#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_شصت_هشت
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
وقتی بابام اینجوری گفت مامانم شروع کرد به گریه... ولی نمیدونم چرا احساس میکردم داره الکی گریه میکنه چون گریه هاش خیلی مصنوعی به نظر میرسید... مامانم اون روز نرفت مدرسه... منم کلاسمو نرفتم... زنگ زدم به حامد خبر دادم.... بعدشم زنگ زدم به رسول و مسلم..... و بهشون گفتم خودشونو برسونن..... رفتیم سرد خونهی بیمارستان برای تحویل گرفتن جسم بی روح مادربزرگم......
چقدر اون لحظه ها بد بودن... مادربزرگم زن مهربون و صبوری بود... خیلی دوسش داشتم... و حالا که از بینمون رفته بود خیلی ناراحت بودم.... مادر بزرگم رو برای تشییع به آرامگاه زادگاهش بردیم و در میان غم و اندوه زیاد به خاک سپردیم... عمه هام خیلی گریه و زاری میکردن... میزدن توی سر و صورتشون.... عمه کوچیکم اینقدر جیغ زده بود و مامانشو صدا کرده بود که لحظه صداش گرفته بود... مامانمم یه چادر سرش کرده بود و کنار بقیه نشسته بود.... چادرش رو کشیده بود تو صورتش و شونه هاش میلرزید ، مثلا داره گریه میکنه.... خودم این قدر گریه کرده بودم حالی برام نمونده بود..... حامد به لحظه کنارم بود و شونه هامو برام میمالید و آب میداد دستم... مدام قربون صدقه ام میرفت و میگفت مرگ حقه قربونت بشم...... خانمم اینقدر خودتو اذیت نکن..... حسادت رو میتونستم تو چشم تک تک دخترهای فامیل ببینم بسکه حامد مثل پروانه دورم میچرخید.... همینجور که حامدداشت دلداریم میداد.
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#جبران_ناپذیر
#پارت_شصت_هشت
من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد هستم
خودم گفتم:حالا برم حداقل طلا رو ازش بگیرم و بعد دیگه پیشش نرم ومجبورش کنم بیاد خواستگاریم…..الان مریم با بهمن داره ازدواج میکنن مگه چی شده؟؟؟من هم با مجتبی ازدواج میکنم و میرم سر خونه و زندگیم…..
توی همین فکرا بودم که یهو یاد فرزان افتادم…..وای…..نه مجتبی بدرد من نمیخوره و ممکنه همیشه فرزان و غیره تو زندگیمون باشند………
چند روز مدام به مجتبی و پیشنهادش فکر کردم…..پنج شنبه شد وتا جمعه و روز قرار فقط یک روز مونده بود…..
اون شب مجبور شدم دوباره به مامان دروغ بگم و برای فردا از راحله مایه بزارم تا بتونم برم سر قرار……..
وقتی اجازه گرفتم و مامان هم طبق معمول گفت برو اما زود برگرد دلم برای مامان سوخت…..دلم برای خودم هم سوخت که مجبور بودم منت اون مجتبی نامرد رو بکشم…..اون شب با هزار تا فکر و خیال خوابیدم……همش با خودم میگفتم:فردا که رفتم خیلی سرو سنگین باهاش برخورد میکنم و تا طلا رو نگرفتم باهاش حرف نمیزنم……بعد از اینکه طلا رو گرفتم بهش میگم دور منو خط بکش
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_شصت_هشت
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
وقتی از آرایشگاه رفتم بیرون ، نوید با دیدنم خیلی خوشحال پیاده شد و در ماشین رو برام باز کرد و گفت:خوشگل که بودی،، الان واقعا خوشگلتر شدی...از تعریف و تمجیدش هم بدم اومد و چندشم شد برای همین هیچ حرفی نزدم……سوار ماشین شدم و حرکت کرد…..تصورم این بود که قراره اون خانم بیاد و دوباره سناریوی هفته ی پیش تکرار بشه ولی مسیر خونه رو نرفت….اصلا دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم برای همین نپرسیدم کجا میریم….وقتی دیدم توی محله ی پدرش اینا هستیم یه نفس راحت کشیدم و گفتم:نوید…!!!گفت:جانم پاییز خوشگل من…!!!گفتم:چرا دنبال درمان خودت نبستی تا یه زندگی نرمال داشته باشیم و بچه دار بشیم و خانواده ات هم خوشحال بشند چون تک فرزندی قطعا بابات دوست داره ثروتش به تو و بعد نوه هاش برسه……نوید گفت:قبل از ازدواج خیلی پیگیر درمان بودم و دکترا گفتند فقط ده درصد احتمال بهبودی دارم…
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_شصت_هشت
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
مجید خیلی عوض شده بودو دلش میخواهد همش پیش من باشه اما من شدیدا پسش میزدم ومجبور میشد برگرده پیش نیره…اون روز موقعی که میخواست برگرده خونه ی مادرجون یه دست رختخواب برداشت بسته بندی کرد و خواست با خودش ببره که جلوشو گرفتم و گفتم:خیر باشه!مجیدگفت:واقعتش،برای نیره….آخه مادر جون اجازه نمیده به رختخوابهاش دست بزنه…سوالی نگاهش کردم و گفتم:چی شده که فکر کردی من بهش رختخواب میدم؟؟؟مجید اصراری نکرد و با درماندگی رختخوابهارو گذاشت سرجاش واز خونه زد بیرون…..بالاخره در عرض یکهفته مجید یه کم وسایل از خواهراش گرفت و نیره رو سر و سامون داد و برگشت محل کارش…..چند ماهی گذشت و کم کم حس کردم رفت و امدهای مامان حون به خونمون بیش از حد شده و هر بار یه کم با من درد و دل میکنه…..از بدخلقیها و بد دهنیهای نیره میگفت و اینکه پاقدمش نحس بوده که بچه هارو دربدر کرده……
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_شصت_هشت
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
بعداز کلی راز و نیاز با خدا یهو در باز شد و برامون چایی با نون اوردند….بقدری گرسنه بودم که اینبار سهم خودمو سریع با اشتها خوردم…یه کم با اون خانم حرف زدم و اسمشو پرسیدم و گفتم:جرمت چیه؟عصبی گفت:به تو چه؟؟؟مگه من از تو چیزی پرسیدم؟؟معذرت خواهی کردم و دوباره ساکت نشستیم…نزدیک ظهر یه خانمی حدودا سی ساله رو هم اوردند پیش ما…..اصلا ترسی توی چشمهاش دیده نمیشد.تا نشست به من نگاه کرد و گفت:اولین باره که اینجا میایی؟با علامت سر گفتم:بله.با خنده گفت:معلومه…اینقدر که پاستوریزه ایی،اینو که گفت هر دو به من خندیدند.چند دقیقه ایی گذشت و مامور اومد و اسم منو صدا کرد و گفت:آماده شو بریم…با استرس از بازداشتگاه اومدم بیرون و از هولم با اون دوتا خانم خداحافظی هم نکردم…دوباره بازجویی شدم….حس میکردم مامور چیزای بیشتری نسبت به دیروز میدونه…مامور گفت:اهل این شهر نیستی؟؟؟خانواده ات کجا هستند؟؟؟اون پسر میگه از فامیلهای دورش هستی…
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#دعا_نویس
#پارت_شصت_هشت
الهام متولد سال ۶۷هستم...
هر روز تو راه پله معصومه یه جورایی اذیتم میکرد،موهامو میکشیدو فحشهای بد میداد.البته منم جوابشو میدادم.به همه ی فامیل گفته بود مراقب شوهراتون باشید چون الهام شوهر دزده..یه بار که شدید دعوامون شد بابابزرگ منو کشید خونمون و بهم گفت:منو حلال کن دخترم..یعنی معصومه و هاشم هم باید مارو حلال کنه..گفتم:بابابزرگ !اگه چند سال پیش از این خونه میرفتیم الان این دعواها نبود،اجازه بده ما از اینجا بریم..بابابزرگ گریه کرد و گفت:دوست ندارم برید اما هرجور راحتید..مامان خونه رو گذاشت برای فروش ..بابابزرگ گفت:خودم میخرم شاید یه روز الهام خواست برگرده براش نگه میدارم..خونه رو به بابابزرگ فروختیم و پولشو گرفتیم ورفتیم خونه ی عزیز.عزیز که پیر وتنها شده بود خیلی خوشحال شد ،حتی دایی ها و خاله هام هم خوشحال شدند چون دیگه نگران مادرشون نبودند.موقع اسباب کشی فقط بابابزرگ و مامان بزرگ بدرقمون کردند...وقتی سوار ماشین میشدیم هاشم اون سمت خیابون نگاهم میکرد....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_زیبا
#تاوان_سنگین
#پارت_شصت_هشت
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.
زودامدن امین شدساعت1شب بیداررومبل نشسته بودم انقدرگریه کرده بودم. که چشمام میسوخت وقتی امین امدبادیدن قیافه ام ترسید:گفت چی شده چرابیداری؟گفتم کجابودی زودت،الانه گفت زیباخیلی خسته ام سربه سرم نذارحوصله ندارم فروشگاه بودم..دنبال یه لقمه نون!!عین روزبرام روشن بودکه داره دروغ میگه دهنش بوی گندمشروب میداد.شک نداشتم پیش اون دختره بوده امین رفت خوابیدامامن تاصبح پلک بهم نذاشتم امین ساعت۹صبح دوش گرفت.. رفت یه سیم کارت قدیمی داشتم باهاش به شماره ی نازی زنگزدم اماجواب نداد..تنهاکسی که میتونست بهم کمک کنه ازیتابودبهش زنگ زدم گفتم.. باید ببینمت ازیتادوست خوبی برای من بودمیدونست عاشقانه امین رودوستدارم سریع امددیدنم.منم سیر تاپیازماجراروبراش تعریف کردم وقتی عکس نازی روبهش نشون دادم گفت این پایه ثابت همه ی پارتیهاست..چطورتوندیدیش..گفتم من وقتی باامین میرفتم مهمونی تمام حواسم به امین بودنه اطرافم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_شصت_هشت
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
یه شب که سریه موضوعی باهم جر بحثمون شد دست بچه هاروگرفتم رفتم حرم خیلی حالم بدبوددیگه کم اورده بودم زدم زیرگریه گفتم خدایامیدونم بدکردم میدونم دارم تاوان کاری روکه کردم پس میدم امادیگه خسته شدم کمکم کن همینجوری که زارمیزدم باخدادرددل میکردم یه خانم عرب که کنارم نشسته بودگفت دخترم چی شده چرااینقدربی تابی،،بااینکه نمیشناختمش اماحس خوبی بهش داشتم بعدازسالهادلم میخواست بایکی درددل کنم وبراش سرگذشت تلخم روتعریف کردم ازقیافه اش میشد فهمید حسابی جاخورده اماباهمون چهره ی مهربونش نگاهش دوخت توچشمام گفت ازلطف خدا نامید نشو درسته درحق خواهرت خانوادت خیلی ظلم کردی اماخداارحم الراحمین بروازشون طلب بخشش کن گفتم محاله من روببخشن..خلاصه اون روزهمون دردل کردن باعث شدیه کم اروم بشم دست بچه هاروبگیرم برگردم خونه..برای حامد ویلچرخریده بودم ولی ازش استفاده نمیکردمیگفت بایدروپای خودم راه برم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_شصت_هشت
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
یکسال نامزدی منو کمال در آرامش و خوشی گذشت..در عرض این یکسال اصلا چیزی ندیدم.شروع کردیم به تدارک عروسی،.جهیزیه ی خیلی خوبی بابا و مامان برام خریدند و داخل یکی از اتاقهای مادرکمال چیدند..هیچ وقت توی دوران نامزدی تنها نبودیم ما برای عروسی رسمهای خاصی داشتیم مثلا حتما لباس عروس و کفش پاشنه دار باید میخریدیم که کمال زحمتشو کشید…همه چی خوب و قشنگ پیش میرفت تا شب حنابندون رقص وپایکوبی و کادو و شام و همه و همه به راه بود تا اینکه بعداز شام یهو برقها رفت(اون موقع ها قطعی برق عادی بود و حتی ساعتهای خاموشی داشتیم).شمع ها و چراغها روشن شد.مهمونها کم کم به بهانه ی تاریکی رفتند..یه عدده کمی از نزدیکان مونده بود که مادر کمال به مامان گفت:بهتره عروس و داماد برت استراحت کنند..مامان قبول کرد و داخل یکی از اتاقها رختخواب منو کمال رو پهن کرد و من رفتم داخل اتاق نشستم که احساس کردم دوباره اون سایه رو دیدم ...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_شصت_هشت
