به آخر خط رسیدیم . به همانجایی که در خواب دیدم از علی جدا شدم و علی به تنهایی جلو رفت . تمام شهدا روی قبرهایشان نشسته بودند با دیدن من و علی گفتند . این ها لیلی و مجنون بودند که از هم جدا شدند . همانجا نشستم . جمعیت جلو رفتن . علی را که خواستند به خاک بسپارند . ریحانه شروع به جیغ کشیدن کرد . به هیچ وجه آرام نمی،شد نیمی از جمعیت شهید را رها کردند و به سوی،ما آمدند . یکی می گفت چیزی توی لباسش نرفته ؟ یکی می گفت از خواب پریده ترسیده . یکی می گفت شاید گرسنه است . اما هیچ کس نمی توانست ریحانه ۵۰ روزه را آرام کند . خودم هم شروع کردم به گریه کردن . و هر دو با آهنگ رفتن عزیز دلمان هم صدا شدیم . از پدر علی خواستن بیاید او را در قبر بگذارد . شوهر خاله علی او را پس زد و گفت تو در حق این بچه پدری نکردی . خودم در قبر می گذارم. پدر علی به عقب برگشت . و شوهر خاله علی . علی را درون قبر گذاشت . خاک را که ریختن و تمام شد خود به خود ریحانه آرام گرفت . از حرکت ریحانه ۵۰ روزه همه جمعیت به گریه افتادند . صبر کردم همه که رفتند پاشدم رفتم کنار علی . روی خاک کنار مزارش زانو زدم . سرم را به حالت سجده بر قبرش گذاشتم و آرام نجوا کردم . بخواب . مهربان ترین همسر . بهترین پدر . بخواب دلاور و بگذار خستگی این زندگی کوتاه لحظه ای تو را رها سازد . بخواب و بگذار جسم نازنینت در آرامش باشد . خوشا به حال آسمان که با تو دگر چه کم دارد . هوا سرد بود . خواهرم اصرار کرد که برخیزم . و من نمی توانستم از علی جدا بشوم . زمین تمام وجود من را . آینده و جوانی ام را . آرزوهایم را در آغوش گرفته بود . @sharike