همیشه دوست داشتم بچه ها بزرگ بشن و من با موهای سفید و دست لرزون برم خونشون! نوه هامو بغل کنم و براشون قصه هامو تعریف کنم! غلغلکشون بدم، بخندن و با خنده هاشون قند توی دلم آب بشه! امروز که به خونه ی پسرم اومدم به آرزوم رسیدم! برای نوه هام قصه گفتم و باهاشون بازی کردم! انگار خودمم بچه شده بودم. وقتی پسرم ازم پذیرایی کرد انگار میوه ها خوش طعم تر از همیشه بودن. چقدر خوردن میوه ی پوست گرفته از دستش لذت بخش بود! پسرم می گفت:«دلم برات تنگ شده بود چرا کم به ما سر می زنی!» قربون صدقه ش رفتم و گفتم:«همه این هفته منتظر بودم که بیای» گفت که سرش شلوغ بوده اما دلش پیش من! گفت قول میده دیگه تندتند بهم سر بزنه! پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:«الهی عاقبت بخیر بشی مادر! من پیرزن و چشم به راه نذار!» خندید و گفت:«مامان حالا بریم تفنگ بازی! من از مهمون بازی خسته شدم!» ۱۳۹۹/۱۱/۲۴