#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_هفتاد_سه
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
مهربان تا اینو شنید عصبی گفت:تو منو بدبخت کردی….با چه امیدی من کنارت بمونم.؟،خیلی احمق بودم که با تو وارد رابطه شدم.یکی نیست به من بگه آخه عاشق چیه تو شدم؟؟تویی که حتی عرضه ی ترک مواد رو هم نداری.تا تقی به توقی میخوره برمیگرد سر این زهرماری…اکبر…دیگه تموم شد،،همه چی تموم شد.حتی اگه به قیمت مجرد موندنم تموم بشه…مهربان که رفت شمارشو گرفتم و گفتم:مهربان!!تورو خدا صبر کن کارت دارم…مهربان گفت:تو منو بدبخت کردی….مثل خودت که بدبختی...اینقدر بمون توی اون خونه و بکش تا بیاند جنازه اتو ببرند..بمیری همه راحت میشند..با این حرفش عصبی شدم و رفتم سمت پنجره و گفتم:بالارو نگاه کن …الان خودمون از پنجره پرت میکنم پایین تا همتون راحت شید...جدی جدی تصمیم گرفتم تا خودمو بکشم،دنیای بدون مهربان رو دیگه نمیخواستم..یهو مهربان داد کشید:چیکار داری میکنی دیوونه،…!!خیلی جدی گفتم:وقتی تو نباشی منم این زندگی رو نمیخواهم.این زندگی کوفتی رو نمیخواهم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد