#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_هفتاد
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
توجشن کوچیکم بجزحاج خانم پری بچه های مطبخ هم بودن..البته وقتی خواهرم زنگزدبهش گفتم نامزدکردم وعکس رسول روبراش فرستادم،۳روزی ازاین ماجراگذشته بودکه خواهرم مادرم سرزده امدن خونه حاج خانم،وقتی پری گفقت مادرت امده دیدنت باورم نمیشد..مامانم گریه میکردمیگفت برات چه ارزوهای که نداشتم ولی خودت همه چی روخراب کردی..انقدردلتنگش بودم که خم شدم روپاهاش باالتماس ازش خواستم من روببخشه..باگریه من خواهرم حاج خانمم گریه میکردن،مامانم به دست لباس نوچندتیکه وسیله برام اورده بودوبرای رسولم یه پیراهن زیرپوش خریده بود..حاج خانم رسول رودعوت کردبه جمعمون تابامامانم بیشتراشنابشه..توهمون نگاه اول متوجه شدم مامانم از رسول خوشش امده،میتونم بگم اون روزبهترین روزعمرم بودچون بعدااین دیدار رابطه من بامامانم شروع شدهرروزبهم زنگ میزدحالم رومیپرسیدوگاهی وسایلی که لازم داشتم روبرام میفرستاد..البته کنارش همیشه یه کادوکوچیکم برای حاج خانم میفرستادتاگوشه ای ازمحبتش روجبران کنه...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_هفتاد_یک
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
۳ماه ازنامزدی من رسول گذشته بودکه برادرش بهش زنگ زدگفت حال باباش خوب نیست بیمارستان بستریش کردن
رسول که وابستگی زیادی به پدرش داشت سریع راه افتادرفت روستاشون،وقتی رسید بهم زنگ زد گفت برای پدرم دعا کنید سکته کرده رفته توکما..بااینکه پدرش روندیده بودم اماواقعاناراحت شدم وباتمام وجودم دعاکردم حالش هرچه زودترخوب بشه ولی۲روزبعدش متاسفانه پدررسول فوت کرد..مونده بودم چکارکنم برای خاکسپاری برم یانه!حاج خانم پاش دردمیکردنمیتونست همراهم بیاد،اما پبشنهاد دادباپری۲تاازبچه های مطبخ به عنوان همکاررسول بریم..روزی که مراسم پدررسول بودصبح خیلی زودراه افتادیم نزدیک ظهررسیدیم روستا..پدر رسول به مرد سرشناس بود تومنطقه خودشون بخاطرهمین جمعیت زیادی برای خاکسپاریش امده بودن..بااینکه رسول خیلی سرش شلوغ بوداماحواسش به من بودم مدام سراغم رومیگرفت ازمون به بهترین شکل پذیرایی کرد..بعدازشام بابچه هاتصمیم گرفتیم برگردیم ولی برادربزرگه رسول نذاشت گفت رانندگی توشب خطرناکه وماروبردخونش..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_هفتاد_دو
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
من قبل ازدیدن خانواده رسول اصلا فکر نمیکردم انقدر مهربون خونگرم باشن،مخصوصا خواهراش که واقعا خانم بودن..رسول یک هفته ای موند بعد برگشت سرکارش..مادرم وقتی فهمید پدر رسول فوت کرده امد دیدنش بهش تسلیت گفت..چند ماهی که ازچهلم پدر رسول گذشت حاج خانم پیشنهاد داد یه صیغه محرمیت بینمون خوندن بشه تا بهم محرم بشیم..مامانم به حاج خانم گفت یه کم صبر کنید تا من پدر الهام رو راضی کنم از اون طرفم رسول به خواهرش گفته بودمن الهام رومیخوام کاملا میشناسمش ازش خواستگاری کردم قراره بهم محرم بشیم..۱۰ روزی از این ماجرا گذشته بود که مامانم بهم زنگ زد گفت بابات رو راضی کردم بیادمحضرخونه تا عقد کنید ولی نمیخواد تورو ببینه، زودتر میبرمش امضا میکنه میره..بااینکه خیلی ناراحت شدم اماچیزی نگفتم البته به بابام حق میدادم..رسول به برادربزرگش زنگزدگفت میخوایم عقدکنیم ودعوتشون کردیه روزجلوتربیان..دوتایی کارهای قبل ازعقدروانجام دادیم..مامانم پول دادبرای رسول حلقه لباس خریدم ویه روزقبل ازعقدما۲تاازخواهرهای رسول به همراه برادربزرگش امدن،البته رفتن خونه یکی ازاقوامشون..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_هفتاد_سه
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
روزعقدبه اصرارپری رفتم ارایشگاه یه کم به خودم رسیدم البته انقدراسترس دادشتم که دنبال قرفرنبودم ولی پری حواسش به همه چی بودبرام سنگ تموم گذاشت..قرار محضر خونه ساعت۳ بعد از ظهر بود..خانواده رسول زودتر از ما رسیده بودن..منم به همراه رسول پری حاج خانم رفتم،وقتی رسیدیم خواهربزرگه رسول گفت چراتنهاامدی پدرومادرت کجاهستن..یه لحظه نزدیک بود غش کنم، زبونم تو دهنم نمیچرخیدجوابش روبدم...حاج خانم گفت براشون کاری پیش امدمازودترامدیم،هاج واج حاج خانم نگاه میکردم تودلم گفتم این چه حرفی بودزدمگه نمیدونه بابام گفته نمیام،حاج خانم باچشمش اشاره کردبشینم..ازاسترس دستام یخ کرده بود..پری کنارم نشست گفت به خودمسلط باش حاج خانم که میشناسی هیچ حرفی روبی دلیل نمیزنه..همون موقع خواهرم بایه دسته گل بزرگ امدتو پشت سرشم بابام مامانم امدن،باورم نمیشد فکرمیکردم خواب میبینم..میدونستم اینم کارحاج خانم..رسول رفت استقبال بابام بهش دست داد..به خانوادش معرفیشون کرد،بابام یه نگاهی بهم کردسرش انداخت پایین...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_هفتاد_چهار
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
بابام یه نگاهی بهم کردسرش انداخت پایین..میدونستم دلخوشی ازم نداره داره حفظ ظاهرمیکنه،بعدازخوندن خطبه عقدحاج خانم همه روبرای شام دعوت کردخونش
بابام قبول نمیکردمیگفت اگراجازه بدیدمهمون من باشیدولی حاج خانم گفت فرقی نداره..سر عقد مامانم یه نیم ست طلا بهم داد برادر خواهرای رسولم۳تاالنگو بهم دادن و بقیه خواهر برادراشم پول فرستاده بودن..حاج خانمم یه پلاک زنجیر طلا بهم داد..همه چی به خوبی خوشی تموم شدخانواده رسول رفتن،اما بابام همچنان باهام سرسنگین بود نمیخواست ببینم..از همه کینه ای تر برادرم بود که گفته بود الهام برای من مرده همچین خواهری ندارم..۶ماه از عقد ما گذشت تواین مدت مامانم جهیزیه ام روتقریباکامل کرده بودالبته خودمم میرفتم بیرون ازهرچی که خوشم میومدمیخریدم..رسول اخرین امتحانش روکه دادگفت یه جشن سبک بگیریم بریم سرخونه زندگیون میدونستم ازاین بلاتکلیفی رفت امدبه خوابگاه خسته شده..ازفرداش گشتیم دنبال خونه وبعدازیک ماه تونستیم یه اپارتمان نقلی اجاره کنیم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_هفتاد_پنج
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
جهیزیه ام روبه کمک پری خواهرم مادرم چیدیم..خانواده رسول گفتن مامیخوایم توروستابراتون جشن بگیریم بااینکه ته دلم اصلا چراضی نبودم امانتونستمم مخالفت کنم،من رسول3روزقبل ازجشن رفتیم روستاشون..خواهراش تمام کارهاروکرده بودن حتی وقت ارایشگاهم گرفته بودن ومن فقط رفتم پرولباس عروس..روزی که رفتیم لباس پروکنم یکی ازخواهرش گفت مارسم داریم شب عروسی باید دستمال بدی با این حرفش تودلم خالی شد یه جوری شدم،گفتم اخه این چه رسمیه زشته..گفت سالهاست توروستامااین رسم بوده واگرکسی دستمال نده به خانمهای که تواتاق نشستن براش حرف درمیارن..تو یه فرصت مناسب جریان به رسول گفتم خیلی عصبانی شدگفت این یه مسئله شخصیه به کسی ربطی نداره..گفتم کاش اصلا نمیومدیم اینجاعروسی بگیریم،توشهرچندتادوست اشنارودعوت میکردیم تموم میشدمیرفت..رسول گفت خواهرم بیجاکرده که این حرف زده..خواست بره سراغ خواهرش که نذاشتم گفتم اگرمخالفت کنیم ممکنه...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_هفتاد_شش
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
به رسول گفتم اگرمخالفت کنی ممکنه بهم شک کنن هزارجورحرف برام دربیارن بایدفکریه راه حل باشیم..رسول یه کم فکرکردگفت بهشون بگو باشه و بقیه اشم بسپاربه من کاریت نباشه..انقدربه رسول اعتمادداشتم که بدون چون چراگفتم هرچی توبگی..پدرمادرم خواهرم به همراه یکی ازخاله هام دقیقاروزی عروسی امدن روستا،بادیدنشون دیگه حس غریبی بی کسی نداشتم یه ارامش خاصی بابودنشون داشتم انگارپشتم به کوه گرم بود..خواهرم همراهم امدارایشگاه خدایش بهترین ارایشگاه شهربرام هماهنگ کرده بودن ازمکاپ شینیونم خیلی راضی بودم..نزدیک ظهررسول امددنبالم رفتیم اتلیه وباغ برای فیلم برداری عکاسی بعدشم رفتیم روستا..انقدرممهون دعوت کرده بودن که چندتاخونه گرفته بودن برای پذیرایی ازمهموناشون،اون شب همه چی به بهترین شکل ممکن برگزارشد..وقتی مراسم تموم شدبه مامانم گفتم اینارسم دارن ....عروس روببینن..مامانم بااینکه ازاین رسم رسومهابدش میومدگفت اشکال نداره به نظرشون احترام بذارمخالفتی نکن....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_هفتاد_هفت
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
وقتی بارسول تواتاقی که برامون اماده کرده بودن تنهاشدم گفتم من چکارکنم بروببین چندنفرتواتاق بغلی باشیرینی منتظرنشستن رسول خندیدگفت نگران نباش بعدبازوش یه کم خراش دادازخونش ریخت رودستمال گفت اینوبهشون بده...میتونم بگم رسول اون شب ابرومن وخانوادم روخریدانقدرشرمندش شده بودم که روم نمیشدتوصورتش نگاه کنم..رسول پیشونیم روبوسیدگفت من گذشته توروبرای همیشه فراموش کردم توام ازامشب فراموش کن..۳روزبعدازعروسی مابرگشتیم تهران رفتیم سرخونه زندگیمون..حاج خانم کادوعروسی بهمون بلیط قطاردادمابرای ماه عسل رفتیم مشهد،وقتی واردحرم شدم بغضم ترکیدباتمام وجودم توبه کردم ازخداخواستم ببخشم..هرچند وجود خدا رو من وقتی توزندگیم احساس کردم که حاج خانم روسرراهم قرارداد..البته بزرگترین معجزه زندگیم اشنایی بارسول بودکه اونم بازکارخدابود چون اگر من همراه پری کرمانشاه میموندم خدا فقط میدونست که چه سرنوشتی برام رقم می خورد و غلام چه خواب های شومی برام دیده بود ....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_هفتاد_هشت
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
زندگی ارومی دارم هرچندمشکلات همیشه بوده هست امامن یادگرفتم قوی باشم
حاج خانم یکسال بعدازعروسی مابه رحمت خدارفت ومطبخشم بعداز۶ماه جمع شد..بااینکه پیشمون نیست امایادخاطرش برای همیشه باماست ومن هرپنج شنبه براش خیرات میدم..پری۲سال بعدازفوت حاج خانم بایکی تویه رستوران اشناشدازدواج کرد،واماخانواده خودم بعداززایمان اولم رابطه بابام باهام بهترشد..وبعدازگذشت یکسال من روکاملاپذیرفت وبرای اینکه گوشه کنایه مردم محل رونشنوه خونه روفروخت ازاون محل رفتیم،هرچندهنوزم چیزی راجب به گذشته من نمیدونه..ولی برادرم همچنان چشم دیدنم رونداره هرمجلسی که من باشم نمیادحتی برای عروسیشم دعوتم نکردمامانم بنده خداخیلی تلاش کردرابطمون رودرست کنه ولی نتونست،منم اصراری ندارم بابرادرم رابطه داشته باشم چون نمیخوام وجودم باعث بشه ارامشش بهم بخوره..بعدازعروسیم تایه مدت توجمع فامیل که میرفتم پچ پچاشون خیلی اذیتم میکردامااونم یه مقطع کوتاه بودکم کم همه چی به روال قبل برگشت...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_هفتاد_نه
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
من روباوجودرسول پذیرفتن،البته رفتاررسولم بی تاثیرنبودانقدرباشخصیت مودب بودکه خیلی زودجای خودش توفامیل بازکردهمه بااحترام باهاش برخوردمیکردن..واما ایسان رضا.. ایسان یک ماه بعدازعروسیم امددیدنم البته میخواست همون هفته اول بیادولی من هی بهانه میاوردم شایدپشیمون بشهچون نمیخواستم دیگه باهاش رابطه داشته باشم ولی انقدرسماجت کردکه یه روزدعوتش کردم خونم،هرچندایسان گناهی نداشت ولی من..بخاطررضادوستنداشتم باهاش رابطه ای داشته باشم همون یکبارم شددفعه اول اخری که ایسان رودیدم گفتم رسول خیلی دوستنداره من بادوستای دوران مجردیم رابطه داشته باشم..گذشت یه روزکه دخترمروبرده بودم بهداشت برای واکنسش پروین روبایه پسرکوچیک دیدم خودش پیش قدم شدامدسمتم احوالپرسی کرد..استرس روبه روشدن بارضاروداشتم جوابش روخیلی رسمی دادم جاخوردگفت الهام عوض شدی یادت رفته چقدرباایسان میومدی خونمون تودلم گفتم کاش قلم پام میشکست نمیومد..بی قراری دخترم روبهانه کردم ازش خداحافظی کردم...
ادامه در پارت بعدی 👇
ادامه دارد کانال رو دنبال کنید.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_آخر
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
بی قراری دخترم روبهانه کردم ازش خداحافظی کردم..چندقدمی که ازش دورشدم گفت راستی ازشوهرت راضی هستی برگشتم سمتش گفتم اره چطور..گفت توزندگی حواست جمع کن که مثل من بدبخت نشی گفتم چی شده،گفت بایه بچم دارم طلاق میگیرم کاش همون موقع که بچه نداشتم از این رضای نامرد جدا شده بودم،گفت دلیل جدایت چیه گفت چند بار بهم خیانت کرد بخشیدمش ولی هردفعه پررو تر شد..درسته رضایه نامردبه تمام معناست اماهربلای که سرم امد مقصرش خودم بودم هیچ کس غیر از خودم مقصر نیست امیدوارم ازاشتباهات من درس بگیرید هیچ وقت بامردمتاهل رابطه برقرارنکنید..الان که داستان زندگیم روبراتون تعریف میکنم چندسالی ازتمام این اتفاقات گذشته من صاحب یه دخترپسرنازشدم که فاصله سنیشون۲ساله..رسول تویه شرکت دولتی استخدام شده ازکارش راضیه،زندگی ارومی دارم هرچندمشکلات همیشه بوده هست امامن یادگرفتم قوی باشم..الان همه میگین خوش شانس بودم، قبول دارم شایدمن شانس اوردم که خدایکی مثل حاج خانم ورسول سرراهم قرارداد.. اما همه مثل من ممکنه شانس نیارن اولین اشتباه بشه اخرین اشتباه زندگیشونه همه چی رو ببازن..به عنوان خواهرکوچیکترازدخترهای کانال میخوام که قدرخودشون روخیلی بدونن وراحت باهرکسی وارد رابطه دوستی نشن داستان من شایدتابه اینجاختم به خیرشده باشه اماهرلحظه استرس این رودارم پدرم یابرادرم گذشته ام روبفهمن واین استرس تاوقتی که نفس میکشم بامنه..هیچ کس ارزش این رونداره که ارامش خودت خانوادت روبخاطرش بهم بزنی..درپناه حق باشید...
((پایان))
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
💈خیاطی می گفت: اگر شبها جیبهای لباسها را خالی کنید، #لباسها زیباتر به نظر می رسند و بیشتر عمر خواهند کرد. بنابراین من قبل از خواب اشیایی مانند خودکار و پول خرد و دستمال را از جیبم در میآوردم و آنها را مرتب روی میز می گذارم و چیزهای زائد را به درون سطل زباله میریزم.
✨یک شب وقتی مشغول اینکار بودم، به نظرم رسید که ممکن است #خالی_کردن_ذهن نیز مانند خالی کردن جیب باشد
💫💫👈همه ی ما در ی روز مجموعه ای از آزردگی، #پشیمانی، اضطراب را جمع آوری می کنیم. اگر اجازه دهیم که این #افکار انباشته شوند #ذهن را سنگین می کنند پس ذهنمان را پاک کنیم تا دنیای زیباتری بسازیم.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد