(مسمط مخمس غدیریه) ساقیِ گلچهره خیزو در دِه جامم جام چه باشد ، بده رطل مدامم نیست دگر بحثی از حلال و حرامم هی هی ، خم خم بریز باده به کامم زآنکه علی جانشین ز روز غدیر است باد فنا تا نبرده است مرا خاک تیز نما آتشم ز آب طربناک تا که زنم پا ز وجد بر سر افلاک دست زنم بر ولای خسرو لولاک آنکه لوایش فراز چرخ اثیر است خیز و نما ای بت بدیع شمایل زردی رویم ز سرخ باده تو زایل زآبِ چو آذر زدای زنگ غم از دل تا که ز مستی همی شوم متوسل بر درِ شاهی که بی بدیل و نظیر است نور خدا ، آفتاب برج هدایت ختم رسل را وصی و میر ولایت رایت اسلام از او به ظلّ حمایت شرع نبی را هدایت است و نهایت زآنکه وجودش قدم ز عالم پیر است صِهر نبی زوج پاک زهره‌ی زهرا حیدر صفدر هژبر عرصه‌ی هیجا شاه فلک فر ، علی عالی اعلا میر مظفر ، ولی والی والا آنکه به هر آمر امور ، امیر است ای به وجودت طفیل، عالم هستی راهنمایی تو در خدای پرستی دست تو بالای هر بلندی و پستی دست خدایی و فوق بر همه دستی دست تو بالا و دست ها همه زیر است ای همه خلقان ز اصل، فرع وجودت عالم امکان ، رهین منت جودت نیست، همه هست گشته است ز بودت بخشش یابند از قیام و قعودت روز جزا آنچه از صغیر و کبیر است آتش موسی شهابی از قبس توست نفخه‌ی عیسی هوایی از نفس توست نعره‌ی اسلام ، بانگی از جرس توست معنی قران که جمله دسترس توست سوی بشر بر ولایت تو بشیر است شمس و قمر مکتسب ز نور و ضیایت مشتری و زهره جلوه‌‌گر ز لقایت مریخ و هم زحل مطیع به رایت دفتر نظم فلک ، گشوده برایت بر رقم مِدحتِ تو ، تیر دبیر است بعد نبی قوم جهل و بی‌خبری را غیر تو لایق نبود راهبری را آنکه عیان کرد کینه‌‌ی عمری را بهر خود اندوخت آتش سقری را زآن سببش جا به قعر نار و سعیر است آنکه به ناحق ز دودمان طهارت غصب خلافت نمود بهر امارت خواست درآرد تو را به قید اسارت بر تو روا داشت چند ذل و حقارت نزد خدا و رسول، خوار و حقیر است قوم مخالف که ائتلاف نمودند بهر خلافت بسی خلاف نمودند وز ره دین رو به انحراف نمودند هر دم بر عجز ، اعتراف نمودند آری! روباه کِی به پایه‌ی شیر است چندی ا‌گر از نفاقِ قومِ عنودی گوشه‌ی عزلت ز مصلحت بغنودی گوی حقیقت تو عاقبت برُبودی زنگ سیاهی ز روری دین بزُدودی پاک بدانسان که همچو بدر منیر است لیک کنون از سر هوای پرستی وز ره خودخواهی و جهالت و مستی شرع نبی را ز اوج عزت و هستی کینه‌ی اِخوان چنان فکنده به پستی گویی: یوسف به چاه فتنه اسیر است ای ولی دین! دمی به مُلک نظر کن دست خدایی از آستین، تو بِدَر کن دست برآن دسته‌ی حسامِ دو سر کن دست خسان را جدا ز فتنه و شر کن قطعِ ید از آن بشر نما که شریر است راهبری کن به خیر ، راهبران را دست به سر کن ز شر تو خیره سران را سر به‌ سزا کَن ز تن تو حیله گران را دیده به در کُن ز کاسه بی بصران را شاد کن آن‌ را که در حقِ تو بصیر است بار دگر عدل و داد ، را اثری ده بر شجر خشکِ شرع ، برگ و بری ده کِشته‌ی اسلام را ز نو ، ثمری ده بی‌خبران را ز علمِ دین خبری ده رشته‌ی دین دِه به دست آنکه خبیر است (مسجدی) اکنون که با غم و مِحن و آه هم ز سر درد و رنج و غصه‌ی جانکاه گفتا این مدح در ولایتت ای شاه! عفو کن او را ، اگر ز فکرت کوتاه: جامه‌ی نظمش به قامت تو قصیر است شادروان میرزا مهدی مسجدی قمی http://shaeranqom.blogfa.com