#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_هفتاد_پنج
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی..
امید گفت میدونم عاشق نجمه بودی چقدرنگین ونویدرودوستداری ونمیخوای روح نجمه درعذاب باشه بچه هاش زیردست غریبه بزرگ بشه..تمام مدتی که امیدحرف میزدگوشیم دستم بودروصفحه چت فرشادبودم پیام برام میفرستادمنم فقط میخوندم..امید متوجه شد حواسم جایی دیگه است گفت گوش میدی چی میگم نمیدونم چرایدفعه ترسیدم گوشی گذاشتم کنارگفتم بایدفکرکنم...اون شب باحرفهای امیدحسابی ریختم بهم،واقعانمیدونستم بایدچکارکنم تودوراهیه بدی گیرکرده بودم..فردا صبح طبق معمول هرروزبازنگ فرشادازخواب بیدارشدم مثل همیشه بامحبت حرف میزد گفت برای شام باسانازامیرمیخوایم بریم مهمونی گفتم کجاست گفت خونه ی یکی ازدوستام تولدشه..گفتم من نمیشناسم خودت بروولی قبول نکرد..اون روتا۶بیمارستان بودم تارسیدم خونه سریع دوش گرفتم اماده شدم بافرشادرفتم مهمونی یه جشن دوستانه بودکه خیلی خوش گذشت..فرشاد خیلی باوقار وسنگین رفتار میکرد و من این اخلاقش رو خیلی دوست داشتم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_هفتاد_پنج
سلام اسمم لیلاست...
با حرف استاد انگار باز امید تو دلم جوونه زد و به خودم تشر زدم من باید واسه هدفی که داشتم بی وقفه درس بخونم وگرنه تیرم به سنگ میخورد..کلاس که تموم شد همینکه پامو گذاشتم تو راهرو با استاد صالحی روبه رو شدم، خیلی عادی اومد سمتم و سلام کرد و گفت خانم سلطانی غیبتاتون داره طولانی میشه، موردی پیش اومده که سر کلاس نمیاین؟؟از برخورد عادیش جا خوردم یجوری برخورد میکرد انگار هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده بود و همه چی عادی بود!وقتی دید جوابشو نمیدم گفت خانم سلطانی بابت همه چیز ازتون معذرت میخوام، من نمیدونستم شما متاهلید وگرنه چنین جسارتی نمیکردم..گفتم خواهش میکنم منم این چند وقت درگیر بودم انشالله از این هفته دیگه غیبت نمیکنم و مرتب میام..استاد با لبخند سری تکون داد و رفت، خوشحال شدم از نحوه برخورد عاقلانه اش..از اون روز، شب و روزم شد درس خوندن و تست زدن حتی جمعه ها هم به خودم استراحت نمیدادم و سخت درس میخوندم..دقیقا یک ماه و نیم بود که خونه بابام نرفته بودم، مامان و الهه دو دفعه اومده بودن دیدنم و هربار من بهونه میاوردم و نمیرفتم پیششون، مامان کلی غر میزد و گله میکرد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_هفتاد_پنج
سلام اسمم مریمه ...
