#سرگذشت_سهیلا
#زندگی_سخته_اما_من_سخترم
#پارت_شصت_هشت
من سهیلا ،، ۳۸ساله ومتولد شهر ارومیه هستم……
وقتی روز اول آمپول رو تزریق کردیم حال سالار خوب بود ولی روز دوم و دومین آمپول باعث شد مثل یه جنازه روی دستم بمونه…من یه زن تنها با سه تا بچه و یه شوهر بی حس مونده بودم چیکار کنم.؟؟سالار ۹تا برادر و خواهر داشت اما هیچ کدوم به دادم نرسیدند...هر بار عاجز میشدم به بابا یا برادرام زنگ میزدم و اونا به دادم میرسیدند..خیلی معذب بودم آخه تا کی باید مزاحم خانواده ام میشدم…چند بار زنگ زدم به پدرشوهرم اما خانمش گفت:زمین بره آسمون و بالعکس ،نمیتونه بیاد...نه وسیله داشتم و نه پول..نان اور خونه سالار بود که الان مریض شده بود..بقدری پیاده میرفتم و میومدم که پاهام ورم کرده بود..بابام حاضر بود خونشو بفروشه تا سالار خوب بشه ولی پدرشوهرو مادرشوهرم فقط تماس میگرفت و تلفنی حرف میزدند..تازه اگه موقع تماس من گوشی رو جواب میدادم سریع قطع میکرد…برادردوقلو و برادر بزرگه هم به من لقب صیغه ایی داده بودند.بقدری ازشون بدم میاد که اصلا دلم نمیخواهد راجع به اشو حرف بزنم..سه سال تمام با همین وضعیت زندگی میکردیم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد