خدایاااا
روز شلوغی بود. بخاطر بچهها و آزادی و آیندهشان باید میرفتم. خسته شدم از اینهمه محدودیت. زن، زندگی، آزادی بالاخره روزی محقق میشود و من با آسودگی هر طور که بخواهم از خانه میروم بیرون. بدون این شال و روسری دست و پاگیر.
یاد حرفها و شعارها میافتم. بعضی از آنها را قبول ندارم اما چارهای نیست فعلا باید یکصدا شد. بعد که نظام سقوط کرد همه چیز درست میشود.
با صدای شیون زنها که از کوچه شنیده میشود، از پنجره نگاه میکنم. چند مرد با موها و ریشهای بلند، با هیکلی تنومند سه دختر جوان را با خود میبرند. دختران التماس میکنند اما بیفایده است. کوچه پر است از این مردان عجیب و غریب بالباسهایی سیاه و پرچمی منقش به لااله الا الله. چشم یکی از مردها به من میفتد! فریاد میزند و با اشاره من را نشان میدهد. سریع میایم داخل. نفسم به شماره میافتد. صدای کوبیده شدن در خیلی زود توی خانه میپیچد و صدای مرد که فریاد میزند:«در رو باز کن یالا»
بچهها هم از خواب پریدهاند. با ترس دورم جمع شدهاند و گریه میکنند. سعی میکنم آرامشان کنم اما خودم بیشتر ترسیدهام.
با همسرم تماس میگیرم اما در دسترس نیست. شماره پلیس را میگیرم اما فقط بوق ممتد میشنوم. صدای در محکمتر میشود و بعد صدای شکسته شدنش تمام وجودم را به لرزه میاندازد. چند مرد با نگاههایی که نفرت از آنها میبارد میآیند داخل. زبان بچهها بند آمده من هم دست کمی از آنها ندارم.
بچهها را با زور از من جدا میکنند. گریه امانم نمیدهد. التماس بیفایده است. جنازه دهها مرد و کودک بیگناه روی زمین افتاده و مردهای وحشی، بیتفاوت از روی آنها رد میشوند. قلبم تیر میکشد. با صدای تیراندازی برمیگردم چند بسیجی را به رگبار بستهاند. میفتم روی زمین. مرد اسلحه را میگیرد سمتم. مجبورم میکند از جا بلند شوم. کمی جلوتر چندزن دیگر ایستادهاند، با دستان بسته. دستان من را هم میبندند. همه ترسیدهایم. قلبم تیر میکشد. فریاد میزنم:«خدایااااا کمکم کن» از خواب میپرم. پسر کوچکم کنارم غرق خواب است. اشک امانم نمیدهد. گوشی را برمیدارم خبر سنگین است:«شیراز تسلیت»
#شیراز_تسلیت
#ایران
#شاهچراغ
#باران