#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_شصت_دو
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
پشت به در اتاق امیر بودم که دستهای مردونه ایی از پشت بغلم کرد…..با تشر گفتم:ولم کن مجید…..بزار راحت باشم…یه صدایی مردونه با هوس و غلیظ گفت:عروسک!!چند ساله که دلم میخواست تنها گیرت بیارم...از صداش متوجه شدم که پسرسعید(برادرشوهر )بزرگ هست که تقریبا همسن و سال منه،….یعنی وقتی من عروس شدم ۱۵-۱۶ساله بود…..با دستهای ضعیف و کوچیک خودم محکم روی دستش زدم تا ولم کنه اما شهوت تمام وجودشو گرفته بود ……حالم خیلی بد شد ….هر چی تقلا کردم نتونستم خودمو از دستش نجات بدم…..حالت غش بهم دست میداد و تلاش میکردم بیهوش نشم تا بتونم از خودم دفاع کنم……دقیقا زمانی که ده ساله بودم داشت تکرار میشد و این آبروریزی قطعا شدیدتر از اون زمان میتونست بشه…..با حال خیلی بد توی ذهنم مرور میکردم که چه تهمتها و چه حرفهایی از فردا پشت سرم میزنند که از حال رفتم……
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_شصت_سه
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
با پاشیده شدن قطرات آب روی صورتم و صدای مجید بهوش اومدم و چشممو به ساعت اتاق امیر افتاد…….درست ۱۰دقیقه گذشته بود…..
بعد به سر و وضع و لباسهام نگاه کردم و خیالم راحت شد که کاری نتونسته انجام بده…..انگار از اینکه از حال رفته بودم ترسیده و فرار کرده بود……مجید وقتی دید چشمهامو باز کردم با نیشخند گفت:باز هم که غش کردی…..مواد غذایی خریدم و اوردم…..بلند شو جابجاش کن…..با صدای گرفته و ضعیف که حاکی از حال بدم بود گفتم:متوجه نشدم کی در رو باز کردی….گفت:کلیدنداشتم…..نمیدونم کلیدمو کجا گم کردم…..وقتی چند بار زنگ زدم و تو باز نکردی حدس زدم که مثل همیشه غش کردی……برای همین زنگ همسایه رو زدم و اومدم داخل و در رو با هل باز کردم…..،.یه نفس راحتی کشیدم و اروم اروم بلند شدم…..مجید با دیدن لباس و ارایشم گفت:به به!!خوشگل که بودی ملوس هم شدی…..توجهی به حرفش نکردم و بسمت اشپزخونه قدم برداشتم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
لینگ گروه بحث و گفتگو در مورد سرگذشت ها
https://eitaa.com/joinchat/3745055272C316a1c99e9
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_شصت_چهار
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
مجید پشت سرم اومد و گفت:چی میشد این ۱۶سال رو هم اینجوری میپوشیدی و میگشتی؟؟؟اگه اینکار رو میکردی من هم خطا نمیرفتم…..حوصله ی هیچ مردی رو نداشتم مخصوصا مجید رو که این اواخر خیلی تحقیر کرده و پسم زده بود پس با پوزخند گفتم:اولا که توی کدوم خونه و حریم خصوصیم؟؟؟دوما برو بچسب به همونی که عاشقشی…..مجید گفت:پس چرا الان نیره پیش همه راحته…؟؟؟تو هم همون کار رو میکردی….گفتم:مجید!!واقعا نمیدونی یا داری خودتو به اون راه میزنی؟؟؟من حلال وحروم سرم میشه…..من از بچگی اینجوری بار آمدن.وقتی روسری سرم نباشه سر وگردنم بیرونه…..وقتی هم چادر سر نکنم اندامم بیرونه هر چند لباس تنم باشه…….مجید گفت:بس کن و از بالای منبر بیا پایین…....میخواستم با عصبانیت جوابشو بدم که زنگ زدند…..میدونستم ساراست ……به مجید گفتم در رو باز کرد….من هم مشغول جا بجایی خریده ها شدم……
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
لینگ گروه بحث و گفتگو در مورد سرگذشت ها
https://eitaa.com/joinchat/3745055272C316a1c99e9
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_شصت_پنج
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
محمود پسر سعید(برادرشوهرم)زن و بچه داشت و نمیدونم اون روز کلید رو از کجا پیدا کرده بود و چرا اومده بود سراغ من ؟؟؟فقط خدا با من بود که آبروم نرفت وگرنه کابوس دوران کودکیم دوباره تکرار میشد…از مجید خواستم کلید و قفل در رو عوض کنه…….چون خودش گمش کرده بود قبول کرد و همون روز عصر عوضش کرد……بعداز اون اتفاق دیگه هرگز محمود رو ندیدم یا واقعا خودش توی جمعی که من بودم نمیومد یا خواست خدا بود که تا به امروز ندیدمش…برگردیم به سرگذشت……مجید اون روز خیلی دوروبرم چرخید اما این بار من بودم که پسش زدم و ناامید برگشت خونه ی مادرجان…..مجید دیگه ارزش و اعتباری پیش من نداشت و اون اعتبارشو از دست داده بود…..از وقتی با نیره صیغه کرده بود هنوز به محل کارش برنگشته بود و پس اندازش داشت تموم میشد مخصوصا که الان دو خانواده رو باید اداره میکرد…….اونطوری که شنیدم نیره با برادر و پدرش صحبت میکنه و اونا هم اجازه میدند مجید دوباره برمیگرده به محل کارش……
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_شصت_شش
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
مجیداز بابت من که خیالش راحت بود چون امیر مثل یه شیر پشتم بود…..نیره رو هم به مادرش سپرد و برگشت همون شهری که محل کارش بود…مجید هر روز زنگ میزد و از احوالمون با خبر میشد…..نیره و مادرجون همخونه شده بودند و این وسط نجمه خبررسان……از بس نجمه شلوغ و فضول بود مدام به بهانه ی سرزدن به مادرجون میرفت اونجا و بعد خبرشو به ما جاریها میاورد…..خبرهارو یا تلفنی یا حضوری تعریف میکرد……من همون روزها حدس میزدمکه همونطوری که از اون خونه خبر میاره مطمئنا از ما هم به اونا خبر میرسونه برای همین زیاد باهاش گرم نبودم و فقط گاهی تلفنهاشو جواب میدادم…..به گفته ی نجمه گویا نیره و مادرجون هر روز معرکه میگرفتند و روشون بهم باز شده بود…..حتی یه بار سر وسایل دعواشو اوج گرفته و مادرجون با کنایه بهش گفت:جهازت کو،،،؟؟مگه وسیله اوردی که سینه سپر میکنی؟؟؟ مادرشوهرم هم کم نمیاره و از خونه پرتش کرد بیرون و گفت:از خونه ی من برو بیرون……
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_شصت_هفت
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
وقتی نیره مثل گرگ توی کوچه زوره میکشید من هم از صدای بلندش وحشت زده از پنجره کوچه رو نگاه کردم و دیدم که چه قیامتی به پا کرده……امیر با دیدن من که از پنجره نگاه میکنم به من گفت:مامان!!پنجره رو ببند و بیا داخل،…یه وقت دلت براش نسوزه هااااا…!!!؟حق با امیر بود…..زود سرمو اورد داخل وپنجره رو بستم تا یه وقت همسایه ها بهش نگند برو خونه ی هووت تا شوهرت بیاد،،،به هر حال اونجا خونه ی توهم هست……همسایه ها به نیره دل سوزوندند و بهش چایی و پتو اوردند اما هیچ کدوم توی خونشون راه ندادند.بالاخره یکی از همسایه ها که یه پیرزن تنها بود برد خونشون و نیره از اونجا زنگ زد به مجید وچی ها گفت خدا میدونه……نیره یک هفته خونه ی همسایه موند تا بالاخره مجید برگشت ….چون مجید پولی نداشت تا برای نیره خونه بگیره مجبور شد دوباره مادرجون رو راضی کنه و برگردند اونجا…..اون روز مجید نیره رو گذاشت خونه ی مامانش و بعد به ما سر زد….
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_شصت_هشت
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
مجید خیلی عوض شده بودو دلش میخواهد همش پیش من باشه اما من شدیدا پسش میزدم ومجبور میشد برگرده پیش نیره…اون روز موقعی که میخواست برگرده خونه ی مادرجون یه دست رختخواب برداشت بسته بندی کرد و خواست با خودش ببره که جلوشو گرفتم و گفتم:خیر باشه!مجیدگفت:واقعتش،برای نیره….آخه مادر جون اجازه نمیده به رختخوابهاش دست بزنه…سوالی نگاهش کردم و گفتم:چی شده که فکر کردی من بهش رختخواب میدم؟؟؟مجید اصراری نکرد و با درماندگی رختخوابهارو گذاشت سرجاش واز خونه زد بیرون…..بالاخره در عرض یکهفته مجید یه کم وسایل از خواهراش گرفت و نیره رو سر و سامون داد و برگشت محل کارش…..چند ماهی گذشت و کم کم حس کردم رفت و امدهای مامان حون به خونمون بیش از حد شده و هر بار یه کم با من درد و دل میکنه…..از بدخلقیها و بد دهنیهای نیره میگفت و اینکه پاقدمش نحس بوده که بچه هارو دربدر کرده……
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_شصت_نه
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
مادر مجید میگفت:مجید رختخوابشو توی آشپزخونه پهن میکنه و چون اونجا سرده اذیت میشه و حتی اینم گفت که مجید سر شب بهش میگه مامان !! نمیری بخوابی؟؟؟؟یه روز که مادرجون اومده بود خونمون با بغض گفت:والا بخدا آشپزخونه سرده و من خوابم نمیبره…..حرفی نزدم و فقط نگاه کردم و حرفهاشو گوش دادم چون نمیخواستم ازم سوء استفاده کنه……مادرجون اشکشو پاک کرد و ادامه داد:به والا سردم میشه اونا توی اتاق پیش بخاری میخوابند و من توی اشپزخونه……در حالیکه مادرجون آه میکشید چایی رو گذاشتم جلوش که دستمو گرفت و گفت:میگم مهناز!!تو که تنهایی میتونم بیام اینجا بخوابم؟؟؟زود گفتم:تنها نیستم!!بچه هام با من میموند……مادر جون گفت:نه …اینو نمیگم که ….میگم تو که شوهر نداری و تنها میخوابی ……وسط حرفش پریدم و گفتم:چی!؟؟مگه شوهرم مرده که شوهر ندارم….؟؟؟مادر جون با اخم گفت:خدا نکنه….زبونتو گاز بگیر….منظورم اینکه مجید که اینجا نمیاد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هفتاد
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
مادرجون گفت فقط موقعی که مجید برمیگرده و خونه است ،،، شبها بیام اینجا بخوابم ،،چی میگی مادر؟؟؟بدون خجالت توی چشمهاش نگاه کردم و گفتم:این آشی هست که خودت برای مجید پختی……حالا چی شده که فکر کردی بخاطر راحتی نوعروست و داماد من میتونم در حقتون محبت کنم؟؟؟یادته که وقتی مجید بعد از ماهها چند روز میومد خونه تو و دخترات دوره اش میکردید که مبادا با من خلوت کنه؟؟؟فراموش نکردی که مدام توی گوشش میخوندی بدبخت و حیف شدی….یه زن سالم بگیر و از زندگیت لذت ببره،،،،،،خب الان زن سالم گرفته ،،،بزار لذت ببرند……مادر جون که اصلا توقع نداشت من این حرفهارو بزنم شوکه شد و کمی نگاهم کرد اما باز نخواست غرور خودشو بشکنه و مغرورانه سرشو بالا گرفت و گفت:حالا چکاریه که شبها توی آشپزخونه بخوابم،….میرم توی اتاق کنار بخاری ،،رومو اونوری میکنم و میخوابم ،،،،از اینکه هنوز طرفدار اونا بود دلم شکست اما چون کاری از دستم برنمیومد واگذارش کردم به خدا……
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هفتاد_یک
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
زندگیمون به همین منوال گذشت ونیره برای اینکه توی خونه حوصله اش سرنره ،مجید رو راضی کرد و توی یه شرکت مشغول به کار شد…….این کار نیره به مذاق مادرجون خوش اومد و همه جا پزشو میداد و میگفت:زن زندگی یعنی نیره…ازهرنظر پشت شوهرشه…..مادرجون از اینکه هم کمک مالی میشد به خونه و هم اینکه نیره صبح میرفت و عصر برمیگشت و خونه و زندگیش دست خودش بود و دختراش هم راحت تر رفت و امد میکردند خوشحال بود و همش نیره رو سرکوفت ما میکرد…..اما چشمتون روزبدنبینه…..همین که اولین حقوقشو گرفت و چشمش به پول افتاد رفت کلی لباسهای باز و نیم عریان و کلی وسایل آرایشی خرید……نیره اصلا خجالت نمیکشید و پیش همه ،،چه مرد و چه زن…..چه جوون و مسن….لباسهای باز میپوشید و آرایش غلیظ میکرد……رفته رفته آوازه اش توی فامیل پخش شدوخودم میدیدم که جوونای فامیل به بهانه ی سرزدن به مامان جون درست زمانی که نیره خونه بود میرفتند اونجا تا از قافله عقب نمونند…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هفتاد_دو
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
حرفهای زیادی پشت سر نیره بود اما همین که کار میکرد و به اون خونه پول میاورد کسی کاری باهاش نداشت و مایه آبروریزی نبود……نیره یه مشکل دیگه توی زندگی من انداخت….سارا دخترم رفتارهای عجیبی از خودش نشون میداد…..مثل نیره میپوشید و میگشت…..متوجه شدم که حتی ابروهاشو دستکاری کرده….موقعی که با دوستاش بیرون میرفت میدیدم که ارایش میکنه…….چون از بچگی مهربون و با محبت بار اومده بودم و شاید از نظر بعضیها خیلی ساده ،،دعواش نمیکردم ولی تذکر میدادم……یه روز که حسابی به خودش رسید وخواست بره بیرون بهش تذکر دادم و گفتم:دخترم!!این لباس بازی که پوشیدی مناسب خونه ی دوستت نیست،،،مگه نمیگی دو تا برادر داره….؟؟؟اما برخلاف انتظارم سارا خیلی طلب کارانه جواب داد؛:خیلی هم مناسبه،،،،الان عقل مردم و مخصوصا پسرا به چشمشونه…..نمیخواهم مثل تو ساده باشم…..ببین نیره چطوری میگرده و همه دنبالشند….
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هفتاد_سه
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
با تعجب لبمو گاز گرفتم و گفتم:سارا!!!!؟؟؟این حرفها چیه؟؟؟نیره هم اشتباه میکنه…..اون متاهله و باید خودشو از نامحرم بپوشونه…..
سارا با تشر گفت:ول کن مامان!!!الان همه الان همینن ولی تو اندر خم بابا موندی؟؟؟بابا اگه تورو میخواست سرت هوو نمیاورد…..من نیره رو بیشتر از تو قبول دارم و اون برام الگو هست که بتونم توی زندگیم موفق بشم نه تو……سارا این حرفهارو گفت و بدون توجه به اینکه داشتم صداش میزدم از خونه زد بیرون دلم برای هزارمین بار شکست….. شکستن دل توسط فرزند خیلی عمیق تره ..آه از نهادم بیرون اومد و رو به اسمون گفتم:خدایا!!!خودت کمکم کن…..این نیره زندگیمو داره به نابودی میکشونه……دیگه کم اورده بودم……یه وقتهایی که توی خونه پیش امیر لباس ناجور میپوشید خون خونمو میخورد،…یه روز امیر دیگه نتونست تحمل کنه و بهش توپید و گفت:این چه طرز لباس پوشیدنه؟؟؟هی نمیخواهم حرفی بزنم تو بدتر میکنی….میخواهی مثل نیره بشی؟؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هفتاد_چهار
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
سارا صاف توی چشمهای امیر نگاه کرد و بدون توجه به اینکه من هم حرفهاشو میشنوم گفت:نه پس !!میخواهی مثل مامان ساده و بی دست و پا بشم تا یکی از راه نرسیده بیاد و زندگیمو از چنگم در بیاره؟؟؟؟اون روز بین خواهر و برادر بحث بالا گرفت وبا مداخله ی من یهکم اروم شدند……سارا فقط ۱۶سالش بود پس نباید ازش دلچرکین میشدم…..تا اونجایی که در توانم بود باهاش مدارامیکردم…..توی انتخاب لباس آزاد بود اما گاهی سربسته جوری که ناراحت نشه نظر میدم و حس میکردم که از نظراتم استفاده میکنه..،،با دعوا و سرکوفت کردن نمیشد با سارا حرف زد پس از در دوستی ومحبت (از خود ذاتم استفاده کردم)وارد شدم و کم کم موفق شدم باهاش دوست بشم……بعداز دوستی گهگاهی باهام درد و دل کرد…..بقدری توی این روش تلاش کردم تا بالاخره بهم گفت:مامان!!!الان همه دوست پسر دارند و خودشون همسر اینده اشونو انتخاب می کنند.....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هفتاد_پنج
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
سارا میگفت :توی مدرسه همه ی بچه ها رفیق دارند،…حس کردم میخواهد رازی رو بهم بگه اما از برخورد من میترسه ،،،پس گفتم:درست میگی دخترم،،،،همه دوست پسر دارند…..زمون ما اینطوری نبود…..راستی تو هم دوست پسر داری؟؟؟؟خوشحال لبخندی زد و گفت:من هم دارم….با یه پسره توی اینترنت دوست شدم….با کامپیوتر باهاش حرف میزنم…..برای اینکه بهم اعتماد کنه دعواش نکردم و گفتم:حدس میزدم ولی شک داشتم….حالا این داماد ما کی هست؟؟؟خوشحال کامپیوتر رو روشن کرد و عکس پسر رو نشون داد……سارایکدفعه بغضش شکست و از کمبودهاش گفت و در اخر اعتراف کرد که از طریق اینترنت با یه پسری دوست شده وحتی چند بار حضوری همدیگر رو دیدند………حرفی به ذهنم نرسید بگم ….نه دعواش کردم و نه نصیحت…..آخه خودم چوب بی توجهی مادرمو خورده بود….مادرم حرف منو باور نکرد و من به کابوس وحشتناک غش کردن و داروی اعصاب گرفتار شدم…....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هفتاد_شش
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
اگر مادرم به حرفهام اهمیت میداد هیچ وقت حرفهام دهن به دهن نمیچرخید……بنظرم مجید هم چوب بی فرهنگی مادرشو خورد….همون موقع که اجازه نداد خونه بخره و مستقل بشه یا اینکه توی گوشش خوند زنت مریضه چرا این همه خرج دوا و درمونش میکنی و یه زن سالم بگیر،،، اصلا فکر نکرد که فردای روزگار نوه ها چطور بزرگ میشند یا با کدوم سرمایه خرج دو تا خانواده رو بده…..با این افکار تصمیم گرفتم در مورد ساراحساب شده وارد عمل بشم…..نمیخواستم بی گدار به آب بزنم و حرف دخترم توی فامیل پخش بشه…..اگر امیر هم میفهمید قطعا کتکاری میشد……مجید پدرشون بود و مسلما دلسوزتر از اون کسی برای بچه ها نبود…..با احتیاط و کم کم با مجید صحبت کردم اما قول گرفتم این راز بین خودمون بمونه…..مجید از اینکه هنوز برام مهم بود خوشحال شد ودورادور مراقب سارا شد…...رابطه ی بین سارا و آرش(دوست پسرش)تا جایی پیش رفت که اجازه ی خواستگاری خواست،……
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هفتاد_هفت
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
مجید اجازه داد و جلسه ی خواستگاری برگزار شد…..توی همون جلسه کاملا مشخص شد که آرش پسر موجهی نیست و به درد زندگی نمیخوره…..اما دختر ۱۶ساله ی من عاشق شده بود و حرفهای مارو نمیشنید…..اگه منو مجید جواب منفی میدادیم حتما حتما منجر به آبروریزی و آسیب به سارا میشد…..به مجید گفتم:چاره ایی نداریم….برای حفظ آبروی سارا و خانواده با این ازدواج موافقت کن….مجید جواب مثبت رو داد ولی شرط کرد تا یکسال نامزد بمونند البته عقد کرده…..یه عقد محضری بدون تشریف گرفتیم……بعداز عقد به سارا گفتم: دخترم مراقب خودت باش و این مدت آرش رو سبک و سنگین کن،،،منو بابات خوشبختی تورو بهمراه عشقت میخواهیم اما به ما هم حق بده که یکسال نامزد بمونی تا هم شناختت نسبت به آرش بهتر بشه و هم ما بتونیم جهیزیه ایی تهیه کنیم که لایق تو باشه……سارا قبول کرد….....از روز بعداز عقد آرش هر روز خونه ی ما بود…..نه کاری داشت که سرکار بره و نه پولی که سارا رو برای گردش و تفریح ببره…
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هفتاد_هشت
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
نامزد سارا کاملاسربارمون شده بود و انگار دنبال جایی میگشت که بخور و بخواب و در کنار عشقش تلویزیون تماشا کنه…..هر چی سارا نیاز داشت خودم براش میخریدم و هر وقت آرش میخواست سارا رو ببره خونشون یه بهانه میتراشیدم و مانع میشدم…..آرش هر وقت از خونه ی ما میرفت پکر و بی حوصله بود اما وقتی برمیگشت شاد و شنگول و تند و تیز میشد…….اخبار سارا و آرش رو مو به مو به مجیدمیرسوندم…..مجید شک نداشت که آرش معتاده اما صبر کردیم تا سارا خودش متوجه ی این قضیه بشه…..هنوز عقدشون وارد سه ماه نشده بود که سارا به آرش مشکوک و بعداز چند روز مطمئن شد و با گریه و زاری به من گفت…..گفتم:سارای عزیزم….میدونم ارش رو دوست داری اما منو بابات همیشه نیستیم که خرجتونو بدیم…..آرش کار که نمیکنه هیچ تازه پول مواد هم میخواهد…..چهره و ظاهرش هم روز به روز ضایع تر میشه…..خودت تصمیم بگیر که میخواهی باهاش بمونی و هر روز از مردم حرف بشنوی مخصوصا نیره یا نه؟؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هفتاد_نه
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
سارا چند روز با آرش درگیر شد و بالاخره تصمیم گرفت و با ارائه ی مدرک خیلی سریع طلاقشو گرفتیم…..بعداز این طلاق سارا ضربه ی روحی بدی خورد اما کنارش بودم قدم به قدم….سایه به سایه تا این بحران رو پشت سر گذاشت…..بعداز این موضوع سارا چسبید به درس و محکم و قاطع درسشو ادامه داد…..یه روز که سر صحبت باز شد،، سارا ازم پرسید:مامان!!تو که میدونستی من با آرش آخر و عاقبتی ندارم ،چرا مانعم نشدی؟؟؟چرا اجازه دادی عقد کنیم؟؟؟؟گفتم:درسته!!من نتونستم مانعت بشم چون آرش دین و ایمانت شده بود….آرش دنیات شده بود و کور و کر بودی……..چون تو عاشقانه های بابات ونیره رو دیده و شنیده بودی ،،،حس میکردم به بوسه و حرفهای عاشقونه نیاز داری……یه بوسه ی جنس مخالف برات مثل سراب شده بود…..خواستم عقد کنی و قانونی و شرعی به اون سراب برسی و سیراب که شدی چشمات به واقعیت باز بشه…..سارا سرشو انداخت پایین و گفت:مامان منو ببخش…..سرشو با دستم بلند کردم و گفتم:تو نباید به ازدواج ناموفق و طلاقت بعنوان شکست نگاه کنی ،،،اون طلاق برای تو باید پله ی ترقی باشه نه شکست...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هشتاد
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
بعداز اینکه سارا به آرامش رسید حس میکردم که مجید بیشتر از قبل به من سرمیزد و هر بار که تنها بودم به ظلمی که در حقم کرده بود اعتراف میکرد و ازم حلالیت میطلبید…..از دعواهای مادرجون و نیره تعریف میکرد……یه بار مجید با اعصاب داغون اومد و گفت: وای از دست این نیره….. کار به جایی رسیده که مادرجون رو کتک میزنه…..با تعجب گفتم:کی؟؟؟من اصلا متوجه نشدم……گفت:من سرکار بودم که خواهرام زنگ زدند و برام تعریف کردند البته بعد از اینکه خبر به گوش خواهرام رسید اونا اومدند و تلافیشو سر نیره در اوردند و قیامت و آبروریزی شد……..گفتم:اما من اصلا سرو صدایی نشنیدم……گفت:آخه دعوا شب بود…زمانی که تو دارو میخوری و میخوابی…..با این حرفش یه کم ناراحت شدم و حس کردم بیماریمو به رخم میکشه اما مجید ادامه داد:گاهی وقتها بهتره که ادم خواب باشه و خیلی از بی احترامیهارو نبینه……گفتم:درسته….اما من دوست دارم همیشه هوشیار باشم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هشتاد_یک
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
مجید خودشو به من نزدیک کرد و گفت:عروسک من…..هنوز تو برام همون مهناز ۱۶ساله هستی خدایی….بیا بغلم به یاد اون روزا…..سریع خودمو کشیدم کنار و گفتم:لطفا به من دست نزن…..مجید گفت:تو که اینقدر به شرع و قانون و حجاب و حلال و حروم معتقدی پس به این هم معتقد باش که وظیفه داری نیاز منو رفع کنی…..نگاه غضبناکی بهش انداختم و گفتم:تو طبق شرع و قانون برای رفع نیازت یکی رو صیغه کردی پس من در قبال تو وظیفه ایی ندارم ….خواهش میکنم از راه دین وارد نشو که من دین خدارو از حفظم……اون روز مجید ناراحت و شرمنده بلند شد و برگشت پیش نیره…..رفته رفته زندگی ارامی رو تجربه میکردم و سعی میکردم وقت بیکاریمو با همسایه ها سر کنم…یه روز که چند تا همسایه خونه ی ما بودند یکی از اون خانمها پرسید:مهناز…. تو چرا طلاق نمیگیری و یه زندگی جدیدی رو شروع نمیکنی؟؟؟…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هشتاد_دو
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
ساکت همسایه رونگاهش کردم که همسایه دیگه گفت:راست میگه….تو که شوهرتو دو دستی تقدیم اون خانمه کردی چرا ازش جدا نمیشی؟؟؟؟جوابشونو ندادم و حرف رو عوض کردم اما ته دلم به خودم گفتم:طلاق بگیرم کجا برم؟؟؟طلاق بگیرم که مادرجون صاحب این خونه و بچه هام بشه و مثل مجید بارشون بیاره؟؟؟خودم بودم که تونستم سارای عزیزمو نجات بدم اگه نبودم معلوم نبود چه اتفاقی براش میفتاد؟؟؟؟طلاق بگیرم و برم چشم تو چشم عمو فرشاد بشم و زنعمو هم کلی حرف بارم کنه؟؟؟؟
اصلا طلاق بگیرم از کجا درامد داشته باشم؟؟؟؟؟مخصوصا که بیمارم و توانایی کار توی اجتماع رو ندارم…….طلاق بگیرم که بهانه ی سوء استفاده برای محمود و امثال اون بشم؟؟؟؟امیر و سارا به من نیاز داشتند و من به اونا…..پس موندم و با مشکلات ساختم…..آپارتمانی که زمان تولد بچه ها ثبت نام کرده بودیم و قسمتی از درامد مجید به اونجا هزینه میشد رو بهمون تحویل دادند و در کمال تعجب مجید بنام من کرد……
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هشتاد_سه
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
وقتی منو برد محضر تا کمال و تمام سندش بنام من بشه اونجا گفت:مهناز!!!من اعتراف میکنم که تو زیباترین و با حیاترین زن توی فامیل هستی…..تو حتی توی سن پایین هم نخواستی حجابتو برداری و زیبایتو در معرض دید بزاری و مثل بعضیها ازش سوء استفاده کنی…با خجالت سرمو انداختم پایین وگفتم:من اونطوری باراومدم….گفت:درسته که تربیت و عادت توی رفتار ادم اثر داره اما بیشترین تاثیر رو محیط و افرادی که باهاش در ارتباط هستند میزاره و تو اجازه ندادی خانواده ام روی اعتقاداتت تاثیر گذار باشند……بعداز اینکه اسباب کشی کردیم به خونه ی خودمون مجید باز از من خواست تا اونو ببخشم و اجازه بدم تا دوباره مثل سابق همسرم باشه (از نظر رابطه)……،اما من نتونستم ببخشمش و دوباره پیشنهادشو رد کردم هر چند کل سرمایه ی زندگیشو بنام من کرده و بخشیده بود……وقتی بقیه ی خانواده اش فهمیدند که مجید خونه دار شده و همونو هم به اسم من کرده قیامتی بپا شد که بیا و ببین………
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هشتاد_چهار
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
مادرجون گفت:میگند نصف قد این فسقلیها زیر زمینه باورنمیکردم…..زیرزیرکی کار خودتو کردی آب زیر کاه!!!؟؟؟؟مثلا مریضه….باور کنید الکی خودشو به غش میزنه….فلفل نبین چه ریزه ،بشکن ببین چه تیزه…..دارو ندار پسرمو بالا میکشی؟؟؟با خودم گفتم:جواب ابلهان خاموشیه…..وقتی از من صدایی نشنید به مجید گفت:خیلی پنهانکاری….حداقل به داداشات میگفتی …..الان که برات زن نیست….فردای روزگار هم از خونه میندازه بیرون و اواره میشی….تا ابد که نمیتونی توی خونه ی من بمونی…….مجید هم مثل من ساکت موند و حرفی نزد چون نمیخواست دوباره مشکلات و بحثها شروع بشه..،……بعدش خبر که به گوش نیره رسید با جیغ و داد به مجید گفت:واقعا تو خجالت نمیکشی…..من بخاطر تو آبرومو کف دستم گذاشتم و باهات فرار کردم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هشتاد_پنج
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
از خانواده ام و آرامش خونمون گذشتم………قبول کردم فقط با پنجتا سکه زن صیغه ات بشم اون وقت تو تمام دارو ندارتو بنام اون زن مریض و علیلت زدی؟؟؟مجید دیگه نتونست ساکت بشه و گفت:میدونی چرا؟؟؟چون کاملا بهش اعتماد دارم..،،چون با حیا و وفاداره…..اما تو چی؟؟؟تو حاضر شدی از خانواده ات بگذری و حتی بدون اینکه زنم بشی خودتو در اختیارم گذاشتی…..شک ندارم همین الان هم مورد بهتر از من پیدا بشه از من هم میگذری…….اون روز کلی بحث و دعوا شد چون نیره دست بردار نبود اما دیگه دستش بجایی نرسید…..با بچه ها رفتیم آپارتمان خودمون و دور از دغدغه زندگی جدیدی رو شروع کردیم…..همچنان مجید بهمون سر میزد و خرج زندگیمونو میداد…… امیر یه مغازه اجاره کرد و شروع به کار کرد……سوپرمارکت بود…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_آخر
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
امیرکم کم موفق شد و گسترش داد….بعد با یه دختری آشنا شد و رفتیم خواستگاری و طی یه مراسمی ازدواج کرد و الان هم یه پسر داره……...سارا هم وارد دانشگاه شد و وکالت خوند و در حال حاضر با یکی از همکاراش آشنا شده و قرار بیاد خواستگاریش و ازدواج کنند….متاسفانه مجید زمان کرونا ریه هاش عفونت کرد و فوت شد…..بچه ها بابت فوت پدرشون خیلی خیلی ناراحت بودند ،،…
من با اینکه دلم ازش خیلی شکسته بود اما حلالش کردم و بخشیدمش…..
بعداز فوت مجید اونطوری که شنیدم نیره با مادرجون بحث مفصلی کرد و برگشت پیش خانواده اش……الان من موندم و بهترین داراییهای زندگیم یعنی بچه ها…..
پایان
لطفا نظرات خودرا درمورد سرگذشت مهناز در گروه زیز به اشتراک بگذارید .
https://eitaa.com/joinchat/3745055272C316a1c99e9
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد