eitaa logo
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
26 دنبال‌کننده
469 عکس
62 ویدیو
7 فایل
خط خطی های #باران
مشاهده در ایتا
دانلود
دیروز از صبح که بیدار شدیم همه چیز شروع شد. یکشنبه معصومه امتحان ریاضی داشت و رضا امتحان علوم. برنامه ریزی سختی بود چون خودم هم باید چندتا کار مهم انجام میدادم: باید یه اتود رو رنگ آمیزی می‌کردم. یسری متن سنگین رو باید روان سازی و جذاب می‌کردم. تمرین کلاس شعر بیست تا مصرع با وزن‌های خواسته شده بود که باید تا ساعت۸ می‌نوشتم. یه داستان هم باید ویرایش و تحویل می‌دادم! کارهای خونه و پخت و پز و شستشو هم که سرجاش بود. تا شب نفهمیدم چطور گذشت و چطور کارها رو انجام دادم. ساعت دو شب بود که هنوز مشغول پرسش و پاسخ از رضا بودم. این روزا مادرا خیلی خسته هستن هواشونو داشته باشید لطفا🙏🌹
آرزوی نخل نخل ساکت و آرام گوشه‌ای ایستاده بود، شاخه‌هایش را بالا گرفت. نگاهی به خورشید کرد و گفت:«تو که آن بالایی بگو ببینم چه می‌بینی؟» آهی کشید و ادامه داد:«من که به زمین چسبیده‌ام» و سعی کرد ریشه‌اش را تکان دهد اما موفق نشد. شاخه‌اش را به زیر انداخت و ساکت ماند، خورشید نور طلایی‌اش را بر سر نخل پاشید. گفت:«در عوض تو قوی هستی خیلی قوی!» نخل صدای پایی شنید. به اطراف نگاه کرد پیامبر (صلی الله علیه و آله) را دید که همراه حضرت علی (علیه السلام) کمی دورتر از او روی تخته سنگی نشستند. نخل آرام گفت:«کاش می‌شد جلوتر بروم و پیامبر(صلی الله علیه و آله) را بغل کنم» نخل پیامبر (صلی الله علیه و آله) را دید که خرمایی در دهان علی (علیه السلام) گذاشت وصدای علی (علیه السلام) را شنید که می‌گفت:«جانم فدای تو ای مصطفی» نخل هنوز دلش می‌خواست نزدیک‌تر برود اما ریشه‌های محکمش به او اجازه نمی‌دادند. در فکر بود که چند مرد را دید، آن‌ها به پیامبر (صلی الله علیه و آله) نزدیک شدند. یکی از آن‌ها با عبایی بلند و موهایی آشفته جلو آمد گفت:«ای محمد اگر تو پیامبر خدایی نشانه‌ای بیاور تا ما حرفت را باور کنیم!» پیامبر (صلی الله علیه و آله) لبخندی زد و فرمود:«چه نشانه‌ای می‌خواهید؟» مردی قدبلند با ابروهای درهم جلو آمد، نخل اصلا از او خوشش نیامد، نگاهش را برگرداند و فقط صدایش را شنید، مرد گفت:«به آن درخت بگو از زمین کنده شود و پیش تو بیاید!» نخل تا این حرف را شنید سربرگرداند و به مرد که به او اشاره می‌کرد نگاه کرد! سعی کرد ریشه‌اش را تکانی بدهد، اما او هرگز موفق نشده بود از زمین جدا شود. به چهره‌ی پیامبر(صلی الله علیه و آله) نگاه کرد، پیامبر(صلی الله علیه و آله) رو به نخل فرمود:«ای درخت اگر باور داری که من پیامبر خدا هستم با ریشه‌هایت از زمین جدا شو و به دستور خدا کنار من قرار بگیر!» خورشید به گرمی شاخه‌ی نخل را نوازش کرد و گفت:«داری به آرزویت می‌رسی! منتظر چه هستی برو» نخل چشمانش را بست نفس محکمی کشید و آرام ریشه‌هایش را تکان داد، زیر لب گفت:«خدایا من برای اجرای دستور تو و پیامبرت آماده‌ام» ریشه‌هایش از خاک بیرون آمدند شاخه‌هایش از شادی تند تند تکان می‌خوردند سر و صدای عجیبی پیچید. نخل آرام آرام جلو رفت و بین پیامبر(صلی الله علیه و آله) و علی(علیه السلام) ایستاد، شاخه‌هایش را روی شانه‌های پیامبر(صلی الله علیه و آله) و علی(علیه السلام)گذاشت، رو به خورشید گفت:«می‌بینی به آرزویم نزدیک شدم فقط کمی مانده» همان مرد اخمو عقب رفت، در حالی که عرق می‌ریخت گفت:«اگر راست می‌گویی بگو از وسط به دو نیم شود و نیمی از آن جلوتر بیاید!» پیامبر(صلی الله علیه و آله) رو به نخل فرمود:«ای نخل از وسط نصف شو و پیش من بیا!» نخل آرام دو نیم شد، نزدیک‌تر رفت. شاخه‌هایش را دور پیامبر پیچید و پیامبر را در آغوش کشید. لبخند زد گفت:«خورشید عزیزم دیدی؟ به آرزویم رسیدم!» حالا خرماهایش شیرین‌تر از همیشه شده بودند. مرد اخمو گفت:«دستور بده نخل مثل قبل شود و سرجایش برگردد» پیامبر(صلی الله علیه و آله) دستی به تنه‌ی نخل کشید و فرمود:«به شکل قبل شو و سرجایت برگرد» برای نخل جداشدن از پیامبر(صلی الله علیه و آله) خیلی سخت بود اما باید به حرف پیامبر خدا گوش می‌داد آرام آرام از پیامبر(صلی الله علیه و آله) جدا شد و به جای خود برگشت.
سال ۸۹ سال جالب و پرکاری بود. جالب از این جهت که اولین قدم جدی من برای نوشتن بود. بعد از خواندن کتاب‌های خاطرات شهدا تصمیم گرفتم یک کتاب بنویسم. برای من که ۲۱سال بیشتر نداشتم قدم بزرگی بود. اولین سوژه و ایده، دو برادر شهید هم استانی خودم بود. خانواده شهید را از نزدیک می‌شناختم. می‌دانستم هیچ یک از اطرافیان، حتی حرفی و سوالی از این دو شهید مطرح نمی‌کردند؛ تا پدر و مادر شهید یاد شهیدانشان نیفتند و دلشان نشکند. حتی وقتی تلویزیون تصاویر مربوط به جنگ و شهدا نشان می‌داد فورا کانال را عوض می‌کردند که مباد اشک مادر شهید دربیاید! با این همه من تصمیم خودم را گرفته بودم. یک شب همراه همسرم خدمت پدر و مادر این دو شهید رسیدیم. همسرم از قبل گفته بودند که حرفی نمی‌زنند پس خودم باید شروع می‌کردم. کنار مادر شهید نشستم. بعد از کمی مقدمه چینی آرام گفتم:«عزیزجون می‌شه یه خواهشی ازتون بکنم؟» خنده روی لبانش نشست، منتظر بودند ادامه بدهم:«راستش یسری کتاب هست که خاطرات شهدا رو توش نوشتن با این کار یاد شهید تا همیشه زنده می مونه. حیفه خاطرات شهدای شما مکتوب نشه» با بغض گفت:«کسی نیست خاطرات پسرای منو بنویسه» دلم قرص شد:«من می‌نویسم ، برام می‌گید» چشمانش پر اشک شوق شد، ترکی و فارسی را در هم کرد:«واقعا؟ یازیرَی بالام؟ سخت نیست برات؟» نگاهش به پسرم افتاد که آن زمان دو سالش نشده بود. گفتم:«نه، برای من سخت نیست اگه برای شما سخت نباشه!» خلاصه که کار را شروع کردم. هرشب مهمان مادر و پدر شهید می‌شدم و ساعت‌ها پای درددل‌ها و خاطراتشان می‌نشستم. اشک‌ها و لبخندهایی که ذره ذره می درخشیدند و به قلب خسته من نور می‌بخشیدند؛ سعادتی بود که شامل حالم شده بود. چقدر لذت بخش بود اینکار و لذت بخش‌تر زمانی بود که کتاب چاپ شده را تقدیمشان کردم و اشک شوق را در چشمانشان دیدم. مادر شهید می‌گفتند:«خداروشکر که قبل از مردنم خاطرات بچه‌هام رو برات گفتم» و حالا سالگرد فوت این مادر بزرگوار است. چقدر از این پدرها و مادرها را از دست دادیم بدون اینکه خاطراتشان ثبت شود! فرصت‌ها را از دست ندهیم. ثبت خاطرات شهدا همه‌‌اش درس است! شادی روح مادران شهدا صلوات
تمرین صفحه نخست: صبح که بیدار شدم اولین چیزی که یادم اومد امتحان ریاضی بود غصه م گرفت اصلا زمان مدرسه هم از این ریاضی و فرمولهاش دل خوشی نداشتم. حالا هم مجبورم مدام باهاش سروکله بزنم! بدتر اینکه امتحان علوم هم هست. حالا خوبه پسر کوچیکم هنوز مدرسه نمیره وگرنه اونم اضافه میشد البته سال دیگه سه تاشون باهم... یاد حرف پسر کوچیکم میفتم میگه سال دیگه باید با دوتا دست و یه پا برای ما سوال بنویسی و باهامون درس کار کنی! دلم میخواد بیشتر بخوابم شب دیر خوابیدم و تا دیروقت مشغول کار و نوشتن بودم. اصلا به ما مادرا استراحت نیومده! تازه فقط امتحان علوم و ریاضی نیست کارای دیگه هم هست گاهی انقدر کارا زیاد میشه که نمیشه طبق برنامه هم پیش رفت. میرم سراغ جدول کارهای روزانه، از بالا تا پایین نگاه میکنم چقدر دلم میخواست همین الان همه رو تیک بزنم و خلاص... اما نمیشه که خودمو گول بزنم صفحه دوم: دیروز تمام وقت مشغول تمرین ریاضی با پسرم بودم. روز سختی بود اما خداروشکر که می‌تونم خودم با بچه‌ها کار کنم وگرنه هزینه کلاس خصوصی و معلم خصوصی هم روی سایر هزینه‌ها و فشار اقتصادی اضافه می‌شد. برای امتحان علوم خیلی دردسر ندارم دخترم خودش خونده و امروز فقط باید ازش امتخان بگیرم. خداروشکر پسر کوچیکم هم بزرگ شده و امسال باید بره کلاس اول، خیلی نگران نیستم چون خواهر و برادر بزرگترش می‌تونن تو درس‌ها بهش کمک کنن. هنوز احتیاج به استراحت دارم. شب که تا دیروقت مشغول کار بودم ولی فرصت برای خواب و استراحت بیشتر نیست. به قول مامانم الکی که بهشت رو زیر پای ما نذاشتن! باید برم سراغ جدول روزانه کارها رو مرور میکنم و خداروشکر میکنم که اینهمه کار مهم و مفید در لیست کارهای روزانه دارم. اصلا خداروشکر برای همین لیست و جدول هم شکر که خودش باعث نظم کارها و رسیدن به همه برنامه‌هام شده. تیک اول سلام بر مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) بسم الله...
«من که از گُل بهترم دخترم آی دخترم شریک کار مادرم دخترم آی دخترم شیرین به مثل شکرم دخترم آی دخترم در خوش زبونی نوبرم دخترم آی دخترم» تو خوبی از همه سرم دخترم آی دخترم واسه تو یک خواهرم دخترم آی دخترم با خوبی اشناترم دخترم آی دخترم غمخوار و یار پدرم دخترم آی دخترم دریای ذوق و هنرم دخترم آی دخترم منم که قند و عسلم دخترم آی دخترم هم نور چشم مادرم دخترم آی دخترم هم نور چشم پدرم دخترم آی دخترم
دوچرخه لاک پشت کوچولو لاک پشت کوچولو عاشق دویدن بود لاک پشت کوچولو دوست داشت اولین کسی باشه که به مدسه میرسه و از همه زودتر سرکلاس حاضر باشه حتی از خرگوش! اونها همیشه موقع رفتن به مدرسه مسابقه دو میدادن و او همیشه دوم بود! یه روز بعد شکست دوباره تصمیم گرفت دیگه مسابقه نده ناراحت و خسته گوشه ای نشست و به فکر فرو رفت‌. همون موقع بود که یکهو یه سنگ گرد وقلمبه رو دید که از بالای کوه قل میخورد و به سرعت به پایین میرفت. با خودش فکر کرد اگه منم یه وسیله داشتم که میتونست این طوری با سرعت قل بخوره و حرکت کنه حتما اول میشدم بعدم خوب فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد، و یه نقشه کشید توی نقشه یه دوچرخه طراحی کرد وشروع کرد به ساخت دوچرخه حالا لاک پشت کوچولو می تونست از همه زودتر به مدرسه برسه.
چشمانم را آرام باز کردم. از آن بالا به مردمی که دسته دسته می‌آمدند نگاه کردم. زنی گریان دست پسرکی را گرفته و دنبال خودش می‌کشید. زیر لب چیزهایی می‌خواند و با دست دیگرش بر سر و سینه می‌زد. پسرک لباس بلندی برتن و چهره‌ای سبزه داشت. به اطراف نگاه می‌کرد و دمپایی پلاستیکی‌اش را روی زمین می‌کشید. کمی دورتر آقایی دست روی سینه گذاشته و از روی کتابی که در دست داشت زیر لب دعا می‌خواند. اشک صورت و محاسن جوگندمی‌اش را خیس کرده بود. کمی آن طرف‌تر دختر جوانی چادر عربی بر سر صندلی چرخدار پیرزنی را هل می‌داد. پیرزن تسبیح در دست داشت ولی لب‌هایش تکان نمی‌خورد. از آدم‌های پایین چشم برداشتم. این صحنه‌ها هر روز در مقابل چشمانم تکرار می‌شد. گاهی هم شاهد شفا گرفتن مریضی بودم. چقدر این جا را دوست داشتم. روی گنبد طلایی‌ مولایم حسین(علیه السلام) نشسته بودم. این‌جا برایم خودِ بهشت بود. غرق در همین خیالات بودم که طوفان شروع شد. طوفانی مثل طوفانی که من را به اینجا آورده بود. داشتم از گنبد کنده می‌شدم. محکم خودم را به گنبد مولایم چسباندم. اما توان مقابله بیشتر نداشتم. نفسم به شماره افتاده بود. هرگز فکرش را هم نمی‌کردم روزی مجبور به جدایی شوم. میان باد و طوفان از گنبد طلایی جدا شدم. حالا گرد و غباری کوچک بودم با حسرتی بزرگ. تاب این دوری را نداشتم. همراه باد در هوا معلق بودم اما نگاهم هنوز به گنبد طلایی بود و لحظه‌ به لحظه دور و دورتر می‌شدم. تا اینکه دیگر حرم را نمی‌دیدم. چشمانم را بستم دیگر دلم نمی‌خواست چیزی ببینم. هنوز همراه باد به این سو و آن سو می‌رفتم. آزاد اما در بند مولایم حسین (علیه السلام) انقدر از أین دوری بی‌تاب بودم که گذر زمان برایم سخت و طولانی شده بود. سفر سخت بود و بی‌هدف. فقط از خدا می‌خواستم دوباره من را به مولایم برساند. من تاب این دوری را نداشتم. سفر در کمال بهت و ناباوری‌ام به آخر رسید. آرام چشم باز کردم. شب بود. از آن بالا به زمین خیره شدم. بین تعداد زیادی خانه و چراغ‌های روشن، گنبدی طلایی دیدم. باورم نمی‌شد. باد آرام‌تر شده‌ بود. آرام به زمین نزدیک می‌شدم و گنبد طلایی بیش از پیش چشمم را می‌نواخت. باورم نمی‌شد من به ایران آمده بودم. و حالا روی گنبد طلایی‌ مولایم رضا(علیه السلام) نشسته بودم. زنی گریان دست پسرکی را گرفته بود...
بسم الله الرحمن الرحیم الله اکبر دست به دیوار گرفت و خودش را به طرف صندلی گوشه‌ی راهرو کشاند. اشک دیده‌اش را تار کرده بود. بیمارستان، دولتی بود و شلوغ. حرف‌های دکتر در ذهنش مرور می‌شد و چون پتکی بر سرش هوار. دختر کوچولوی دوست داشتنی‌اش با آن موهای طلایی و چشمان عسلی جلوی چشمانش پرپر می‌شد:«هرچقدر دیرتر به بیمارستان خصوصی منتقل بشه و دیرتر پیوند بشه ریسک عمل بالاتره!» التماس‌های مهین توی گوشش می‌پیچید:«ببین رضا، جون تو و جون سارا... خودت می دونی اگه سارا نباشه من دق می‌کنم، تورو به خدای علی یه کاری کن» اما چه کار می‌توانست بکند. جز کارگری و عملگی کاری از دستش ساخته نبود. نه سواد درست و حسابی داشت؛ نه آشنایی برای پول قرض کردن و نه هیچ دارایی برای فروختن. با سر و صدایی که از راهروی کناری شنید سر برگرداند. زنی برسرزنان از اتاق بیرون آمد و مردی دیلاق که لباس گشادی برتن داشت در پی او. زن فریاد می‌زد:«ای خدا بچه‌م از دستم رفت... ای خدا» و مرد بی‌صدا شانه‌هایش می‌لرزید. قلب رضا هم لرزید. یک آن، خودش را جای مرد گذاشت. حتی لحظه‌ای تصور دوری از دخترش او را تا دم مرگ می‌برد. باید کاری می‌کرد. بلند شد. شماره‌ای که رفیقش، شفیع داده بود از توی جیب پیراهن چهارخانه و رنگ و رو رفته‌اش درآورد. با پای لرزان کنار باجه تلفن همگانی بیمارستان ایستاد. شفیع گفته بود:« این شماره غلام نزول خوره، فقط این می‌تونه گره مشکلت رو باز کنه و دخترت رو نجات بده» و با اصرار شماره را توی جیب رضا گذاشته بود. اما رضا اهل این حرف‌ها نبود. تا به حال لقمه حرام توی سفره‌اش نیامده بود. دستان پینه بسته‌اش، همه‌ی آبروی چندین ساله‌اش بود. گوشی را برداشت. با تردید به شماره نگاه کرد. دستش آشکارا می‌لرزید. ازدحام مردم و بیماران برایش تصاویری محو شده بودند. قلبش تیر می‌کشید. اشک پهنای صورتش را خیس کرده بود:«فقط غلام نزول خور می‌تونه گره مشکلت رو باز کنه» صدای اذان، توی راهرو پیچید:«الله اکبر الله اکبر...» گوشی را سرجایش گذاشت. همانجا به دیوار تکیه داد. آرام روی زانو نشست. دیگر تاب ایستادن نداشت. هق هق گریه شانه‌هایش را می‌لرزاند. اذان به آخر رسیده بود:«الله اکبر الله اکبر...» توی دلش گفت:«خدایا بزرگیتو شکر نذار شرمنده زن و بچه‌م بشم... خدایا سارا رو از خودت گرفتم از خودت می‌خوام سالم و سلامت برش گردون... نذار دستم جلو هر نا کسی بلند شه و پول حروم دخترم رو نجات بده» به طرف نمازخانه بیمارستان رفت. بعد از نماز دیگر تاب ماندن در بیمارستان را نداشت. به زحمت راه افتاد. بی‌هدف کوچه‌ها را یکی پس از دیگری طی می‌کرد. یک دفعه خودش را جلوی ساختمان نیمه کاره‌ای که در آن کار می‌کرد دید. شفیع به طرفش دوید هنوز به او نرسیده پرسید:«چه خبر؟ حال دخترت چطوره؟» اصلا چرا پرسید؟ از چشمان سرخ و صورت پر غم رضا حال یکدانه دخترش پیدا بود. سوال شفیع را بی‌جواب گذاشت. به طرف اتاقک کوچک کارگری رفت. لباس خاکی‌اش را پوشید و مشغول کار شد. فکر سارا لحظه‌ای از نظرش دور نمی‌شد. گونی‌های گچ را جابه‌جا می‌کرد و زیر لب با خودش و خدای خودش حرف می‌زد. گاهی غر می‌زد و گاهی توبه می‌کرد از حرف‌هایی که از سر استیصال به زبان می‌آورد. گونی گچ را روی گونی‌های دیگر گذاشت و برگشت که شفیع جلو دوید:«دو ساعته دارم صدات می‌کنم کجایی؟» سرتکان داد:«دارم کار می‌کنم نمی‌بینی؟» شفیع اشاره کرد:«اقای داوودی بالا کارت داره!» آقای داوودی مالک و سازنده ساختمان بود. رضا گونی گچ دیگری برداشت:«چیکار با من داره؟» شفیع گونی را از دستش گرفت:«برو بالا ببین چیکارت داره من چه می‌دونم» رضا نچ نچی کرد و با اکراه از پله‌های نیمه‌کاره و سیمانیِ ساختمان بالا رفت. آقای داوودی مشغول بحث با پیمان‌کار بود. رضا را که دید اشاره کرد جلو برود. جلو رفت. کناری ایستاد تا صحبت‌های آقای داوودی تمام شد. به طرف رضا رفت و پرسید:«شنیدم دخترت کسالت داره» رضا سرش را پایین انداخت:«بله باید زودتر عمل شه» _«خب چرا معطلی؟» اشک دوباره توی چشمانش دوید:«پول ندارم آقا... خیلی پول می‌خواد» آقای داوودی دسته چکش را بیرون آورد:«اگه بهت قرض الحسنه بدم قول می‌دی خوش حساب باشی و خورد خورد برش گردونی؟» صدای اذان مغرب از مسجد روبه‌رو توی ساختمان نیمه کاره پیچید:«الله اکبر الله اکبر...»
قوطی ننه کلثوم توی کوچه نشسته بود. با اینکه خورشید غروب کرده بود هوا حسابی گرم بود. تشنگی بیش از گرسنگی اذیتش می‌کرد. چشمانش سو نداشت اما تاریکی هوا را حس می‌ کرد. هر کس از کوچه می‌گذشت سلامی می‌کرد و طاعات قبولی می‌گفت. زمان می‌گذشت و از اذان خبری نبود. دلش حسابی ضعف کرده بود. روزها بلند بود و او کم طاقت‌تر از سنین جوانی. سحری هم دو سه لقمه بیشتر نخورده بود. منتظر اذان بود که افطار کند. اذان را پسر مشدی فتح‌الله می‌‌گفت. هرشب می‌رفت روی پشت بام و با صدای بلند اذان می‌گفت. آن وقت ننه کلثوم با خیال راحت روزه‌اش را باز می‌کرد. اما حالا خبری از اذان نبود. در خانه روبه‌رو باز شد. اختر خانم بود. داشت می‌رفت دیدن دختر زائویش. شکم چهارم بود و باز هم دختر. زیر لب غر می‌زد:«شانس نداریم که مردمم می‌زان دختر منم چهارتا شیکم زاییده همش دختر... دختر...» ننه کلثوم اخم‌هاش توی رفت:«ناشکری نکن ننه، دختر و پسر نداره، خدا قهرش می‌گیره» اختر ایستاد. دردلش تازه وا شد:«اخه چی بگم تو مگه این مردها رو نمی‌شناسی؟ حالا می‌ره سر دختر بیچاره من هوو میاره، این خط این نشون» راه افتاد که برود ایستاد:«ننه افطار کردی؟ چرا اینجا نشستی هنوز؟» ننه کلثوم دست روی عصایش گذاشت:«منتظر اذانم! نمی‌دونم چرا امروز دیر اذان می‌گن!» اختر سر تکان داد:«اذان که خیلی وقته داده برو افطار کن» ننه ابرو بالا داد و پایش را کرد توی یک کفش:«نه ننه به حرف هرکس نمیشه افطار کرد باید آدمِ مطمئن باشه» اختر که از حرف ننه ناراحت شده بود جواب داد:«من هرکسی شدم ننه؟ خودم با گوش خودم تو رادیو شنیدم اذان داد» _«اون قوطی که قابل اعتماد نیست منتظر پسر مشدی فتح‌الله هستم اون که اذان بگه افطار می‌کنم» اختر که اوضاع را این طور دید دلش سوخت. پاتند کرد به طرف خانه مشدی. زیاد دور نبود زود رسید. کلون چوبی در را چندبار محکم زد. در باز شد و پسری نوجوان که تازه پشت لبش سبز شده بود مقابل اختر ایستاد. پسر مشدی بود. آرام و سربه زیر سلام کرد. اختر صدایش را برد بالا:«تو خجالت نمی‌کشی اون پیرزن بدبخت رو منتظر گذاشتی؟ پس چرا اذان نگفتی بچه؟» پسر که تازه یادش افتاده بود محکم به پیشانی‌اش زد:«کلا یادم رفت امشب اذان بگم!» اختر سر تکان داد همانطور که به طرف خانه دخترش می‌رفت گفت:«برو الان اذان بده تا ننه کلثوم از گشنگی نمرده خونش میفته گردنت‌ها ببین کی گفتم» دو ساعت از اذان گذشته بود که صدا توی کوچه پیچید:«الله اکبر الله اکبر...»
کدام؟ درد امانم را بریده بود. گاهی آنقدر شدت می‌گرفت که آرزوی مرگ می‌کردم.بوی تند الکل تا زیر پلک هایم نفوذ می کرد . نفسم می سوخت. چند بار محکم پلک زدم . حالا مهتابی های مبهم سقف تنها نقطه ی شفاف نگاهم بودند . تمام دردها و سختی‌های این نه ماه یک طرف این دردها و انقباضات یک طرف. انقدر از درد لبم را گزیده بودم که متورم شده بود. نفسم دیگر بالا نمی‌آمد. پرستار جوان و انگار کم تجربه مدام می‌رفت و می‌آمد بالای سرم. به گمانم شمالی بود. با سری کوچک و چشمان میشی . اما چرا بینی عقابی نداشت ؟ دلداری‌ام می‌داد. مدام با همان لهجه ی شیرین شمالی حالم را می‌پرسید و می‌رفت. تنش هنوز بوی شالیزار میداد . این وسط دکتر بداخلاق و بی حوصله‌ای هم با عینک ته استکانی و روپوشی کوتاه گاهی می‌آمد معاینه‌ای می‌کرد و با عصبانیت می‌گفت:«چرا اینقدر سر و صدا می‌کنی؟ همه درد دارن مگه فقط تویی؟» او که می‌رفت پرستار جوان می‌آمد. می‌گفت:«تموم میشه آروم باش فقط وقتی انقباض نداشتی زور بزن، تا چند ساعت دیگه یه گلپسر تو بغلته» حرف‌هایش کمی آرامم می‌کرد. به چند ساعت دیگر فکر می‌کنم. به پسری که بعد از سال‌ها دعا و نذر و نیاز بعد چهار دختر به دنیا می‌آمد. یاد حرف‌های رحیم می‌افتادم:«اگه اینم دختر شه زیور، می‌رم یه زن پسرزا می‌گیرم، اینطوری نمیشه» بعد که اخم من را می‌دید می‌گفت:«چیکار کنم من دلم پسر می‌خواد» اشاره می‌کرد به دخترها:«اخه چهارتا دختر به چه دردم میخورن؟! یه پسر کور و کر و دیوونه بهتر از صد تا دختر سالمه» درد دوباره به وجودم چنگ می‌زد. از درد فریاد می‌زدم و کمک می‌خواستم:«یکی به دادم برسه، دارم می‌میرم، توروخدا کمکم کنید». ملحفه ی چرک مرده ی روی تخت را توی مشتم هر لحظه بیشتر فشارمی دادم . درد کش می‌آمد. از ناخن هایم عبور می کرد و در تمام سطح تخت منتشر می شد. این درد انگار تمام شدنی نبود. برای زایمان دخترها اینقدر اذیت نشده بودم.می لرزیدم ولی می‌ارزید. این دردها به صاحب پسر شدن می‌ارزید. با خودم فکر می‌کردم حتما پسرم درشت است که درد بیشتری دارم. دخترها ریزه بودند و ضعیف. اما این حتما درشت بود و مثل پدرش قوی. می‌ارزید. از حرف و حدیث مردم خلاص می‌شدم. بارها میان پچ‌پچ‌هایشان می‌شنیدم که:«بیچاره دخترزاست، چهارتا دختر آورده یکی از یکی لاغرمردنی‌تر!» گرچه دختران خوبی داشتم. زیبا بودند با موهایی خرمایی و انگشتانی ظریف بینی عقابی و بسیار مهربان. خیلی هوایم را داشتند.تازه برایشان یک جفت موگیر قرمز... اما رحیم اصلا آدم حسابشان نمی‌کرد. می‌گفت:«دختر به درد نمی‌خوره اخرش مال مردمه، پسر خوبه پسر» درد تمام وجودم را پر می‌کرد. زمان نمی‌گذشت. پرستار جوان آمد بالای سرم. از نیم رخ قدری بینیش عقابی به نظر می رسید . بعد از معاینه گفت:«دیگه چیزی نمونده... یکم دیگه زور بزن» نفس محکمی کشیدم. باید تمام می‌شد. دیگر خسته شده بودم. صدایم گرفته بود از بس فریاد کشیده بودم. با تمام توان خدا را صدا زدم. چند دقیقه بعد صدای گریه نوزاد اتاق زایمان را پر کرده بود. آرام چشم باز کردم. با دیدن پسرم خشکم زد. دنیا روی سرم آوار شد. کام بچه باز بود و چهره وحشتناکی داشت. دکتر نوزادان دستپاچه گفت:«سریع ببریدش Nicu هم لب شکریه هم چشماش...» به من نگاه کرد و ادامه