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
وقتی ازاتاق امدم بیرون دیدم ثمین میز شام چیده داره به بچه هاغذامیده،اشتها نداشتم رفتم رومبل نشستم ثمین صدام کردگفت اقابهنام شام نمیخوری.جوابش ندادم دوباره که صدام کردرفتم تواشپزخونه باعصبانیت تمام گفتم نه دادنزن توبخورگرسنه نمونی.ثمین یه نگاهی بهم انداخت گفت من دارم شام بچه هارومیدم بیاشماهم غذاتون روبخوریدتاسردنشده،طلبکارانه گفتم برای پرینازچی درست کردی؟ گفت ماهیچه گذاشتم ۲باربراش بردم ولی نمبخوره،گفتم پول نمیگیری که غذاببری بگی نمبخوره پسش بیاری...بعدم باخیال راحت بشینی غذات روبخوری بایدبشینی کنارش قاشق قاشق به زورم شده بهش بدی..چون بودنت تواین خونه ازصدقه سرپرینازاینو یادت نره..خودمم نمیدونستم چرادق دلم روسرثمین بدبخت خالی میکنم اون واقعاگناهی نداشت دلسوزترازهرکسی به بچه هاوپرینازمیرسید.ولی من انقدرکم اورده بودم که به زمین زمان بدبیراه میگفتم..کلا از وقتی پریناز مریض شده بودپرخاشگرعصبی شده بودم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_شصت_هشت
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
خونه ی مامان بزرگ براحتی توی حیاط و اتاق و هر جا که دلم میخواست گوشی دستم بود و فوقش اگه پیگیری میکرد که با کی حرف میزنی میگفتم دوستم..از طرفی با وجود من رفت و امد بچه های مامان بزرگ کمتر و کمتر و به ماهی یکبار رسیده بود و این موضوع بیشتر به نفع من بود تا حس استقلال بیشتری کنم…گذشت و تا اینکه مهر ماه سال ۱۴۰۱شد…یه روز عصر که مامان بزرگ رفته بود خونه ی همسایه برای روضه و سفره ی امام حسن (ع)،پیام زنگ زد و گفت:دلم برات تنگ شده،،،بیا تصویری…قبول کردم و تماس تصویری برقرار شد..همیشه قبل از تماس شالمو سر میکردم و پیام هم هیچی نمیگفت اما اون روز گفت:شال سر کردی…متعجب گفتم:مگه بار اولمه.؟گفت:الان دیگه کسی حجاب نداره….بنداز اونور اون اشغال رو…چشمهام چهار تا شد و گفتم:چی؟؟مودب باش.نفس عمیقی کشید و گفت:ببخشید.اصلا دست خودم نیست…اینقدر که از حجاب و شال و غیره بدم میاد..ببین خارج اصلا حجاب اجباری نیست…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_شصت_هشت
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
مامان گفت:بنظر من شما دو تا بهم نمیخورید.من دنبال یه عروس خاص هستم ،دختری که پولدار باشه و پول روی پول بزاره…مثلا بابای عروسم کادو یه خونه بده…مهربان با همون جدیت (درست مثل پدرش)گفت:ببخشید!!شما به دختراتون کادو خونه دادید؟؟؟یا پشت قباله بنام دامادتون خونه انداختید؟شرمنده پدر من نداره.پدرم جز من ۴تا دیگه بچه داره که هم باید جهیزیه بده و هم مخارج عروسی..همون خواهرم که حرصی بود گفت:پس تو باید با کسی که مثل خودته ازدواج کنی نه با پسر پولداری که ته تغاری هم هست…پریدم وسط حرف خواهرم و گفتم:برای من مهم نیست،،،مهم نظر خودم و مهربانه..ما عاشق هم هستیم و میخواهیم ازدواج کنیم…یهو خواهرام و مامان خندیدند..مامان با همون خنده اش گفت:عاشق!؟اصلا ولش کنید…ببین مهربان جان..!!من برای پسرم دنبال دختری هستم که چشم و گوش بسته باشه و هیچ وقت با پسری دوست نشده باشه..عروسهای من آفتاب و مهتاب ندیده بودند….از نظر من دختری که قبل از ازدواج با شوهرش دوست باشه ،زن زندگی نیست………
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_شصت_هشت
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
وقتی دیدخیلی پافشاری میکنم گفت به خانواده اش خبربده بریم ببینمش صحبت کنیم...گفتم سودامجردنیست قبلاازدواج کرده وشوهرش فوت شده یه پسریکساله داره..چشمتون روزبدنبینه بااین حرفم مادرم شروع کردبه نفرین کردنم گریه زاری که هرکس اگرازدرمیومدتو..تواون حال میدیدش فکرمیکردیکی ازعزیزاش مرده
هرکاری میکردم نمیتونستم ارومش کنم اخرسرمجبورشدم دادبزنم تاساکت بشه مادرم باگریه گفت من راضی به این ازدواج نیستم واگرسرخوداینکارروبکنی شیرم روحلالت نمیکنم تانفس میکشم نفرینت میکنم..خلاصه مادرم هیچ جوره راضی نشدمن دست از پا درازتر برگشتم..چندوقتی که گذشت مادرم زنگزدگفت بایدبیای بریم خواستگاریه زهره خیلی عصبی کلافه بودم تودوراهی بدی گیرکرده بودم وبه پیشنهادسعیدقرارشدمادرم روبه یه بهانه ای بیارم شهرتاسوداروببینه شایدنظرش عوض بشه..قرار شداخرهفته نرگس شام درست کنه منم برم مادرم روبیارم وسوداروهم دعوت کنیم تمام کارها رو سپردم به سعیدونرگس خودمم رفتم دنبال مادرم وبه بهانه ی جابجای خونه جمع کردن وسایل اوردمش تارسیدیم نرگس امددیدن مادرم برای شام دعوتش کرد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_سهیلا
#زندگی_سخته_اما_من_سخترم
#پارت_شصت_هشت
من سهیلا ،، ۳۸ساله ومتولد شهر ارومیه هستم……
وقتی روز اول آمپول رو تزریق کردیم حال سالار خوب بود ولی روز دوم و دومین آمپول باعث شد مثل یه جنازه روی دستم بمونه…من یه زن تنها با سه تا بچه و یه شوهر بی حس مونده بودم چیکار کنم.؟؟سالار ۹تا برادر و خواهر داشت اما هیچ کدوم به دادم نرسیدند...هر بار عاجز میشدم به بابا یا برادرام زنگ میزدم و اونا به دادم میرسیدند..خیلی معذب بودم آخه تا کی باید مزاحم خانواده ام میشدم…چند بار زنگ زدم به پدرشوهرم اما خانمش گفت:زمین بره آسمون و بالعکس ،نمیتونه بیاد...نه وسیله داشتم و نه پول..نان اور خونه سالار بود که الان مریض شده بود..بقدری پیاده میرفتم و میومدم که پاهام ورم کرده بود..بابام حاضر بود خونشو بفروشه تا سالار خوب بشه ولی پدرشوهرو مادرشوهرم فقط تماس میگرفت و تلفنی حرف میزدند..تازه اگه موقع تماس من گوشی رو جواب میدادم سریع قطع میکرد…برادردوقلو و برادر بزرگه هم به من لقب صیغه ایی داده بودند.بقدری ازشون بدم میاد که اصلا دلم نمیخواهد راجع به اشو حرف بزنم..سه سال تمام با همین وضعیت زندگی میکردیم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_شصت_هشت
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم..