ده روزی ازاین ماجراگذشت یه روزکه ازدانشگاه میرفتم خونه مادرم وقتی رسیدم دیدم خاله ام نشسته ناراحته مامانم زیادسرحال نیست رایان روبغل کردم نشستم به مامانم گفتم چه خبر
نگاهم کردگفت کاش این مهسامیمرداین همه دردسردرست نمیکردگفتم چی شدگفت هرچی طلا پول بودازمحسن گرفته قاچاقی ازایران رفته،باتعجب گفتم قاچاقی چرا..بس محسن چی خاله ام اشکاشوپاک کردگفت کاش محسن اون زمان که بهش میگفتیم این به دردت نمیخوره حرفمون روگوش میدادخودش روبدبخت نمیکرد..گفتم چی شده خاله ام گفت خونه روباحیله گری زده به نام خودش بعدم بدون اینکه مامتوجه بشیم فروخته پول طلاهام برداشته رفته گفتم بس محسن چی،گفت چندوقته بامحسن مشکل داره یک هفته پیش توافقی ازهم جداشدن تازه یادحرف ارایشگرم افتادم گفتم ارین چی گفت اونم باخودش برده گفتم وای مادرشوهرم بفهمه سکته میکنه امیدش این بودارین یه کم بزرگتربشه ارین بیاره پیش خودش اون شب وقتی رامین فهمیدرفت درخونه مهساایناولی اونااظهاربی اطلاعی میکردن مادرشوهرم وقتی شنید خیلی بی قراری میکردفقط نفرین مهسامیکرد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_هفتاد_پنج
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
حشمتم گفت اره بریم بپرسیم منم دوسه تاحرف دارم که باید بهش بگم..سلطان به هول و بلا افتاد و گفت نه ول کن حتما صلاح ندیده..کلی تو بازار گشتیم ولی جاهایی می رفتیم که به مغازه ی آقاجون من نزدیک نباشه خیلی سخته نزدیک خونه ات باشی ولی نتونی بری..سلطان کلی وسایل خریده بود حشمت می خندید و می گفت پس دکتر بهانه بوده خودت می خواستی بیای برای خونه ات وسایل بخری خلاصه جواب آزمایش ها اومد رفتیم پیش دکتر من خیلی اضطراب داشتم که دکتر بگه مشکل از منه..ولی دکتر نگاه کرد و گفت آقا مشکل داره و به این راحتی نمیتونه شما را باردار کنه شما هیچ مشکلی نداری و میتونی به راحتی باردار بشیداشتم از خوشحالی بال در میاوردم..لااقل دیگه حشمت میدونست که من مشکلی ندارم ولی حشمت حسابی ناراحت شده بود و همش میگفت اصلا من به این دکتر اعتقاد ندارم کاملا معلوم بود که بیسواد و چیزی حالیش نمیشه ..سلطان گفت همین دکتر بود که باعث شد داداشت درست بشه.دکتر به حشمت گفت باید هر هفته آمپول بزنه و قبل از زدن آمپول باید یک معجونی بخوره.. حدود دو ماه این کار رو انجام داد و بعد از دو ماه بود که من احساس کردم حالت تهوع دارم و وقتی به سلطان گفتم دوباره رفتیم شهر و همون دکتر برام آزمایش نوشت آزمایش رو انجام دادیم و فهمیدم که باردارم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_هفتاد_پنج
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
خونمون بزرگ بود حدود ۲۰۰ یا ۲۵۰ متر
یه حیاط بزرگ و دو تا اتاق و حال و آشپزخونه ای که هنوز تکمیل نشده بود.چون پول حسین تموم شده بود فقط تونسته بود حال و یه اتاق رو تکمیل کنه و کف آشپزخونه پر بود از سنگهای ریز و درشت..اجاق گاز و یخچال رو گذاشتیم تو آشپزخونهی نیمهکاره و ۶ تا بشقاب داشتم و ۶ تا قاشق و ۴ تا لیوان،خیلی زود همه رو چیدم..یه دونه فرشی که برام مونده بود روانداختم تو اتاق و بقیه جاهای حال و آشپزخونه رو با مقوا پوشوندم..حسین رفت و یه موکت واسه پله ها خرید که بچهها موقع پایین اومدن ازش نیوفتند و زندگی سادهی ما تو خونهی جدید شروع شد..با اینکه خونمون کموکسری زیاد داشت ولی از اینکه مستقل شده بودیم خیلی خوشحال بودم و به همینش هم راضی بودم،بچه ها هنوز به خونهی جدید عادت نکرده بودند مدام بهونه میگرفتند..یک هفته گذشت ولی خاطره شب و روز گریه میکرد و کمکم داشت مریض میشد.منو حسین مجبور شدیم که خاطره رو ببریم پیش عمهاش وباهاش شرط کردم که فقط ۲ روز میتونه بمونه و اونم با خوشحالی قبول کرد..۲ روز بعد، رفتیم دنبال خاطره، ولی بازم گریههاش شروع شد که من نمیام و من اینجا رو دوست دارم و بازم منو حسین به ناچار و بدون خاطره برگشتیم خونه...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_هفتاد_پنج
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
جهیزیه ام روبه کمک پری خواهرم مادرم چیدیم..خانواده رسول گفتن مامیخوایم توروستابراتون جشن بگیریم بااینکه ته دلم اصلا چراضی نبودم امانتونستمم مخالفت کنم،من رسول3روزقبل ازجشن رفتیم روستاشون..خواهراش تمام کارهاروکرده بودن حتی وقت ارایشگاهم گرفته بودن ومن فقط رفتم پرولباس عروس..روزی که رفتیم لباس پروکنم یکی ازخواهرش گفت مارسم داریم شب عروسی باید دستمال بدی با این حرفش تودلم خالی شد یه جوری شدم،گفتم اخه این چه رسمیه زشته..گفت سالهاست توروستامااین رسم بوده واگرکسی دستمال نده به خانمهای که تواتاق نشستن براش حرف درمیارن..تو یه فرصت مناسب جریان به رسول گفتم خیلی عصبانی شدگفت این یه مسئله شخصیه به کسی ربطی نداره..گفتم کاش اصلا نمیومدیم اینجاعروسی بگیریم،توشهرچندتادوست اشنارودعوت میکردیم تموم میشدمیرفت..رسول گفت خواهرم بیجاکرده که این حرف زده..خواست بره سراغ خواهرش که نذاشتم گفتم اگرمخالفت کنیم ممکنه...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_هفتاد_پنج
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
نیما انقدر پرو بود که مثل خودم رفتار کرد بدون هیچ حرف اضافه ای مكان وساعت برام فرستاد تاکید کرد سر ساعت اونجا باشم.با خودم گفتم ایندفعه که برم دیدنش دیگه تکلیف خودم باهاش معلوم میکنم یا دوستمداره باهام میمونه یا ازم بدش میاد میره واقعا از بلاتکلیفی خسته شده بودم و حوصله ای این ادا و اصولش نداشتم..اون روز وقت ارایشگاه گرفتم رفتم حسابی به خودم رسیدم و برای اولین بار رنگ موهام به کم روشن کردم البته میدونستم بابام بدش میاد ولی چون دوستداشتم متفاوت باشم دلم زدم به دریا گفتم نهایتش اینکه به مدت نمیرم روستا که بابام رو نبینم یا دوباره رنگ تیره میذارم..بعد از ارایشگاه رفتم خرید مانتو شلوار کیف کفش شال خریدم قرار منو نیما ساعت ۴ تویه کافه دنج بود قبل رفتن بازم رفتم آرایشگاه موهام سشوار کشیدم آرایش کردم راهی شدم البته من زودتر از نیما رسیدم ولی یه گوشه که تو دید نباشه پارک کردم منتظر موندم،نیما سر ساعت امدرفت تو کافه از دور که دیدمش ناخوداگاه قربون صدقش رفتم اخه اونم حسابی به خودش رسیده بود به چشم میومد..از قصد با یکربع تاخیر وارد کافه شدم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_هفتاد_پنج
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم
امیرحسین گفت : نه.،من واقعا میخواهم ازدواج کنم..قبلا هم بهت گفته بودم.اون خانم توجهی به حرفهای امیرحسین نکرد و با ناراحتی رفت..وقتی تنها شدیم امیرحسین به مادرش بدون خجالت و شرم و حیا گفت: به مهین میگم بیا کنارم میگه نه نمیتونم،سارا میترسه ، میخواهم پیش اون بخوابم..میگم حالا که بچه ها خونه ی مادرته بیا پیشم میگه نمیخواهم بدنم درد میکنه..میگم اون لباس رو بپوش مگه پسرمون بزرگ شد و هزار تا بهانه ی دیگه.،من چیکار کنم.؟مادر شوهرم با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: راست میگه مهین؟گفتم نه،دروغ میگه..اگه من باهاش نبودم پس چطور بچه دارشدم...نمیخواهم جزئیات حرفهامونو اینجا بگم فقط بدونید که اون روز خیلی حرفها زده شد اما برای اینکه حالتهای مهدی رو اقوام همسرم متوجه نشدند صحبتی در رابطه با سوء قصد بهش نکردم..تا شب این حرفها و بحثها بی نتیجه ادامه داشت و بالاخره مادر شوهرم سردرد گرفت و رفت..از اون روز به بعد دیگه امیرحسین رو دوست نداشتم چون معلوم بود که شناگر ماهری هست و فقط آب در اختیار نداره.....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_هفتاد_پنج
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم
شروع به گریه کردم و در حالیکه سرم پایین بود گفتم:ارررره،ابجی گفت:اررره چی؟گفتم:من معتاد شدم.آبجی.من معتادم .آبجی..بخدا دوست ندارم مصرف کنم اما نمیتونم.نمیدونی با من چیکار کردند….هیچ کدومتون نمیدونید..آبجی اشکهامو پاک کرد و گفت:بگو….بگو میخواهم بدونم.بگو تا کمکت کنم..با هقهق و بغضی که داشت خفه ام میکرد ،گفتم:دعوام نمیکنی؟؟؟ازم متنفر نمیشی؟آبجی با لحن مهربونی گفت:نه داداش کوچیکه.نه عزیزم،اون روز تمام اتفاقات زندگیم رو براش تعریف کردم و در آخر گفتم:میدونی پول سقط رو از کجا اوردم؟آبجی سرش انداخت پایین و گفت:اررره،.انگشتر من،زار زدم و گفتم:میدونستی؟از کجا فهمیدی؟میدونی چقدر بخاطر این قضیه خودخوری کردم؟؟
گفت:از اونجایی که دیگه توی صورتم نگاه نمیکردی.وقتی بابای بچه ها گفت اون برای تعویض نبرده،،، شکم فقط تو رفت…شرمنده ی آبجی بودم با این حرفش خجالت زده شدم،.نتونستم حرفی بزنم و سکوت کردم آبجی گفت:معین..!…منو نگاه کن..منبخشیدمت ،،همون موقع بخشیدم اما اگه میخواهی خیال خودت راحت بشه و عذاب وجدان نداشته باشی بهم قول بده مواد رو ترک کنی….اگه بخاطر خودت نمیخواهی بخاطر مامان بیخیالش شو و دیگه سراغش نرو….باشه؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_هفتاد_پنج
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
یک هفته ازامدنش گذشته بودکه یه روزدست پرامدخونه گفت چندمدل غذادرست کن مهمون داریم..گفتم مهمون؟!کیه؟گفت میادمیفهمی بعد رفت حمام حسابی به خودش رسید..ازترس اینکه دادبیدادنکنه مشغول غذادرست کردن شدم وسایل پذیرایی اماده کردم نزدیک غروب گوشیش زنگ خوردنفهمیدم کیه فقط شنیدم به کسی که پشت گوشی بودگفت خسته نباشی گلم به تومیگن شیرزن الان میام دربرات بازمیکنم ماشین بیارتو،منومیگیدانگاربرق بهم وصل کرده بودن تاابوالفضل رفت بیرون پریدم پشت پنجره تاببینم کیه،البته حدس زده بودم فقط میخواستم مطمئن بشم بعدازچند دقیقه ابوالفضل چمدون به دست امدتو پشت سرشم منیژه پسرش امدن..پشت پنجره خشکم زده بودباچه روی امده بود اینجا؟!!باصدای گوشیم به خودم امدم اسم سمیه افتاده بودروصفحه گوشیم رفتم سمت اتاق تماس وصل کردم..سمیه بدون سلام علیک گفت منیژه امده اونجا؟!!بابی حالی گفتم اره..گفت کاری بهش نداشته باش میخوان کاری کنن که ازخونه بذاری بری ولی تو پروترازاونا باش...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_هفتاد_پنج
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
شرکت بودم که یادم افتاد و زنگ زدم به بهنام که فهمیدم شماره ی منو مسدود کرده..سریع شماره ی خونه رو گرفتم اما متاسفانه پریسا جواب داد که قطع کردم…بعدش زنگ زدم مغازه،.شریکش گوشی رو جواب داد، گفتم:سلام…میشه گوشی رو بدید به بهنام..گفت:سلام چشم…شنیدم به بهنام گفت:بیا خانمته؟بهنام به خیال اینکه پریساست گوشی رو گرفت و گفت:جانم..خیلی جدی گفتم:زمان دادن سکه رسیده،نمیخواهی بدی؟؟؟گفت:فعلا دستم خالیه،.هر وقت داشتم میدم…عصبی گفتم:یعنی چی؟؟؟یه کم از اون طلاهاتو بفروش و سکه ی منو بده….عصبانی داد کشید:طلا طلا نکن…این همه سال هر چی داشتم خرج شکم تو کردم،اخرش هم نتونستی یه بچه بیاری…دستم خالیه…هر چی داشتم خرج زنم کردم..نگران نباش هر وقت دستم پول اومد سکه اتو میدم…اینو گفت و گوشی رو قطع کرد..از حرفهاش و رفتارش بغضم شکست و سرمو گذاشتم روی میز و اروم گریه کردم،یهو صدای رییس شرکت(اصل تهرانی)رو شنیدم که گفت:مهرتو نمیده؟با تعجب و به شدت از جام بلند شدم و با تته پته گفتم:ببخشید اقای رییس…..کاری داشتید؟؟با اخم همیشگیش گفت:چرا جدا شدی؟؟گفتم:ببخشید..نباید توی شرکت زنگ میزدم……
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهرناز
#سیاه_بخت
#پارت_هفتاد_پنج
من مهرناز هستم از یک خانواده ترک
مژگان همونطور که پشتش بهمون بود گفت چه عجب یادت افتاد زن و بچه ات اینجاست بابا وارد اتاق شد و گفت خوبه یه شب اینجا بودین جمع کن بریم خونه انگار دنیا رو دادی به مژگان زود جمع و جور کرد و راه افتادیم سمت خونه اخه مثل خونه خودمون اونجا مژگان نمیتونست هر چی دلش میخواد بخوره،مژگان کل روز پروانه بغلش بود و نه به خونه میرسید نه غذا میپخت فقط برا خودش گوشتی مرغی کباب میکرد و میخوردمنم دیگه عادت کرده بودم به نخوردن.بابا عصر که از اداره برمیگشت خونه رو مرتب میکرد و شام میپخت مژگان هم با دیدن بابا آه و ناله هاش شروع میشد که بچه اذیت میکنه فرصت نمیده چیزی بخورم بابا اهل مچ گیری نبودعملا مژگان هیچ کاری تو خونه انجام نمیداد.پروانه بزرگتر میشد و همچنان مژگان اجازه اینکه من بهش نزدیک بشم و نمیدادپروانه بچه کج خلقی بود از نظر قیافه هم کپی خودش بود...پروانه یک ساله بود مژگان براش جشن تولد بزرگی گرفت و همه فامیلش و دعوت کرد همه از موهام و پوست سفیدم تعریف میکردن و مژگان و دست انداخته بودن که پروانه چرا اینطور سیاه سوخته هست فرداش مژگان از حرصش منو برد حموم و موهامو کوتاه کوتاه کرد انقد گریه کرده بودم که چشام پف کرده بود و نفسم بالا نمی اومد.....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد