eitaa logo
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
26 دنبال‌کننده
467 عکس
62 ویدیو
7 فایل
خط خطی های #باران
مشاهده در ایتا
دانلود
همیشه دلم می‌خواست محرم‌ها خادم الحسین علیه السلام باشم و در برپایی مراسم کاری کنم! اما از وقتی یادم می‌آید درگیر زندگی و وظیفه‌ی مادری بودم و خب همین‌که مواظب بچه‌ها می‌شدم که مزاحم عزاداری دیگران نشوند خودش کمک بزرگی بود. بچه‌ها با فاصله‌ی سنی کم و انرژی زیاد یک‌جا نشستن را دوست نداشتند و دلشان می‌خواست توی حیاط بزرگ مسجد بازی کنند. دلم نمی‌خواست سخت‌گیری کنم و دوست داشتم بچه‌ها بدون محدودیت به مسجد و مراسم علاقمند شوند ولی اخم‌ها و گوشه کنایه‌های خانم‌های عصاقورت داده‌ی صف اولی آن‌ها را می‌ترساند. شب اول محرم که رسید یک جعبه مدادرنگی و دفتر نقاشی باخودم به مسجد بردم که بچه‌ها را با کشیدن نقاشی مشغول کنم و بتوانم از مراسم استفاده کنم. همینطور که بچه‌ها مشغول کشیدن نقاشی بودند بچه‌های دیگر دورشان جمع شدند انگار همه هوس کشیدن نقاشی کرده بودند! این شد جرقه‌ای توی ذهنم. روز بعد رفتم و چند جعبه مداد رنگی خریدم و تعداد زیادی کاربرگ محرمی کپی کردم. شب زودتر از همیشه رفتم مسجد. با مسئول مراسم صحبت کردم، گوشه‌ای از حیاط فرش پهن کردم و بچه‌ها را صدا زدم. به هرکدام چند مدادرنگی و یک کاربرگ دادم. نقاشی بچه‌ها که تمام می‌شد برچسب می‌گرفتند و تشویق می‌شدند. بعد از ان هرشب برای بچه‌ها برنامه‌های ویژه داشتیم اینطوری هم بچه‌های خودم با خیال راحت توی مسجد بازی می‌کردند و نقاشی می‌کشیدند هم بقیه مادرها با خیال راحت عزاداری می‌کردند. من هم به آرزویم رسیده و حالا خادم الحسین علیه السلام بودم!
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
بی‌حوصله و بدعنق بود. ابروهایش را توی هم کرده و منتظر نشسته بود. همه‌ی بچه‌ها مشغول نقاشی بودند جز او. صدای نوحه‌خوانی توی مسجد پیچیده بود. خیلی متوجه نمی‌شدم چه می‌خواند همه حواسم پیش بچه‌ها بود که امانت بودند و دلم می‌خواست این شب‌ها برایشان به یادماندنی شود. یک کاغذ رنگ آمیزی و چندتا مداد برداشتم و کنارش نشستم. دست روی شانه‌اش گذاشتم:«چه گل‌پسری! ببین برات چه نقاشی خوشگلی آوردم» زیر چشمی به کاغذ نگاه کرد. بعد هم به صورت من خیره شد:«اصلا خوشگل نیست من اینو دوست ندارم!» شنیده بودم به تازگی مادرش را از دست داده، دوست نداشتم ترحم کنم اما دلم برایش سوخت. سراغ بقیه‌ی کاربرگ‌ها رفتم. چند تا کاربرگ پسرانه برداشتم و کنارش نشستم:«ببینم اینجا چی دارم برای شما» کاغذها را کنارش ورق زدم منتظر بودم یکی از کاربرگ‌ها را بپسندد! لپ‌هایش را پرباد کرد و ابروهایش را توی هم:«هیچ کدوم قشنگ نیستن!» طبق برنامه باید برای بچه‌هایی که رنگ آمیزی‌هایشان تمام شده بود قصه می‌گفتم. دستش را گرفتم و به طرف بقیه‌ی بچه‌ها رفتم. کشان کشان دنبالم آمد. منتظر بودم بگوید:«قصه دوست ندارم» اما نگفت. تا آخر قصه با چهره‌ای درهم به من خیره شده بود. قصه که تمام شد فکری به سرم زد. یک کاغذ سفید برداشتم و به دستش دادم. کنار خودم نشاندمش:«شنیدم خیلی نقاشی‌های قشنگی می‌کشی! بنظرم هرچی دوست داری تو این کاغذ سفید بکش» گل از گلش شکفت. چیزی نگفت اما کمی از اخمش کم شد. به مدادرنگی‌ها نگاه کرد:«مداد ندارم» سریع سطل مدادرنگی‌ها را آوردم. چند مداد برداشتم و جلو بردم. دستم را پس زد:«این رنگ‌ها رو نمی‌خوام» سطل را جلویش گرفتم:«هر رنگی می‌خوای انتخاب کن و بردار» با تردید نگاهم کرد. دستش را توی سطل برد با وسواس چندتا مداد انتخاب کرد و گوشه‌ای نشست. گاهی سرش را بلند می‌کرد به من نگاه می‌کرد و دوباره مشغول نقاشی می‌شد. از توی جعبه‌ی جوایز یک کتاب پسرانه انتخاب کردم و منتظر تمام شدن نقاشی‌اش ماندم. صدای سینه‌زنی توی حیاط مسجد پیچیده بود. جلو آمد و نقاشی‌اش را داد دستم:«خاله من شما رو نقاشی کردم» چشمانش پر بود از مهربانی.
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
بی‌حوصله و بدعنق بود. ابروهایش را توی هم کرده و منتظر نشسته بود. همه‌ی بچه‌ها مشغول نقاشی بودند جز ا
نقاشی‌ ‌های بچه‌ها که تمام می‌شد با سوزن به پارچه‌ی سیاه روی دیوار می‌چسباندم. مشغول چسباندن نقاشی بودم که ریحانه خادم نوجوان مهد کنارم ایستاد، به پسربچه‌ی ۸_۹ ساله‌ای اشاره کرد و گفت:«اون پسره هی میاد ما رو اذیت میکنه!» توی حیاط بزرگ مسجد جامع بودیم و مادرها با بافاصله درحال عزاداری بودند. جلو رفتم و صدایش کردم تا من را دید پا گذاشت به فرار! ترسیده بود دعوایش کنم. بچه‌ها دوباره مشغول کارهایشان شدند. سپردم اگر آمد کاریش نداشته باشند. زیر چشمی حواسم بود. وقتی آمد شروع کرد سربه سر بچه‌ها گذاشتن. داشت می‌گفت:«من پنج ساله اینجا رئیسم برید از آقا سید بپرسید! من اینجا همه کاره هستم هرچی گفتم باید گوش بدید!» از پشت سر رفتم کنارش. دست گذاشتم روی شانه‌اش:«سلام رئیس» با چشمان گرد نگاهم کرد. به من و من افتاده بود. لبخند زدم اما لبخندم از پشت ماسک دیده نمی‌شد. دست روی شانه‌اش گذاشتم:«من به یه خادم نیاز دارم می‌تونی به من کمک کنی؟» سینه‌اش را جلو داد و سرش را گرفت بالا:«بله من اصلا از اول اینجا خادمم» از چشمانش بازیگوشی می‌بارید. گفتم:«پس با من بیا» دنبالم آمد. پیکسل خادم الحسین را روی پیراهن مشکی‌اش چسباندم:«خب همکار، اینجا باش بچه‌هایی که تازه میان راهنمایی کن که روی علامت‌ها بشینن باید فاصله‌گذاری داشته باشیم» دستی به پیکسلش کشید و گفت:«خیالتون راحت حواسم به همه چی هست» مشغول چسباندن نقاشی‌ها شدم. حسابی گرم کار شده بود. حواسش به همه بود. از شب‌های بعد زودتر از همه می‌آمد و دیرتر از همه می‌رفت.