eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
37هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم باخودم میگفتم همین یک بار رو میکشم و دیگه نمیزارم به اون اعتیاد دچار بشم،خیلی کم مصرف میکنم…مواد تهیه کردم و مشغول شدم،.هر پکی که میزدم شماره ی مهربان رو میگرفتم و وقتی جواب نمیداد پک بعدی رو عمیق تر میکشیدم…کم کم از مهربان متنفر شدم که چرا جواب تلفن منو نمیده،،منی که هیچ کسی تا به حال بهم نه نگفته بود..تنفرم باعث شد اونو عامل بدبختی‌هام بدونم و بیشتر به مواد پناه ببرم…۲-۳روز توی دنیای خودم و مواد سیر کردم….خانواده همه زنگ میزدند جواب نمیدادم….روز چهارم مهربان تماس گرفت اما من افتاده بودم رو لج و لجبازی برای همین گوشی رو جلوی چشمهام گرفتم و فقط اسمشو نگاه میکردم و میشمردم که چند بار تماس میگیره….بعد تماسهای بی پاسخی که من با مهربان داشتم رو شمردم و با خودم گفتم:مهربان خانم!؟هنوز چند تا دیگه تماس مونده تا با من مساوی بشی..شمارمو بگیر که داری خوب میگیری…هم مصرف میکردم هم تماسهارو میشمردم…… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور مادرم به سعید گفت :بگو بیاد روستا براش یه دخترنجیب بگیرم...دختر همسایمون زهره ده تای این دخترهای آب رنگیه شهری می ارزه..من تاوقتی زنده ام نمیذارم عباس دخترازشهربگیره چه برسه زن بیوه..باحرف مادرم سودایه نگاهی به من سعیدکردرنگش پریده بود..دوستداشتم زمین دهن بازکنه برم توش حق سوداشنیدن این حرفهانبود..خلاصه مادرم باکلی تیکه به سودا فهموند راضی به ازدواج من باهیچ زن یادخترشهری نیست...اون شب سعیدونرگس سودارورسوندن منم بامادرم برگشتم خونه..بماند دیگه مادرم چقدر غر زد منم ازاون شب به بعدلج کردم گفتم دیگه زن نمیگیرم..۲ماه گذشت من سودا رو ندیدم یعنی اون نمیخواست من ببینمش...یه روز که به طوراتفاقی داشتم ازجلوی سالن نگین ردمیشدم دیدم پارچه ی مشکی زدن چندتااعلامیه نمیتونستم نوشته های روی اعلامیه روبخونم کنجکاوشدم ببینم چه اتفاقی افتاده پیش خودم گفتم شایدپدرش فوت شده نگهداشتم رفتم جلوی سالن..وقتی تواعلامیه اسم نگین رودیدم شوکه شدم نگین مرده بوده..همینجوری که اعلامیه رونگاه میکردم احساس کردم یکی پشتم وایستاده.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه فرزندآخرخانواده هستم... بعدازچندثانیه همون اقای که پشت خط بودشروع کرد تمام مشخصات من روگفت حتی خیلی چیزهای روکه من تواین یکسال به رامین نگفته بودم روبدون هیچ پس پیش کردنی گفت ازشماره تلفن سیامک ادرس خونش بگیرتاادرس مغازه وخانواده اش بعد شماره تماس پدرومادرم حتی خواهربرادرهام ادرس خونه هاشون روگفت همه چی رو راجع به من میدونستن توشوک بودم احساس کردم سرم داره یخ میکنه خیلی حالم بدبودحالت تهوع بهم دست دادسرم روازپنجره بردم بیرون هرچی تومعدم بود بالااوردم..چشمام داشت سیاهی میرفت بیحال لم دادم به صندلی اون لحظه خیلی دوستداشتم چشمام روببندم دیگه بیدارنشم..رامین دیدحال خوبی ندارم تماسش قطع کردگفت خانم حسینی خوبی امامن نمیتونستم حتی بهش فحش بدم یابگم پیادم کن مثل ادمهای فلج اختیارهیچ کاری رونداشتم شوک روحی روانی بدی بهم واردشده بودرامین سریع رسوندم بیمارستان فشارم خیلی پایین بودبه محض زدن امپول وسرم خوابم بردهیچی نفهمیدم وقتی چشام روبازکردم روتخت بودم بعدازیکساعت رامین من رورسوندنزدیک خونم رفت.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم مهساست متولد61 هستم درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم. ازترس داشتم سکته میکردم هزارجور فکر خیال به سرم میزدنگرانش بودم دیدم هیچ راه چاره ای ندارم زنگ زدم به سرپرست شرکت گفتم شایداوندازش خبرداره وقتی زنگ زدم گفتم..