزاحم عزاداری دیگران نشوند خودش کمک بزرگی بود. بچه‌ها با فاصله‌ی سنی کم و انرژی زیاد یک‌جا نشستن را دوست نداشتند و دلشان می‌خواست توی حیاط بزرگ مسجد بازی کنند. دلم نمی‌خواست سخت‌گیری کنم و دوست داشتم بچه‌ها بدون محدودیت به مسجد و مراسم علاقمند شوند ولی اخم‌ها و گوشه کنایه‌های خانم‌های عصاقورت داده‌ی صف اولی آن‌ها را می‌ترساند. شب اول محرم که رسید یک جعبه مدادرنگی و دفتر نقاشی باخودم به مسجد بردم که بچه‌ها را با کشیدن نقاشی مشغول کنم و بتوانم از مراسم استفاده کنم. همینطور که بچه‌ها مشغول کشیدن نقاشی بودند بچه‌های دیگر دورشان جمع شدند انگار همه هوس کشیدن نقاشی کرده بودند! این شد جرقه‌ای توی ذهنم. روز بعد رفتم و چند جعبه مداد رنگی خریدم و تعداد زیادی کاربرگ محرمی کپی کردم. شب زودتر از همیشه رفتم مسجد. با مسئول مراسم صحبت کردم، گوشه‌ای از حیاط فرش پهن کردم و بچه‌ها را صدا زدم. به هرکدام چند مدادرنگی و یک کاربرگ دادم. نقاشی بچه‌ها که تمام می‌شد برچسب می‌گرفتند و تشویق می‌شدند. بعد از ان هرشب برای بچه‌ها برنامه‌های ویژه داشتیم اینطوری هم بچه‌های خودم با خیال راحت توی مسجد بازی می‌کردند و نقاشی می‌کشیدند هم بقیه مادرها با خیال راحت عزاداری می‌کردند. من هم به آرزویم رسیده و حالا خادم الحسین علیه السلام بودم!
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
بی‌حوصله و بدعنق بود. ابروهایش را توی هم کرده و منتظر نشسته بود. همه‌ی بچه‌ها مشغول نقاشی بودند جز او. صدای نوحه‌خوانی توی مسجد پیچیده بود. خیلی متوجه نمی‌شدم چه می‌خواند همه حواسم پیش بچه‌ها بود که امانت بودند و دلم می‌خواست این شب‌ها برایشان به یادماندنی شود. یک کاغذ رنگ آمیزی و چندتا مداد برداشتم و کنارش نشستم. دست روی شانه‌اش گذاشتم:«چه گل‌پسری! ببین برات چه نقاشی خوشگلی آوردم» زیر چشمی به کاغذ نگاه کرد. بعد هم به صورت من خیره شد:«اصلا خوشگل نیست من اینو دوست ندارم!» شنیده بودم به تازگی مادرش را از دست داده، دوست نداشتم ترحم کنم اما دلم برایش سوخت. سراغ بقیه‌ی کاربرگ‌ها رفتم. چند تا کاربرگ پسرانه برداشتم و کنارش نشستم:«ببینم اینجا چی دارم برای شما» کاغذها را کنارش ورق زدم منتظر بودم یکی از کاربرگ‌ها را بپسندد! لپ‌هایش را پرباد کرد و ابروهایش را توی هم:«هیچ کدوم قشنگ نیستن!» طبق برنامه باید برای بچه‌هایی که رنگ آمیزی‌هایشان تمام شده بود قصه می‌گفتم. دستش را گرفتم و به طرف بقیه‌ی بچه‌ها رفتم. کشان کشان دنبالم آمد. منتظر بودم بگوید:«قصه دوست ندارم» اما نگفت. تا آخر قصه با چهره‌ای درهم به من خیره شده بود. قصه که تمام شد فکری به سرم زد. یک کاغذ سفید برداشتم و به دستش دادم. کنار خودم نشاندمش:«شنیدم خیلی نقاشی‌های قشنگی می‌کشی! بنظرم هرچی دوست داری تو این کاغذ سفید بکش» گل از گلش شکفت. چیزی نگفت اما کمی از اخمش کم شد. به مدادرنگی‌ها نگاه کرد:«مداد ندارم» سریع سطل مدادرنگی‌ها را آوردم. چند مداد برداشتم و جلو بردم. دستم را پس زد:«این رنگ‌ها رو نمی‌خوام» سطل را جلویش گرفتم:«هر رنگی می‌خوای انتخاب کن و بردار» با تردید نگاهم کرد. دستش را توی سطل برد با وسواس چندتا مداد انتخاب کرد و گوشه‌ای نشست. گاهی سرش را بلند می‌کرد به من نگاه می‌کرد و دوباره مشغول نقاشی می‌شد. از توی جعبه‌ی جوایز یک کتاب پسرانه انتخاب کردم و منتظر تمام شدن نقاشی‌اش ماندم. صدای سینه‌زنی توی حیاط مسجد پیچیده بود. جلو آمد و نقاشی‌اش را داد دستم:«خاله من شما رو نقاشی کردم» چشمانش پر بود از مهربانی.
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
بی‌حوصله و بدعنق بود. ابروهایش را توی هم کرده و منتظر نشسته بود. همه‌ی بچه‌ها مشغول نقاشی بودند جز ا
نقاشی‌ ‌های بچه‌ها که تمام می‌شد با سوزن به پارچه‌ی سیاه روی دیوار می‌چسباندم. مشغول چسباندن نقاشی بودم که ریحانه خادم نوجوان مهد کنارم ایستاد، به پسربچه‌ی ۸_۹ ساله‌ای اشاره کرد و گفت:«اون پسره هی میاد ما رو اذیت میکنه!» توی حیاط بزرگ مسجد جامع بودیم و مادرها با بافاصله درحال عزاداری بودند. جلو رفتم و صدایش کردم تا من را دید پا گذاشت به فرار! ترسیده بود دعوایش کنم. بچه‌ها دوباره مشغول کارهایشان شدند. سپردم اگر آمد کاریش نداشته باشند. زیر چشمی حواسم بود. وقتی آمد شروع کرد سربه سر بچه‌ها گذاشتن. داشت می‌گفت:«من پنج ساله اینجا رئیسم برید از آقا سید بپرسید! من اینجا همه کاره هستم هرچی گفتم باید گوش بدید!» از پشت سر رفتم کنارش. دست گذاشتم روی شانه‌اش:«سلام رئیس» با چشمان گرد نگاهم کرد. به من و من افتاده بود. لبخند زدم اما لبخندم از پشت ماسک دیده نمی‌شد. دست روی شانه‌اش گذاشتم:«من به یه خادم نیاز دارم می‌تونی به من کمک کنی؟» سینه‌اش را جلو داد و سرش را گرفت بالا:«بله من اصلا از اول اینجا خادمم» از چشمانش بازیگوشی می‌بارید. گفتم:«پس با من بیا» دنبالم آمد. پیکسل خادم الحسین را روی پیراهن مشکی‌اش چسباندم:«خب همکار، اینجا باش بچه‌هایی که تازه میان راهنمایی کن که روی علامت‌ها بشینن باید فاصله‌گذاری داشته باشیم» دستی به پیکسلش کشید و گفت:«خیالتون راحت حواسم به همه چی هست» مشغول چسباندن نقاشی‌ها شدم. حسابی گرم کار شده بود. حواسش به همه بود. از شب‌های بعد زودتر از همه می‌آمد و دیرتر از همه می‌رفت.