حرفش را خورد. دلم می‌خواست قلبم از حرکت بایستد. نوزاد را فورا توی یک وجب پارچه ی آبی رنگ پیچیدند و از اتاق بیرون بردند. نفهمیدم چطور به بخش منتقل شدم. تمام حواسم پیش پسری بود که زاییده بودم. صدای رحیم توی گوشم می‌پیچید:«یه پسر کور و کر و دیوونه بهتر از صدتا دختر سالمه» بوی تند الکل تا زیر پلک هایم نفوذ می کرد . نفسم می سوخت. چند بار محکم پلک زدم . حالا مهتابی های مبهم سقف تنها نقطه ی شفاف نگاهم بودند . نفسم دیگر بالا نمی‌آمد. +18
سفت و سخت! سال آخر هنرستان بودیم و پر شر و شور. درکلاس منتظر دبیر نشسته بودیم که خانمی با حجابی سفت و سخت وارد کلاس شد. مدرسه ما فقط یک بابای مدرسه داشت و بقیه پرسنل همه خانم بودند و دبیر فقط برای همان یک آقا اینقدر سفت و سخت پوشیده بود. کلاس سی‌وپنج نفره ما فقط پنج نفر چادر سر می‌کردند آن هم نه اینقدر سفت و سخت! همه با چشمان گرد به هم نگاه کردیم. پچ‌پچ‌ها شروع شد. هر کس چیزی می‌گفت. احتمال می‌دادیم از آن معلم‌های سختگیر باشد. در را بست و جلو آمد. چادرش را برداشت. مقنعه‌اش را کمی عقب کشید و خودش را به ما معرفی کرد. هیچ‌کس فکرش را هم نمی‌کرد ایشان اینقدر خوش برخورد و نرم‌خو باشد برخلاف ظاهرش. برایمان گفت که علاوه بر درس تاریخ هنر جهان دبیر طراحی لباسمان هم هست. هر هفته ساعت‌ها با ایشان کلاس داشتیم. ساعت‌هایی که ایشان دبیر ما بود ساعت‌های آزادی و خوشی بود. سر کلاس می‌گفتیم و می‌خندیدیم و گاهی بازی می‌کردیم! درس برایمان شیرین شده بود و دوست داشتنی. حتی سرسخت‌ترین دانش آموزان هم ایشان را دوست داشتند. یک روز برخلاف همیشه کمی بی‌حوصله و کلافه بودم. سرم به کار طراحی گرم بود که صدایم زد. جلو رفتم. بی‌مقدمه گفت:«داشتم نگاهت می‌کردم یهو ناخواسته تو ذهنم با حجاب و چادر تصورت کردم!» لبخند را که روی لبانم دید ادامه داد:«فکر کنم چادر خیلی بهت میاد» بلند شد و چادرش را از روی چوب لباسی چوبی کلاس برداشت:«امتحان کنیم؟» سری به تایید تکان دادم. جلوتر آمد. موهایم را داخل مقنعه فرو برد و مقنعه را کمی جلو کشید. چادرش را روی سرم گذاشت. چند قدم عقب رفت و نگاهم کرد. نگاهش را هرگز از یاد نمی‌برم. شروع کرد به تعریف کردن:«مثل فرشته‌ها شدی، می‌دونستم بهت میاد... وای عزیزم چقدر دوستت دارم دخترم!» توی کلاس همهمه به پا شد. هرکس چیزی به تعریف می‌گفت. دلم نمی‌خواست چادر را بردارم. کمی عرض کلاس را بالا و پایین رفتم. تا اینکه صدای بچه‌ها بلند شد. همه می‌خواستند چادر را امتحان کنند! به ناچار چادر را از سر برداشتم. چادر دست به دست می‌چرخید و سر هر کس که می‌رفت تعریف و تحسین بود که شنیده می‌شد. روز بعد نصف بچه‌ها با چادر به مدرسه آمدند! و هر روز به این تعداد اضافه می‌شد. همه مجذوب معلمی محجبه بودند که از صمیم قلب دوستشان داشت. پایان سال تحصیلی فقط پنج نفر از بچه‌های کلاس چادر سر نمی‌کردند.
چون لشگری آواره و ویران سپاهت مغلوب تو گشته ست دل و کشته ی راهت باران بزند عشق ببارد به سرم باز من باشم و آغوش تو و چشم سیاهت تنهایی و حسرت شده هر روز نصیبم من مات تو و سوخته ی بازی شاهت اینجا منم و روز سیاه و شب تیره هر ساعت و هر ثانیه دلتنگ نگاهت حالا که نماندست به جز آه برایم پنهان مکن از من رخ زیبای چوماهت