بسم الله الرحمن الرحیم قِف دستان خاکی و گلی‌اش را محکم روی لباس‌هایش کشید. انگشتان باریک و استخوانیش را لای موهایش برد و آن‌ها را به هم ریخت. با سر و رویی آشفته به طرف کوچه پس‌کوچه‌های شهر حرکت کرد. چشم گرداند و با خشم به چند سرباز بعثی که دورتر در مقابل درب خانه‌ای ایستاده بودند و به عربی حرف‌هایی بلغور می‌کردند نگاه کرد. زیر لب صلواتی فرستاد و با گریه به طرف سربازان راه افتاد. با گریه و زاری می‌گفت: «امی... امی...» سرباز بعثی اول اسلحه را به طرف بهنام گرفت و فریاد زد: «قِف» (ایست) ولی وقتی چشمش به قد و قواره‌ی ریزه میزه‌ی بهنام دوازده ساله افتاد و فکر کرد مادرش را گم کرده اسلحه را پایین آورد. بهنام همچنان گریان صدا می‌زد: «امی... امی...» سرباز عراقی بی توجه به یک پسربچه‌ی نق نقو به طرف هم قطارش برگشت و مشغول گفت و گو شد. خوب به اطراف نگاه کرد. وارد کوچه‌ی دیگری شد. مقابل ساختمان بلندی که بعثی‌ها پرچم عراق را بالای آن نصب کرده بودند ایستاد. در باز بود .خواست وارد ساختمان شود که صدای چند سرباز بعثی توجهش را جلب کرد. با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن: «امی... امی...» سرباز بعثی با عصبانیت هلش داد. جثه‌ای تنومند داشت با دستانی بزرگ که هنوز بوی الکل می‌داد. می‌خواست او را از ساختمان دور کند. بهنام کمی فاصله گرفت و گوشه‌ی دیوار نشست و زانویش را بغل گرفت. بلند بلند گریه می‌کرد و مادرش را می‌خواست. سربازان بی اعتنا از کنارش گذشتند. سرباز تنومند سیگاری آتش زد و با گام هایی نه چندان استوار همراهشان رفت. قلبش تند می زد، به دور شدن سربازها خیره شد. وقتی از پیچ کوچه گذشتند فورا به طرف ساختمان دوید و پله‌ها را دوتا یکی بالا رفت. کنار پرچم عراق ایستاد. پرچم ایران را از توی جیبش بیرون آورد. پرچم عراق را پایین کشید و پرچم ایران را جایش گذاشت و بالا برد. به سرعت پله ها را پایین آمد و خودش را به کوچه رساند و با همان حالت گریه و زاری به طرف مسجد جامع برگشت. اطلاعات خوبی که از کوچه‌های تصرف شده‌ی شهر گیرش آمده بود به فرماندهی داد. بالا رفتن پرچم ایران بر فراز شهری که به تصرف بعث درآمده بود امید را در دل رزمندگان زنده کرد.