ازعلیرضا دو رو زخبرندارم کی ازماموریت برمیگرده سرپرستشون گفت کدوم ماموریت!!ماماموریت بریم روزتعطیل نمیریم که..باشنیدن این حرف دلم هری ریخت.دیگه مطمئن شدم بهم دروغ گفته و ماموریت بهانه اش بوداون زمانی که من عمل کردم به وجودش نیازداشتم..سرپرستشون گفت نگران نباشیدبه دلتون بدراه ندید من شماره ی یکی ازهمکاراش روبهتون میدم شایدباهم رفتن مسافرت مجردی نمی‌خواسته شمابدونیدکه فکر بد کنید یا ناراحت بشید..شماره رو گرفتم وقتی زنگ زدم به همکارش خودم رو معرفی کردم گفتم..علیرضاباشماست گفت نه بامن نیست وقتی تلفن رو قطع کردم مثل ابر بهار گریه میکردم...میگفتم خدایااخه این چه سرنوشتیه برای من رقم زدی گناه من چیه..پدر و مادر علیرضا هم فهمیدن دلداریم میدادن ولی من اروم نمیشدم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
این چندسال برخوردسردت روباسه تاشون دیدم ولی هیچی نگفتم گفتم بزرگ میشی عاقل میشی ولی تویه ادم خودخواه ازخودراضی هستی که به هیچ کس به غیرخودت فکرنمیکنی هرچندتوام ازاون مادرت درس یادگرفتی اون بهت یاد داده..خیلی وقت بودمنتظراین لحظه بودتوچشمای بابام چشم دوختم گفتم..درست متوجه شدی من چندسال که بودنبوداین مثلابرادرهابرام مهم نیست ازبدبختیشونم خوشحالم حتی دوستدارم ازاین بدبختتربشن یه نگاه به مامانم کردم نزدیک بودپس بیفته ازترس..ادامه دادم ازبچگی مشکل روحی داشتم میدید مثل بقیه بچه های هم سن سالم نیستم گوشه گیرافسرده بودم..چندروزی حتی بیمارستان بستری شدم دکترابهتون گفتن حمله عصبیه کارتون به دعاگرفتن رسیده بود..یکبار امدی بپرسی دخترم چه مرگته..پسرات ازبچگی بی شرف بی ناموس بودن منتهی توچشمات روبسته بودی هیچی غیرتوهمات خودت رونمیدیدی.. به مامانم همش سرکوفت نامادری روزدی درحالی که میدونستی چیزی براشون کم نذاشته..ولی پسرای توبی صفت بودن وتمام اتفاقاتی که برام افتاده بودروتعریف کردم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم رعناست ازاستان همدان داداشم گفت توفلان فلان شده غلط کردی پاتوگذاشتی تواین خونه...شیرین روباهرزه بازیت به کشتن دادی باعث سکته باباشدی پروپروبرگشتی..خودت روزدی به موش مردگی که ازهیچی خبر نداری..درحالی که تمام آتیشها از گور توبلندشده..ابرویه ماروجلوی فک وفامیل دوست اشنابردی هرجامیرم بایدحرف بشنویم..تاامدم عذرخواهی کنم بگم اشتباه کردم براشون توضیح بدم که به شیرین خیلی گفتم ولی گوش نداده..داداشم حمله کردسمت شروع کردن به زدنم..زیرمشت لگدش بودم مامانم بدبخت هرکاری میکردزورش نمیرسیدازم دورش کنه..بابام دادمیزدبکشش این مایع ننگ رو،بعدازکلی زدنم داداشم خودش خسته شدولم کرد..تمام موهای سرم توخونه ریخته بود،ازدهنم خون میومد.دستم رونمیتونستم حرکت بدم..دردش به حدی بودکه جیغ میزدم..مامان گریه میکردمیزدتوصورتش میگفت دستش روشکوندی..بابام ودادلشم عین خیالشون نبود.مامانم زنگ زدبه خواهرسیماکه بیادکمکش ومن روببرن دکتر... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم مونسه دختری از ایران به امین گفتم باخانواده ات برای خواستگاری بیا خونه خواهرم امین گفت این عالیه پس من میرم یزدوباخانواده ام درموردتوصحبت میکنم مونس تومال خودمی باحرفهاش انرژی میگرفتم واینده درخشانی روبرای خودم کنارامین تصورمیکردم...گذشت واخرهفته امین رفت یزدومنم منتظرخبرازطرف اقای منصوری بودم...اقای منصوری گفت پسریکی ازدوستام توی کارخونه ای هست که شوهرپروانه کارمیکنه وقرارادرس خونش روبرام پیداکنه...انگارهمه چیزدست به دست هم داده بودکه من رنگ خوشبختی روببینم..ولی این وسط لیلا وزری ازماجرابی خبربودن..یک روزمونده به رفتن زری اقای منصوری یه تیکه کاغذگذاشت جلوم..گفت اینم ادرس خونه خواهرت من به قولم عمل کردم ازخوشحالی روپام بندنمیشدم کلی ازش تشکرکردم فرداصبحش زری و اقای منصوری راهی شمال شدن،وبعدازخداحفظی ازشون من ازعباس خواستم من روببره تهران وقتی رسیدیم سرکوچه خدیجه هم منتظرمون بودوسه تای راهی تهران شدیم.. ولی ای کاش اون روز قلم پام میشکست هیچ وقت راهی خونه پروانه نمیشدم.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی... دیگه حال حوصله ی کارکردن نداشتم زنگ زدم به فرشادگفتم بیادنبالم مرخصی گرفتم بریم بیرون..فرشاد امد رفتیم دربند کنار فرشاد حالم خیلی خوب بود..انگار میدونست باچی خوشحال میشم وخیلی هوام رو داشت نمیذاشت خنده ازرولبهام بره..فرشاد اون روزراجع به اینده صحبت کرد و غیر مستقیم بهم فهموند که ازم خوشش امده و میخواد بیاد خواستگاریم،ولی من به روی خودم نمیاوردم..چند ساعتی که با فرشاد بودم غم غصه هام روفراموش کردم..خلاصه خیلی خوش گذشت..همیشه عادت داشت تاجلوی خونه میاوردم ولی اون روز خرید از مغازه سرکوچه روکردم بهانه کردم نذاشتم برسونم میترسیدم امیدببینه وقتی خواستم ازماشین پیاده بشم..فرشادگفت یاسمن چرااحساست روازمن قائم میکنی چرابرای دلخوشی منم شده یه بارنمیگی دوستمداری،از حرفش خیلی خجالت کشیدم..گفتم فرشاد من زیاد نمیشناسمت ولی تو همین مدت کوتاه متوجه شدم پسر خیلی خوبی هستی..شاید من وتوخیلی تواین اشنایی زیاده روی کردیم و نباید تا اینجا پیش میرفتیم شرایط ما اصلا با هم جور درنمیاد ومطمئن هستم خانواده ات راضی نمیشن بایه زن مطلقه ازدواج کنی.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم لیلاست... نزدیک ساعت چهار آماده شدم که برم، سعی کردم تمام اعتماد به نفسمو یه جا جمع کنم و محکم حرفمو بزنم..وقتی وارد کافه شدم استاد بی صبرانه منتظر بود، بهش سلامی کردم که با خوشرویی جواب داد و گفت امیدوارم خوش خبر باشی لیلا خانوم ..بی مقدمه رفتم سر اصل مطلب و گفتم من ازدواج کردم ولی یه ازدواج ناموفق، هنوز جدا نشدم و دارم با شوهرم زندگی میکنم، اون به من خیانت کرد و زندگیمو نابود کرد، الان نمیخوام دوباره اشتباه اونو تکرار کنم، درسته ما هیچ حس و علاقه ای بینمون نمونده ولی اسم اونو هنوز به عنوان شوهر دارم یدک میکشم و تا وقتی که طلاق نگرفتم..نمیخوام وارد یه رابطه هرچند سالم بشم، از یه طرف دیگه من امسال میخوام فقط تمرکزم رو درسم باشه و به هیچی فکر نکنم لطفا منو ببخشید که انقدر رک حرفامو زدم..استاد با چشمایی از حدقه بیرون زده نگاهم میکرد و گفت داری شوخی میکنی با من؟گفتم نه کاملا جدی ام..با حالی زار گفت نکنه چون میخوای منو از سرت باز کنی میگی شوهر داری؟ توروخدا راستشو بهم بگو، قسم بخور که متاهلی..گفتم به تمام مقدساتی که قبولش داری قسم من یه زن متاهلم.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم مریمه ... پرستار گفت کی شماروراه داده چراامدی بالاممنوع ملاقاته گفتم توخودت مادری میفهمی چی میگم پرستار گفت صبح بیا دکتر میاد الان هیچ کاری ازدستت برنمیاد گفتم ترخدابگوحالش چطوره گفت:شکستگی جمجمعه گزارش شده تو عکسش فعلا هم بیهوشه سطح هوشیاریش پایینه توکل به خدابراش دعاکنید...با حرفهاش دنیاتوسرم خراب شد ازهمون لای دریه کم نگاهش کردم به ناچارامدم پایین...نگهبان پایین چپ چپ نگاهم میکرد برام مهم نبود رفتم سمت رامین گفت دیدیش باسرگفتم اره..بادستمال اشکام روپاک میکردم ستاره روصداکردم گفتم بگوبهم چی شده گفت زندایی ارین رایان سراسباب بازی دعواشون شد رایان ازارین ماشین روگرفت دوید تو راه پله ارین پشت سرش امدمن ازتوآشپزخونه میدیدمشون..ارین میخواست ازش بگیرش ولی رایان نداد ارین شروع کرد به جیغ زدن که زندایی مهسا امدماشین رو از رایان بگیره..اون نمیدادازش به زورگرفت هولش داد رایان با پشت ازپله هارفت پایین من دویدم مامان جونم صداکردم..زندایی مهسا داشت نگاهش میکرد گفت خودش افتاد..بعد با مامان جون رفتن بالاسررایان که مامان جون زنگ زد به دایی اوردنش دکتر زندایی هم باارین رفتن خونشون... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... به سلطان گفتم من روی برگشتن ندارم این انتخاب خودم بوده و تا آخر همین راه رو میرم..سلطان گفت ببین من سنم کمه ولی میبینی شکسته و پیر شدم چون سماور اذیتم کرده الان اگر میبینی کاری باهام نداره چون میدونه یکم زیادی حرف بزنه وسایلمو جمع می کنم و از این خونه میرم یه دونه خونه ساختیم ته روستا..قبل از اومدن تو هم قرار بود که بریم اونجا زندگی کنیم،ولی اتفاق افتاد که بعدا خودت میفهمی مجبور شدیم به خاطر تو توی این خونه بمونیم حداقل بچه دار بشی یکم تو این خونه راه بیفتی من اینجا هستم..خونه خودمون خیلی بزرگه و اونجا راحت میتونم زندگی کنم ولی من به خاطر تو اینجا موندم..گفتم دلیل این همه فداکاری چیه چرا به خاطر من میمونی؟؟گفت به وقتش میفهمی الان نپرس چون نمیتونم بهت دروغ بگم من این همه سال تو این خونه صبر کردم یکی دو سال هم به خاطر تو میمونم تا به قولی که دادم عمل کنم..حسابی رفته بودم تو فکر سلطان، چی میدونست که نمیگفت به کی قول داده بود که مجبور خونه ی بزرگشو ول کنه بخاطر من تواتاق دوازده متری زندگی کنه.. خلاصه سماور خانم اونقدرمیگفت توبچه دار نمیشی  که کم‌کم خودمم به این نتیجه رسیده بودم که من نازا هستم..اون موقع  اگه زن و مردی بچه دار نمی شدن همه میگفتن اشکال از زن هستش ..هیچ وقت  کسی نمی گفت شاید اشکال از مرد باشه من هم به این نتیجه رسیده بودم که من یه اشکالی دارم و نمی تونم بچه دار بشم..سماور خانم هرجا می‌نشست می‌گفت اگه یک سال دیگه بچه دار نشه حتماً براش زن میگیرم.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم حسین که صدای گریه‌ام رو شنیده بود اومد پیشم و با تعجب گفت؛ ترلان، چی شده آنام حرفی زده..سرم رو به چپ و راست تکون دادم به زور گفتم؛ نه..حسین با تردید گفت؛ پس کی چی گفته؟ چی شده اینجوری گریه میکنی؟به زور جلوی اشکهام رو گرفتم و در حالیکه به سالومه چشم دوخته بود گفتم؛ عمه‌ات میگه دخترت چقدر زشته اینو به کی میخواهید بدید؟حسین با صدای بلندی شروع کرد به خندیدن و گفت؛ پاشو بابا، منم فکر کردم چی شده، این یه دختری بشه برا باباش که همه انگشت به دهن بمونند،بعد سالومه رو که تازه از خواب بیدار شده بود و داشت گریه میکرد بغل کرد و گفت؛ این دختر سیاه منه، عشق منه..کارهای خونه‌ی جدیدمون خوب پیش میرفت ولی زمزمه هایی از طرف خانوم به گوشم می رسید که اونا هم قراره با تموم شدن خونه با ما به خونه‌ی جدید نقل مکان کنند..از عصبانیت خون خونم رو میخورد ولی مثل همیشه از ترسم جرات حرف زدن و مخالفت رو نداشتم..چند ماهی از رفتن زیبا به تهران میگذشت که یه روز به خونه‌ی عمه‌خانوم زنگ زده بود و منو خواسته بود‌.سریع خودم رو رسوندم، تا باهاش حرف بزنم،از شانس خوب من عمه‌خانوم خونه نبود و راحت میتونستم باهاش حرف بزنم..زیبا از اینکه دخترم بدنیا اومده خوشحال شد و بهم تبریک گفت و ازم در مورد خونه‌ی جدیدمون پرسید..منم براش از دلهره‌ی تازه‌ام گفتم که خانوم تصمیم گرفته همراه ما به خونه‌ی جدید نقل مکان کنه... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