چیزی به اربعین نمانده است. باید بساط نذری را آماده کنیم. سینی را می‌آورم. کیسه‌ی عدس را توی سینی خالی می‌کنم. معصومه کنارم می‌نشیند. خیلی به این کارها علاقه دارد. باهم مشغول پاک کردن می‌شویم که سروکله‌ی سجاد پیدا می‌شود. کنارم می‌نشیند. سر کج می‌کند و زل می‌زند توی چشمانم. عاشق این نگاه‌های نمکینش هستم:«می‌شه منم کمک کنم؟» معصومه به جای من جواب می‌دهد:«نه تو نمی‌تونی باید اندازه‌ی من بشی تا بتونی از این کارا بکنی!» دلش می‌شکند. چشمانش پر می‌شود. زانوهایش را جمع می‌کند و سرش را بین زانوان کوچکش می‌گذارد. با بغض و گریه آرام می‌گوید:«اما منم دوست دارم کمک کنم» اصلا کمک کردن برای نذری ارباب که سن و سال نمی‌شناسد. دست روی سرش می‌کشم. خودش را توی بغلم رها می‌کند. طاقت دیدن اشک‌هایش را ندارم:«بیا عزیزم بیا به من کمک کن من بهت سنگ‌ها رو نشون می‌دم شما بردار و بنداز توی این ظرف» گریه‌اش تبدیل به خنده می‌شود. دانه دانه سنگ‌ها را برمی‌دارد و توی ظرف می‌گذارد. همزمان زیر لب تعداد سنگ‌ها را می‌شمارد. تا بیست را خوب یاد گرفته اما از بیست که می‌گذرد چندتایی اشتباه دارد. فرصت خوبی برای یاد دادن شمارش پیدا کرده‌ام. همراهش می‌شوم:«بیا با هم بشماریم:یک دو سه ....سی و هشت...» تا تمام شدن کار شمردن اعداد را یاد گرفته‌است. شمارش معکوس را هم یادش می‌دهم. کارمان تمام شده اما سجاد هنوز مشغول شمارش است:«ده، نه، هشت ...»
می‌گویند اگر می‌خواهی فرزندانت کتابخوان شوند خودت کتاب بخوان من هم به عنوان یک مادر سعی دارم هر روز ساعتی را به مطالعه اختصاص دهم. گاهی کم گاهی زیاد. امروز هم طبق معمول می‌روم سراغ کتاب. صفحه اول و دوم و سوم را می‌خوانم صفحه چهار که می‌رسم سجاد کتاب در دست می‌آید و کنارم می‌نشیند. کتابش را روی کتاب توی دستم می‌گذارد:«مامان لطفا این‌ رو برام بخون!» دلم نمی‌آید ردش کنم. کتاب را از دستش می‌گیرم. با خوشحالی کنارم می‌نشیند و زل می‌زند توی چشمانم:«به نام خدا، در یکی از روزهای گرم تابستان فیل کوچولو خیلی تشنه بود...» تا آخر قصه را همان‌طور نشسته و خوب گوش می‌دهد. کتاب را می‌دهم دستش:«بفرما حالا نوبت منه کتاب خودم رو بخونم» کتاب‌ را از دستم می‌گیرد و می‌رود پی بازی‌اش. نفس راحتی می‌کشم و مشغول خواندن می‌شوم. هنوز دو صفحه نخوانده‌ام که دوباره سرو کله‌اش پیدا می‌شود. دستش را دور گردنم حلقه می‌کند. خودش را لوس می‌کند:«مامان خیلی دوستت دارم» دستش را می‌بوسم:«منم دوستت دارم عشقم» می‌دود توی اتاق و خیلی زود کتاب به دست روبه رویم می‌نشیند:«می‌شه این کتاب رو هم برام بخونی؟» مگر می‌شود به این نگاه معصومانه جواب رد داد؟ کتاب را از دستش می‌گیرم:«می‌خوام برم اون طرف، امروز خودم تنهایی، اما، ماشین زیاده، آقا پلیس کجایی..» گاهی توی صورتم زل می‌زند و گاهی خیره به عکس‌های کتاب می‌شود. کتاب که تمام می‌شود لبخندی تحویلش می‌دهم بدون حرفی کتاب را می‌گیرد و می‌رود توی اتاق. مشغول مطالعه می‌شوم اصلا یادم رفته کجا بودم، از اول صفحه شروع می‌کنم. هنوز به آخر صفحه نرسیده کتاب دیگری روبه روی چشمانم تاب می‌خورد. با خوشحالی می‌گوید:«وای مامان این کتاب رو خیلی دوست دارم یادته باهم رفتیم پارک موقع برگشت خریدیم؟» چشمم به خط‌های ریز کتابم است جوابش را با تکان سر می‌دهم. دست زیر چانه‌ام می‌گذارد سرم را بالا می‌آورد:«مامان میشه اینم بخونی برام؟» کمی فکر می‌کنم. کتاب را از دستش می‌گیرم. کتاب پر از نقاشی‌های رنگارنگ است. قبلا هم بارها برایش این کتاب را خوانده‌ام. کتاب خودم را می‌بندم و کنار می‌گذارم:«نظرت چیه حالا تو برای من کتاب بخونی؟» خنده روی صورتش می‌نشیند:«این کتاب روبلدم!» سرم را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهم:«بله برای همین می‌گم شما برای من بخون» کتاب را باز می‌کند:«شیمو می‌خواد که بره، تا آخرای دنیا...» درست است که امروز من نتوانستم کتاب بخوانم اما در عوض سجاد سه تا کتاب خواند!
روبه‌روی شش گوشه ایستاده بودم. مثل یک رویا بود. دلم نمی‌خواست حتی پلک بزنم. گاهی اشک دیدم را تار می‌کرد. بغضم را به سختی فرو می‌بردم. دلم می‌خواست زمان از حرکت بایستد. زائران یک به یک جلو می‌رفتند. بوسه‌ای بر شش گوشه می‌نشاندند و با اصرار خادمین از ضریح جدا می‌شدند تا نفر بعدی جلو برود. اما من به یک بوسه از ضریح دلخوش نبودم. دلم می‌خواست ساعت‌ها همان‌جا بایستم. دوست داشتم هوای حرم را به اندازه‌ی یک سال توی ریه‌هایم ذخیره کنم. عطش داشتم، مثل تشنه‌ای که بعد از تحمل رنجِ روزها تشنگی، به چشمه‌ای جوشان رسیده باشد. می‌خواستم به اندازه‌ی یک‌سال نگاهم پر شود از شش گوشه‌ای که سال‌ها آرزوی دیدنش را داشتم. گاهی صدای زجه‌ی زائری رشته‌ی افکارم را از هم می‌گسست اما نگاهم را به روبه‌رویم دوخته بودم؛ به شش گوشه‌ی اربابم. اولین خواسته‌ام رزق هرساله‌ی اربعین بود بعد هم خیلی چیزهای دیگر و کسانی که التماس دعا گفتن بودند. زمان از حرکت نایستاده بود و حالا نوبت من بود. جلو رفتم سر روی شش گوشه گذاشتم. آن‌چه آن لحظه بین من و مولایم گذشت بماند اما خیلی زود خادم مرا از ضریح جدا کرد و ناچار از ضریح دور شدم همه‌ی امیدم این بود که باز می‌آیم. دریغ که دیدار هرساله برایم رویایی شد که رسیدن به آن به راحتی ممکن نیست. حالا من مانده‌ام و حسرت روشن شدن دوباره دیدگانم به شش گوشه، من مانده‌ام و واکسنی که هنوز حتی به سنم نرسیده، من مانده‌ام و من مانده‌ام و من مانده‌ام😔
آبگوشت! ترک‌ها ضرب‌المثلی دارند که میگوید:«اوشاغو یوللا ایش دالینجا اوزین دوش دالونجا» البته شاید کمی اشتباه نوشته باشم اما معنی‌اش این است که:«بچه رو بفرست دنبال کاری خودتم بیفت دنبال بچه» امروز به من ثابت شد که درست است! از صبح که حالم بد بود مسکن و استراحت هم کارساز نبود باید فکری برای شام می‌کردم از امیررضا خواستم گوشتی که ظهر بیرون گذاشتم همراه کمی نخود و پیاز بگذارد روی گاز و خودم توی درد می‌پیچیدم ولی خیالم از بابت شام که آبگوشت بود راحت شد. دو سه ساعتی گذشت و با زحمت خودم را به آشپزخانه رساندم تا بقیه مواد لازم آبگوشت را اضافه کنم که با دهان باز و چشمان گرد به قابلمه آبگوشت خیره ماندم! شبیه آبگوشت نبود اما چشمانم خوب نمی‌دید انگار. به دور و بر نگاه کردم چشمم خورد به گوشت که روی سینک ظرفشویی به من خیره شده بود! آبگوشت بدون گوشت چه مزه‌ایست؟
امروز روز شلوغی بود از صبح درگیر بودم. طرح جلد خیلی وقتگیر و حساس بود تمرکز زیادی می‌طلبید. استاد کشاورز هم تا پایان آذر برای تکمیل چرخ دستی فرصت داده اما من هنوز با محمود و ماجراهایی که قراره توی داستان براش بیفته درگیرم استاد... منتظرن که رمانو شروع کنم و من هنوز نتونستم! دو سه روزی هم که کسالت داشتم کارای خونه تلنبار شده بود معصومه امتحان داشت و باید باهاش ریاضی کار می‌کردم امیررضا باید تحقیق و پروژه‌شو تکمیل می‌کرد و باید کمکش می‌کردم سجاد هم که طبق معمول مدام در حال انجام آزمایشه هربار که آزمایش می‌کنه کل خونه و زندگی و اشپزخونه رو بهم می‌ریزه ناراحتی ماجراهای این چند روز هم ذهنمو درگیرتر کرده دلم می‌خواد یه روز برم مرخصی و از همه کارهام کمی فاصله بگیرم که خب نمیشه از صبح دارم می‌دوم ولی هنوز کارهام تموم نشده خانوم انصاری برای امشب از خانوم دکتر دعوت کردن و گفتگو داریم باهاشون ساعت ۶ یک دفعه زنگ خونه رو میزنن پشت در کیه؟ مهمون! خوشحال میشم از دیدنشون دلم براشون تنگ شده بود اما الان؟ تو این شرایط؟ بدو بدو اسباب بازی‌های سجاد رو می‌ریزم توی سبد تا آسانسور برسه بالا وقت هست. ساعت ۷ قرار گفتگو با خانم دکتر و ساعت ۸ باید سجاد رو ببرم باشگاه! مهمونام کمی می‌شینن و میرن که برای شام برگردن. سریع پیاز رو خرد می کنم و میریزم توی قابلمه روغن رو هم اضافه می‌کنم سوالات امتحان معصومه رو تصحیح میکنم و غلط‌ها رو براش توضیح میدم راهنمایی لازم رو به امیررضا می‌کنم ریخت و پاش سجاد رو جمع می‌کنم و ظرف‌ها رو تند تند می‌شورم باید برم سراغ گفتگوی گروه زیاد نمیتونم بمونم اما برای شروع هستم منتظرم پیازم سرخ شه یه ظرف میشورم و می‌ذارم توی سبد باز پیاز رو هم می‌زنم و سری به گروه می‌زنم نمیدونم چرا پیاز سرخ نمیشه خیلی دیره سیب‌زمینی و تخم مرغ رو برای سجاد خورد می‌کنم کمکش می‌کنم لباس‌هاش رو بپوشه ساعت ۷و نیمه و هنوز پیازم سرخ نشده کلافه خم می‌شم‌ تا زیرش رو زیاد کنم وای خدای من زیر قابلمه رو روشن نکرده بودم اصلا🤦‍♀
دیروز صبح با صدای سرفه‌های سجاد از خواب بیدار شدم. بدجوری سرماخورده بود انگار. تا چشم باز کرد براش دمنوش درست کردم خیلی با دمنوش میونه‌ی خوبی نداره با زور و خواهش و اصرار هربار یه استکان به خوردش می‌دم. کلی کار عقب افتاده داشتم رفتم سراغ طرح‌ها و اتودها برای اجرا و رنگ آمیزی. یک‌دفعه کنارم ایستاد و شروع کرد به بوسیدن گفتم:«نکن عزیزم منم مریض میشما» اخمش رفت توی هم:«پس من دوستت دارم بوست نکنم؟» حرف دیگه‌ای نداشتم منم بوسیدمش. رفت و منم مشغول ادامه کارم شدم یک ساعت نشده برگشت از بازو تا سر انگشتام رو می‌بوسید کار همیشگیش بود گفتم نکن بچه‌جان منم سرمامیخورما» لب‌هاش آویزون شد:«پس من عاشقتم بوست نکنم؟» پیشونی‌شو بوسیدم و قربون صدقه ش رفتم کاری نمی‌شد کرد. یک ساعت نشده دوباره برگشت گوشه‌ای نشسته بودم و داشتم مطالعه می‌کردم تند تند روی صورتم بوسه کاشت گفتم:«قربونت بشم منم مریض شم کی برات دمنوش درست کنه؟» بغض کرد:«تو چرا نمی‌ذاری من بوست کنم؟» بغلش کردم طاقت دیدن بغضش رو ندارم. خودش رو تو بغلم رها کرد. حالا انگار اروم شده بود. رفت. شب اما با گلودرد و سردرد رفتم تو رختخواب حالا هم بدجوری سرماخوردم انگار. بوسه‌های سجاد کار خودشو کرد.
سفت و سخت! سال آخر هنرستان بودیم و پر شر و شور. درکلاس منتظر دبیر نشسته بودیم که خانمی با حجابی سفت و سخت وارد کلاس شد. مدرسه ما فقط یک بابای مدرسه داشت و بقیه پرسنل همه خانم بودند و دبیر فقط برای همان یک آقا اینقدر سفت و سخت پوشیده بود. کلاس سی‌وپنج نفره ما فقط پنج نفر چادر سر می‌کردند آن هم نه اینقدر سفت و سخت! همه با چشمان گرد به هم نگاه کردیم. پچ‌پچ‌ها شروع شد. هر کس چیزی می‌گفت. احتمال می‌دادیم از آن معلم‌های سختگیر باشد. در را بست و جلو آمد. چادرش را برداشت. مقنعه‌اش را کمی عقب کشید و خودش را به ما معرفی کرد. هیچ‌کس فکرش را هم نمی‌کرد ایشان اینقدر خوش برخورد و نرم‌خو باشد برخلاف ظاهرش. برایمان گفت که علاوه بر درس تاریخ هنر جهان دبیر طراحی لباسمان هم هست. هر هفته ساعت‌ها با ایشان کلاس داشتیم. ساعت‌هایی که ایشان دبیر ما بود ساعت‌های آزادی و خوشی بود. سر کلاس می‌گفتیم و می‌خندیدیم و گاهی بازی می‌کردیم! درس برایمان شیرین شده بود و دوست داشتنی. حتی سرسخت‌ترین دانش آموزان هم ایشان را دوست داشتند. یک روز برخلاف همیشه کمی بی‌حوصله و کلافه بودم. سرم به کار طراحی گرم بود که صدایم زد. جلو رفتم. بی‌مقدمه گفت:«داشتم نگاهت می‌کردم یهو ناخواسته تو ذهنم با حجاب و چادر تصورت کردم!» لبخند را که روی لبانم دید ادامه داد:«فکر کنم چادر خیلی بهت میاد» بلند شد و چادرش را از روی چوب لباسی چوبی کلاس برداشت:«امتحان کنیم؟» سری به تایید تکان دادم. جلوتر آمد. موهایم را داخل مقنعه فرو برد و مقنعه را کمی جلو کشید. چادرش را روی سرم گذاشت. چند قدم عقب رفت و نگاهم کرد. نگاهش را هرگز از یاد نمی‌برم. شروع کرد به تعریف کردن:«مثل فرشته‌ها شدی، می‌دونستم بهت میاد... وای عزیزم چقدر دوستت دارم دخترم!» توی کلاس همهمه به پا شد. هرکس چیزی به تعریف می‌گفت. دلم نمی‌خواست چادر را بردارم. کمی عرض کلاس را بالا و پایین رفتم. تا اینکه صدای بچه‌ها بلند شد. همه می‌خواستند چادر را امتحان کنند! به ناچار چادر را از سر برداشتم. چادر دست به دست می‌چرخید و سر هر کس که می‌رفت تعریف و تحسین بود که شنیده می‌شد. روز بعد نصف بچه‌ها با چادر به مدرسه آمدند! و هر روز به این تعداد اضافه می‌شد. همه مجذوب معلمی محجبه بودند که از صمیم قلب دوستشان داشت. پایان سال تحصیلی فقط پنج نفر از بچه‌های کلاس چادر سر نمی‌کردند.
همراه بچه‌ها برای کاری رفتیم بیرون. دخترم چهارساله بود و عاشق چادر و حجاب! روسری را جوری روی سرش گیره می‌زد که خانم‌های جاافتاده بلد نبودند. داخل اتوبوس نشسته بودیم و دخترم داشت با زبان کودکانه دلبری می‌کرد. خانم بدحجابی کنارمان نشسته بود. با حرف‌های دخترم قند توی دلش آب می‌شد و زیر لب قربان صدقه دخترم می‌رفت. کمی که گذشت روسری‌اش را جلو کشید و موهایش را زیر روسری پنهان کرد. رو به دخترم گفت:«دختر نازی مثل شما حجاب گرفته خیلی زشته من با این سنم اینطوری باشم!» دو سه خانم دیگر که حرفش را شنیدند تحت تاثیر او روسری‌هایشان را جلو کشیدند. حجاب دختر کوچکم خودش امربه معروف شده بود!