علی آقا با دیدن من لبخندی زد و نگاهی به پاهای برهنه من انداخت و گفت دختر سرما می خوری .... ساکش را درون ایوان گذاشت . تاب باز کردن بند پوتین هایش را نداشت . پرسید دخترم کجاست . گفتم توی اتاق . به طرف اتاق رفت و دو زانو زد و با چکمه هایش به طرف گهواره ریحانه رفت . ریحانه را از درون گهواره بر داشت و در آغوش کشید . نگاه ریحانه به پدر بود . چهره زیبای علی لبخندی بر لبان ریحانه نشاند . بوی خوش پدر و دختری در اولین روز دی ماه تمام خانه را فرا گرفت . همه خوش حال بودیم . و لبخند بر لبان همه ی ما نشسته بود . مادر و پدرم بیش از همه شاد بودند . چون روزها چهره در هم و گرفته من را دیده بودند . مادرم سفره ناهار را پهن کرد و علی آقا همچنان کنار سفره هم ریحانه را از بغل خودش دور نمی کرد . علی آقا با هر قاشق غذا خوردن . نگاهی به دخترکش می انداخت و نفس عمیقی می کشید . گویی خیلی سخت این لحظات را بدست آورده است . او پنج روز بیشتر مرخصی نداشت . و باید زود بر می گشت . چون عملیات در پیش رو داشت .دسته گلی که علی آقا برایم آورده بود درون گلدان گذاشتم و عروسک بزرگی که برای ریحانه آورده بود را روی طاقچه اتاق. لحظات شیرین ما مثل برق و باد می گذشت و چه کس می دانست که آخر این ماه نشده . دفتر خوشبختی ما برای همیشه بسته می شود و این اولین و آخرین بار است که علی آقا دخترک نازش و همسر جوانش را می بیند . خیلی زود پنج روز تمام شد و علی آقا راهی منطقه شد و در ۲۸ همان ماه به شهادت رسید . و شاهدی ماند و با یک دنیا حسرت .........