دیگه تحمل این رفتارش رونداشتم خواستم دادبزنم بگم توماموری چرا بهم دروغ گفتی؟که خودش پیش دستی کرد گفت ببین خانم پریاحسینی بزارکامل روشنت کنم وبرم سراصل مطلب که بدونی باهات شوخی ندارم بهتره انقدری بدون که توطعمه ماموراطلاعات بودی.بیشتر ازا ینم سعی کن تجسس نکن که به ضررخودت تموم میشه..شاید الان بگی چرا بهت چیزی نگفتیم چون ازاول هم نمیخواستیم شماچیزی بدونی ممکن بود همکاری نکنی یابترسی یاجای حرفی بزنی کارماروخراب کنی..من ماموریت داشتم باشماطرح دوستی بریزم واردخونت بشم تادستگاه شنودکاربذارم..از عصبانیت تمام بدنم میلرزیدگفتم من چه خلافی کرده بودم که میخواستید دستگاه شنود تو خونم کاربذارید.یه نگاهی بهم کرد گفت برای تونه برای همسایه بالایت یکسال دنبالش بودیم با هرترفندی خواستیم بهش نزدیک بشیم نشد..چند نفر هم فرستادیم پایین رواجاره کنن اماخونه روبه هیچ کس اجاره نمیداد تا فهمیدم خونه روبه تواجاره داده..هرچندمیدونستیم کلی راجع به توام تحقیق کرده تابهت اجاره داده وشرایط شمابرای ماعالی بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_شصت_هشت
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
وقتی تصمیم گرفتیم باهم زندگی کنیم هیچی توخونه نداشتم وضعیتم خیلی بد بود..خودم تنهایی تمام خونم روتمیزکردم تویکی ازاتاقهایه کم خرت وپرت گذاشته بودم همه آوردم بیرون شستم چیدیم توخونه..بعدرفتم خونه ی بابام لباس هام روجمع کردم اوردم..ولی نه گازداشتم برای پخت پزنه نه تخت کل وسایل خونم یه موکت بودچندتاکاسه بشقاب..انقدربابام بهم فشاراورده بودکه به این شرایط راضی بودم فقط میخواستم مستقل باشم منت کسی روسرم نباشه من بعدازمرگ مجیدتمام وسایل برقیم روداده بودم به مامانم فقط یه یخچال داشتم..ولی بازم میگفتم عیبی نداره خودمون هرجور شده درستش میکنیم..یه شب داداشم امدخونم که باهام صحبت کنه برگردم اماگفتم من دیگه برنمیگردم..روی پیکنیک غذادرست میکردم تایه مدت روموکت میخوابیدیم.من زندگی کنارعلیرضارواینجوری شروع کردم..چون بدون اجازه بابام ازخونه رفته بودم باهام لج افتاده بودبه داداشام گفته بودحق نداریدبریدخونه ی مهسا...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_شصت_هشت
باتعجب نگاهش میکنم گفت خوبی دخترخاله نشناختی..وای باورم نمیشداین فرازباشه.. تواین چندسالی که من ندیده بودمش چقدرعوض شده بود..خاله ام دختر نداشت کارپذیرایی رو فراز انجام میداد ولی هردفعه چیزی جلوم میگرفت یه جوری نگاهم میکردکه معذب میشدم وپیش خودم میگفتم خونسردباش خودت رونباز..گذشت بلاخره روزسیزده بدررسید...صبح زودبیدارشدم یه کم کمک مامانم کردم رفتم تواتاقم کارهای خودم روانجام بدم که اماده بشم زودبریم.. بعدازسالهاکه ازجمع فامیل فرارکرده بودم اون سال میخواستم همشون روببینم وقراربودهمگی بافامیل مادریم بریم باغ داییم..از دیدن دوباره فرازخوشحال بودم نمیدونستم چراهرکاری میکردم ازفکرش نمیومدم بیرون هرچندمیدونستم پدرم شدیدامخالف ازدواج فامیلیه حتی پسرعمه ام هم خواستگاری کرده بودجواب ردداده بود
ساعت نزدیک ده بودکه گوشی پدرم زنگ خورد ازطرزحرف زدن پدرم متوجه شدم خبربدی روبهش دادن..وقتی قطع کردمامانم براش یه لیوان اب اوردگفت چی شده...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_شصت_هشت
اسمم رعناست ازاستان همدان
میدونستم خانواده ام هرچی هم فهمیدن برای حفظ ابروشون هم شده به کسی چیزی نمیگن..تازه فهمیدم داداشم چراباهام حرف نمیزدنگاهم نمیکرد..عموم مغازه داربودصبح زودازخونه زدبیرون،بعدازرفتن عموم لباسهام روپوشیدم که به برم خونمون..زن عموتواشپزخونه داشت صبحانه میخورد..تامن رولباس پوشیده دیدگفت....صبح به این زودی کجا،بهش سلام کردم گفتم میخوام برم خونمون،زن عموم خندیدگفت فکرکردی بابات فرش قرمز برات پهن کرده الان میگه بفرما..دیگه حوصله تیکه های زن عموم نداشتم..گفتم..هرجاباشم،،بهترازاینجاوتیکه های شماست..منتظر جوابش نموندم زدم بیرون..پولی نداشتم که سوارماشین بشم..بایدتاخونه روپیاده میرفتم راه نزدیکی نبود..بعداز یک ساعت پیاده روی رسیدم خونمون..جرات زنگ زدن نداشتم،از برخورد بابام ومامانم میترسیدم..ده دقیقه ای جلوی اپارتمان نشستم که یکی ازهمسایه ها امد بیرون..بادیدن من ذوق زده شد..گفت رعناخانم خودتونید..سلام کردم گفتم بله،گفت خداروشکرسالم هستیدوحالتون خوبه..ازش تشکرکردم رفتم
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_شصت_هشت
اسمم مونسه دختری از ایران
سریع رفتم کناررودخونه،،مدتی منتظر موندم تاامین امد.گفت مونس من اخرهفته دارم میرم یزدتابامادرم درموردتوصحبت کنم وبیایم خواستگاریت..باحرفش جاخوردم...گفت چراتعجب کردی.تودلم گفتم توهیچی ازگذشته من نمیدونی..امین دیدساکتم گفت مونس باتوام،،نگاهش کردم گفتم امین من نمیتونم باتوازدواج کنم امین اخمهاش رفت توهم گفت این همه راجب اینده باهم حرف زدیم الان این حرفهاچیه داری میگی..نکنه دلت جای دیگه است,تن صدام رویه کم بردم بالاگفتم نه اصلا اینجوری نیست توهیچی ازمن نمیدونی وبدون حرف دیگه ای ازش جداشدم زدم زیرگریه ..چون میدونستم اگرخانواده اش بفهمن من یه دخترفراری هستم نمیذارن باهم ازدواج کنیم حتی شایدخودامین هم ازم دلسردبشه وترس گفتن واقعیت روداشتم..ته دلم نمیخواستم امین روازدست بدم واین رابطه تموم بشه,,من به وجود امین نیازداشتم برای تمام دلتنگیهام..اون شب حال خوبی نداشتم وهمه فکر میکردن بخاطرحرفهای زری بهم ریختم...درحالی که من عاشق شده بودم از عشق امین میسوختم ونمیدونستم بایدچکارکنم.....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_شصت_هشت
سلام اسم هوراست...
اون روزباخاله خیلی حرفزدم سعی میکردم ارومش کنم به خواهش مامانم شب پشش موندم تنهاش نذاشتم وفرداصبحشم رفتم مرخصی گرفتم برگشتم پیش خاله ام بعدظهررفتیمملاقات رضاهرچندازپشت شیشه میتونستیم ببینیمش کلی بهش دستگاه وصل بود..خانواده ی رضاهم بیمارستان بودن همه گریه میکردن الامن،شاید تنها کسی که تواون جمع ناراحت نبودمن بودم...خلاصه بعد از ده روزرضابه هوش امدمن بعدازبه هوش امدنش دیگه نرفتم بیمارستان وامارش رومامانم خودش بهم میداد...بعدیک هفته ازبیمارستان مرخص شدهردفعه مامانم میگفت چرانمیری عیادت رضا میپیچوندمش اونم همش غرمیزدخاله ات ناراحت میشه ازتصادف رضایک ماه گذشت تقریباروبه راه شده بود..تنها مشکلی که داشت تاری دیدبودبراش عینک نوشته بودن امافایده نداشت..بعدازیه مدت کوتاه بینایی چشم راستش روازدست داد..۲بارعملش کردن اماتاثیری نداشت دکتراگفتن بخاطرضربه ای که به سرش خورده عصب چشم راستش اسیب دیده وچشم چپشم دیدش زیادواضح نیست....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_شصت_هشت
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
با حرفش انگار یکی منو زد به برق یه لحظه خشکم زد شوکه شدباخودم یعنی امید از گذشته چیزی میدونه اخه من به کسی حرفی نزده بودم..از این ماجرا فقط اسما دوستم خبرداشت وخودمم امروزبه فرزانه جاریم گفته بودم..ازاسمامطمئن بودم که ادم دهن لقی نیست ومحاله به امید حرفی زده باشه..به خودم مسلط شدم گفتم مراقب به حرف زدنت باش حرف دهنت روبفهم..امیدکه حسابی کلافه شده بودگفت یاسمن ببین چی دارم بهت میگم مراقب به رفتارت باش مثل بچه ادم سرساعت بروسرساعت بیا..تهران شهربزرگیه وشلوغیه هزارتاگرگ تواین شهرکه منتظرادمهای ساده وخری مثل تومعلوم نیست چه بلایی سرت بیارن
امشب به همین سیلی بسنده کردم ولی دفعه بعدمعلوم نیست چه طوری باهات رفتارکنم..فکر نکن من چیزی راجع به گذشته ی تونمیدونم..من همه چی رومیدونم ادم عاقل یه اشتباه رودوبارتکرارنمیکنه..بعد رفت سمت ماشینش دویدم جلوش روگرفتم گفتم راجع به گذشته چی میدونی چراچرت پرت میگی امیدگفت حالاکه اصرارداری بهت میگم توباعماددوست بودی وبعدناخواسته باردار شدی وبخاطرحاملگیت تن به اون ازدواج دادی..هر چند خود عمادم یکی دیگه رومیخواسته ولی توعمل انجام شده قرارگرفته وتواینقدرالتماسش کردی تهدیدش کردی که مجبورشده باهات ازدواج کنه...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_شصت_هشت
سلام اسمم لیلاست...
ارمین با کلافگی دستی تو موهاش کرد و گفت حماقت بزرگی کردم..لیلا منو ببخش الان مثه سگ پشیمونم نمیدونم چیکار کنم.. اون منو گول زد و خودشو بهم انداخت، من دلم نمیخواست ازم بچه داشته باشه اما مارموزتر از این حرفا بود و نفهمیدم چه غلطی کردم...از حرفای آرمین حالت تهوع بهم دست داده بود، گفتم چرا طلاقش نمیدی؟ گفت دلم واسه بچم میسوزه نمیخوام بی پدر بزرگ شه وگرنه با آرزو خیلی وقته مشکل دارم، مدام میگه منو از ایران ببر بریم خارج زندگی کنیم اما من نمیتونم ایران رو ول کنم، تعلقات من اینجاست نه اونور،لامصب توقعش ازم خیلی بالاست اصن مثه تو نیست، واقعا پشیمونم که قدر فرشته ای مثل تو رو ندونستم..آرمین بهم گفت از ته دلت منو بخشیدی لیلا..منم لبخند ساختگی بهش زدم و گفتم معلومه که تو رو بخشیدم چون واقعا دوستت دارم..با این حرفم حسابی خوشحال شد. گفتم خب حالا طلاقش بده، گفت اونم زنمه مادر بچمه نمیتونم فعلا طلاقش بدم،توام درک کن شرایطو..چشمامو روهم فشار دادم و گفتم حرف من یک کلامه..آرمین عصبی رفت تو اتاق خواب و خوابید....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد