#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_شصت
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
کم کم باعلیرضادوست شدم اخلاق رفتارش بدنبودولی بعدازیه مدت گیردادناش شروع شدخودش میگفت چون دوستدارم وبرام مهمی بهت گیرمیدم..ولی گاهی اوقات زیادروی میکردعصبی میشدم..یک ماه ازدوستیمون میگذشت که یه شب باهم رفتیم سفره خونه تازه نشسته بودیم که مامورهاریختن توسفره خونه ماروگرفتن من هنگ بودم گفتن چه نسبتی باهم دارید..من اولش ازترس لال بودم هیچی نمیگفتم ولی وقتی دیدم میخوان شب کلانتری نگهمون دارن گفتم من شوهرم فوت شده واین اقاازمن خواستگاری کرده..داشتیم راجع به ازدواج باهم صحبت میکردیم واگربه حرفهام شک داریدازثبت احوال استعلام بگیریدتامتوجه بشید..انقدرقاطع حرف زدم که ازم یه تعهدگرفتن گفتن بریدولی صبح بایدبری دادسرا،،داشتم میمردم خدامیدونه اون شب روچه جوری صبح کردم..اگرداداشم یابابام میفهمیدن حتما میکشتنم چاره ای نداشتم به مامانم جریان روگفتم صبح باهم رفتیم دادسرا..وقتی مامانم براشون توضیح دادوحرفهای من روتاییدکردبیخیالمون شدن..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_شصت_یک
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
اون روزبرای اولین بارمامانم علیرضارودیدولی هیچی نگفت..علیرضا پسرسرزبون داری بودکه خیلی زودخودش روتودل همه جامیکرد..بعد از این اتفاق برای من..چند تا خواستگار امد یکی دوتاشون روبی دلیل ردکردم ولی نمیتونستم موقعیتهای ازدواجم روبخاطردوستی باعلیرضاازدست بدم..یه روزبهش گفتم مادیگه نمیتونیم باهم باشیم من خواستگاردارم میخوام به فکراینده وزندگیم باشم..این رابطه ی دوستی فقط وقت تلف کردن برای جفتمون..علیرضا یه کم مکث کردگفت مهسامن نمیتونم بدون توزندگی کنم..واقعا دوستدارم بهم فرصت بده میام خواستگاریت..گفتم تو۷سال ازمن کوچکتری تک فرزندی فکرنکنم خانواده ات موافقت کنن..گفت توکاری نداشته باش اگرپدرت باسن من مشکلی نداشته باشه من خانواده ام روراضی میکنم..انقدر جدی ومحکم حرف زدکه نتونستم روحرفش حرفی بزنم..گفتم پس بیاقبل هرکاری بریم پیش یه دکترشرایطون روتوضیح بدیم ازش کمک بگیریم...علیرضا گفت دکتربرای چی وقتی ماهمدیگررودوستداریم..فکرکردی دکتربگه نه ازدواج نکنیدمن بیخیالت میشم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_شصت_دو
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
خلاصه هرجوری بودراضیش کردم باهم رفتیمدکتر...دکتراول باعلیرضاصحبت کردبعدبامن وبعدازدوجلسه گفت من مشکلی تواین ازدواج نمیبینم اگرجفتتون امادگیش روداریدبرای ازدواج اقدام کنید..به مامانم گفتم علیرضا میخواد بیاد.خواستگاریم..گفت مهسا فاصله سنیتون زیاد تو یه بار ازدواج کردی به همه ی اینا فکرکن گفتم..گفتم مامشاوره رفتیم نگران نباش توفقط به بابابگوچون علیرضاداره خانواده اش روراضی میکنه..باورشم برای خودمم یه کم سخت بودولی خانواده ی علیرضابعدازچندبارصحبت کردن علیرضاراضی شده بودن که بیان خواستگاری وقتی بهم خبردادوگفت اخرهفته میایم خیلی خوشحال شدم هرچندپدرم اول مخالف بودولی وقتی دیدمن ومادرم خیلی اصرارمیکنیم قبول کردپنج شنبه شب علیرضاباگل شیرینی همراه خانواده اش امدن خواستگاری توهمون برخورداول متوجه شدم پدرش ازمن خوشش امده..فرهنگشون کلابرعکس خانواده ی مجیدبودویه جورای میتونستیم باهم سازش کنیم برام جالب بودکه پدرم هم خیلی سخت نگرفت...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_شصت_سه
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
جالب بودکه پدرم هم خیلی سخت نگرفت وشرط شروط خاصی نذاشت فقط گفت شرایط دخترم رومیدونیدواینکه7سال ازپسرشمابزرگتره بعداسراین موضوع بهش سرکوفت نزنیدخانواده ی علیرضاهم گفتن مامشکلی بااین مسئله نداریم وبایه مبارکه همه چی تموم شد!!قرار شد من و علیرضا برای مدتی صیغه کنیم تابااخلاق ورفتارهم بیشتراشنابشیم وبعدعقدکنیم...بعدازصحبتهای اولیه یه جشن کوچیک گرفتیم که فقط بزرگهای فامیل رودعوت کردیم وبابام یه شام مفصل دادکلی بزن برقص کردن ونامزدی من وعلیرضارسمااعلام شدمایک ماه صیغه بودیم وبعدش به اصرارخانواده ی علیرضاعقدکردیم عقدمامحضری بودوغیرازدوخانواده کس دیگه ای رونگفته بودیم رفتارخانواده ی علیرضابامن خیلی خوب بودبیشترفامیلشون ماروپاگشادعوت میکردن پدرم میخواست یه جشن بگیره ورفتن من روبه خونه ی شوهربه همه اعلام کنه وبهم گفته بودتاقبل این جشن حق نداری شب جایی بمونی وهرجامیری بایدشب برگردی خونه..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_شصت_چهار
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
یه شب که یکی ازفامیلهای علیرضامارودعوت کرده بودن کرج پاگوشاولی مهمونی طول کشیدومیگفتن دیربرای برگشت من که میدونستم بابام ناراحت میشه به پدرشوهرم گفتم میشه شمااجازه ی من روازپدرم بگیریداونم زنگزدگفت ماقراریک هفته کرج بمونیم بعدازیه هفته مهساروباخودمون میاریم!!تمام فامیلهاشون که کرج بودن مارواون یه هفته دعوت کردن حسابی بهمون خوش گذشت ولی وقتی بعدازیک هفته برگشتم بابام جلوی پدرومادرعلیرضایه رفتاربدی باهام داشت که دوستداشتم بمیرم وبعدازاون تامدتی بامن قهربودتاکم کم دوباره باصحبتهای مادرم عذرخواهی خودم تونستم دل بابام روبه دست بیارم..منتظراین بودم که علیرضاخونه بگیره تارسمازندگیمون روشروع کنیم که متوجه شدم ناخواسته باردارشدم..نمیدونستم واقعابایدخوشحال باشم یا نارحت..میدونستم اگرپدرم بوببره که حامله شدم حتمایه قشقرحسابی راه میندازه وقتی هم علیرضاومامانش فهمیدن خیلی ناراحت شدن گفتن بایدبندازیش وخودشون برام وقت گرفتن بچه روسقط کردم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_شصت_پنج
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
مادرعلیرضامیگفت دلیلی نداره هنوز جشن عروسی براتون نگرفتیم حامله بشی ماجلوی فک وفامیلمون ابروداریم خلاصه موقع سقط من مرگ روباتمام وجودم حس کردم هرچندبعدازسقط علیرضاخیلی بهم میرسیدهوام روداشت..ولی مادرش زیادخوشش نمیومدبهم حسودی میکرد..چند روز بعدازسقط باباش فهمیدکلی دعوامون کردگفت:نباید اینکار رو میکردیداون بچه گناهی نداشت مطمئن باشیدهمتون تاوان اینکارتون میدید..من چند وقتی خونه ی مادرشوهرم موندم که کسی شک نکنه اما جالب بود۹ماه بعدازسقط من کمرمادرشوهرم گرفت طوری که نمیتونست خم بشه وازدردمثل بچه هاگریه میکرد..دکتراگفتن هرچه زودتربایدعمل کنه خانواده ی علیرضاازنظرمالی اوضاع خیلی خوبی نداشتن وباهربدبختی بودوام جورکردیم تاهزینه جراحی مادر علیرضا رو بدیم..بعدازعمل من به پدرم گفتم مادرشوهرم دخترنداره ومن بایدیه مدت پیشش بمونم تاحالش خوب بشه..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_شصت_شش
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
همه جوره بهش کمک میکردم تمام کارهای خونشون روانجام میدادم استخروفیزوتراپی میبردمش سه ماه تمام من شب روزکنارش بودم مثل یه پرستارازش مراقبت میکردم امابعدازسه ماه دیگه خسته شدم حال مادرشوهرم خیلی بهترشده بود به علیرضاگفتم من روببرخونمون دیگه خسته شدم..این وسط بخاطرهزینه ی عمل مادرشوهرم مانتونستیم جشن عروسی بگیریم..تا اینکه قرارشدعلیرضاباپسرداییش توتهران یه مغازه ی لوازم ارایشی بزنن خلاصه باهم مغازه روزدن ولی بعدازیه باهم اختلاف پیداکردن قرارشدحساب کتاب کنن مغازه روتحویل بدن،،من همش گریه میکردم بابام که دید دارم غصه میخورم واسطه گری کردبه پسرداییش پول دادبه علیرضاگفت بیا قزوین من خودم بهت مغازه میدم نمیخواداجاره بدی بیاکار کن..علیرضا هم یه شب مغازه روجمع کرد امدقزوین..ولی طلبش روبامردم صاف نکرده بودهیچکس خبرنداشت چیکارمیکنه..یه مدت قزوین تومغازه کارکردولی به بهانه های مختلف شبهانمیومدخونه ی ما...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_شصت_هفت
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
منم ازاین وضعیت کلافه شده بودم میدونستم اوضاع مالیش خوب نیست ازطرفی هم هرکی من رومیدیدمیگفت چرانمیری سرزندگیت..اون زمان من خونه ام روبه شاگردبابام اجاره داده بودم..ولی اجاره اش رو بابام میگرفت شاگردبابام روبلندکردم بعداز3سال یه شب رفتم خونه خودم به علیرضاگفتم امدم خونه ی خودم بیااینجاباهم حرف بزنیم میخواستم تکلیف خودم رومعلوم کنم..به علیرضاگفتم بیاخونم تاباهم حرف بزنیم..وقتی امدبدون هیچ مقدمه ای گفتم یامیایی اینجاباهم زندگی کنیم یامن میرم درخواست طلاق میدم..من دیگه تحمل ندارم خسته شدم ازاین شرایط ازیه طرف فشارهاوتیکه های خانواده ام ازیه طرف بی اهمیتی تونسبت به زندگیمون ازیه طرفم حرف فک فامیل
اعصابم دیگه نمیکشه یابرای همیشه تمومش کن یابیاکنارهم یه زندگی خوب شروع کنید..علیرضامخالف بودمیگفت فعلازودوهرکاری کردکه بتونه من روقانع کنه ازتصمیمم منصرف بشم نتونست مرغ من یه پاداشت به ناچاراونم رضایت داد..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_شصت_هشت
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
وقتی تصمیم گرفتیم باهم زندگی کنیم هیچی توخونه نداشتم وضعیتم خیلی بد بود..خودم تنهایی تمام خونم روتمیزکردم تویکی ازاتاقهایه کم خرت وپرت گذاشته بودم همه آوردم بیرون شستم چیدیم توخونه..بعدرفتم خونه ی بابام لباس هام روجمع کردم اوردم..ولی نه گازداشتم برای پخت پزنه نه تخت کل وسایل خونم یه موکت بودچندتاکاسه بشقاب..انقدربابام بهم فشاراورده بودکه به این شرایط راضی بودم فقط میخواستم مستقل باشم منت کسی روسرم نباشه من بعدازمرگ مجیدتمام وسایل برقیم روداده بودم به مامانم فقط یه یخچال داشتم..ولی بازم میگفتم عیبی نداره خودمون هرجور شده درستش میکنیم..یه شب داداشم امدخونم که باهام صحبت کنه برگردم اماگفتم من دیگه برنمیگردم..روی پیکنیک غذادرست میکردم تایه مدت روموکت میخوابیدیم.من زندگی کنارعلیرضارواینجوری شروع کردم..چون بدون اجازه بابام ازخونه رفته بودم باهام لج افتاده بودبه داداشام گفته بودحق نداریدبریدخونه ی مهسا...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_شصت_نه
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
خلاصه تاچند وقت زندگیم باسختی میگذشت تایکی از فامیلامون وقتی شرایطم روفهمیدکمکم کرد از فروشگاهشون گاز و ماکروفر ماشین لباسشویی دوقلوهاتو بردارم..کم کم زندگیم بهترشدوبه صورت اقساط یه تخت هم برداشتم..علیرضا که دیدزندگیمون بااون مغازه نمیچرخه رفت تویه شرکت مشغول شددراصل دوتاشغل داشت..ولی بابام بعدازیه مدت گفت بایدمغازه روتحویل بدید..ما هم همه ی جنس های مغازه روارزون باکلی ضرر فروختیم..با کمک علیرضا کف خونه روپارکت کردیم دیوارهاروکاغذدیواری کلی خونه تغییرکردروحیمون عوض شد..تازه داشت زندگیم جون میگرفت..داداشام ومامانم ترکم نکردن یواشکی میومدن خونم بهم سرمیزدن..ولی نمیذاشتن بابام بفهمه..چون سقط داشتم نبایدبه این زودی باردارمیشدم اما اطرافیانم میگفتن سنت داره میره بالابچه دار شو انقدر گفتن که منم نظرم عوض شد...ولی باردارنمیشدم تااینکه رفتم دکترزنان بعدازمعاینه گفت..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_هفتاد
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
رفتم دکترمعاینه کردگفت یه پلیپ داری بایدعمل کنی واگرعمل نکنی هیچوقت نمیتونی بارداربشی کلی گریه کردم آمدم به علیرضاگفتم گفت ماکه فعلابچه نمیخوایم ولی برای سلامتی خودت برو عمل کن..گفتم پس تاریخ عملم رومیذارم یه زمانی که توشرکت نمیری وتعطیلی گفت باشه منم برای ۲۱بهمن نوبت عمل زدم..عملم سرپایی بودشب نگهم نداشتن برگشتم خونه همون روزازشانس من مامانم افتاده بودپاش ترک برداشته بودنمیتونست بیادپیشم وقتی امدیم خونه علی گفت ازطرف شرکت ماموریت برام گذاشتن بایدبرم ولی به مامان وبابام میگم بیان پیشت که تنهانباشی..خیلی دلم گرفت این همه برنامه ریزی کرده بودم که خودش پیشم باشه ولی تمام برنامه هام بهم ریخته بودبازم گفتم اشکالنداره بروعلیرضالباساش روبرداشت رفت ولی قبل رفتنش گفت ممکنه اونجاسرم شلوغ باشه نتونم جوابت روبدم نگران نباش..خلاصه یه شب ازرفتن علیرضاگذشته بودکه دلشوره گرفتم هرچی زنگ میزدم گوشیش خاموش بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_هفتاد_یک
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
ازترس داشتم سکته میکردم هزارجور فکر خیال به سرم میزدنگرانش بودم دیدم هیچ راه چاره ای ندارم زنگ زدم به سرپرست شرکت گفتم شایداوندازش خبرداره وقتی زنگ زدم گفتم..ازعلیرضا دو رو زخبرندارم کی ازماموریت برمیگرده سرپرستشون گفت کدوم ماموریت!!ماماموریت بریم روزتعطیل نمیریم که..باشنیدن این حرف دلم هری ریخت.دیگه مطمئن شدم بهم دروغ گفته و ماموریت بهانه اش بوداون زمانی که من عمل کردم به وجودش نیازداشتم..سرپرستشون گفت نگران نباشیدبه دلتون بدراه ندید من شماره ی یکی ازهمکاراش روبهتون میدم شایدباهم رفتن مسافرت مجردی نمیخواسته شمابدونیدکه فکر بد کنید یا ناراحت بشید..شماره رو گرفتم وقتی زنگ زدم به همکارش خودم رو معرفی کردم گفتم..علیرضاباشماست گفت نه بامن نیست وقتی تلفن رو قطع کردم مثل ابر بهار گریه میکردم...میگفتم خدایااخه این چه سرنوشتیه برای من رقم زدی گناه من چیه..پدر و مادر علیرضا هم فهمیدن دلداریم میدادن ولی من اروم نمیشدم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_هفتاد_دو
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
پدرومادعلیرضاهم فهمیدن دلداریم میدادن ولی من اروم نمیشدم انقدرخودم روزدم که مادرش دستام روگرفت میگفت مهسانکن توتازه جراحی کردازبیمارستان امدی حالت بدمیشه..گفتم اگرپسرتون آدم بودمن روتواین وضعیت ول نمیکردبره دنبال خوش گذرونیش..داشتم دق میکردم فرداش زنگزدم به داداشم گفتم بیاکارت دارم وقتی امددید دارم گریه میکنم گفت چی شده که جریان روبراش تعریف کردم..گفت غصه نخوربذار بیادشایدجریان اون چیزی که توفکرمیکنی نیست..گفتم من بچه نیستم همتونم میدونیدعلیرضاتنهاسفرنرفته حتمابادوست دخترش رفته..خلاصه بعداز دوروزعلیرضاازسفربرگشت..بعدازدوروزکه علیرضاامدخونه داداشمم خونمون بودتاداداشم رودیدترسیددست پاش روگم کرده بودالکی هی میرفت داداشم صداش کردگفت بیابشین کارت دارم خودش انگارفهمیده بودجریان ازچه قراره قبل داداشم من گفتم چرابامن اینکارروکردی مگه چکارت کرده بودم که تواین شرایط ول کردی رفتی دنبال خوش گذرونیت گفت مهساببخشیدمیدونم اشتباه کردم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_هفتاد_سه
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
علیرضا گفت من بادوستم دوروزرفتم شمال میدونستم اگربهت بگم ناراحت میشی ولی قول میدم دیگه تکرارنشه..میدونستم داره دروغ میگه ولی اون زمان بخاطربابام نمیتونستم حرفی بزنم..گفتم لابدمجردی رفته ولش کن واین موضوع روکش ندادم چندماه گذشت ولی من همچنان به رفتارعلیرض مشکوک بودم حسم بهم میگفت داره خیانت میکنه..تایه باربه بهانه ی اینکه گوشیم شارژ نداره گوشیش روگرفتم
سریع رفتم تومخاطبینش شروع کردم به چک کردن یه شماره ای روبه اسم سامان سیوکرده بودکه بنظرم مشکوک میزد.شماره روحفظ کردم سیوش کردم توگوشیم ایدی تلگرامش چک کردم دیدم مال یه دختر شاید باورتون نشه ولی باز اهمیت ندادم گفتم بیخیال وگذشتم
تا اینکه بعدازچندوقت دوباره گفت:با چند تا از دوستام مجردی میخوایم بریم جاده الموت..گفتم باشه بروخوش بگذره..چندساعت ازرفتنش گذشته بودکه بهش زنگ زدم خیلی عادی گفت وای مهساجات خالی امدیم یه جای باصفای که نگوحتمادفعه بعدبیام باخودم میارمت گفتم خوش بگذره گوشی روقطع کردم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_هفتاد_چهار
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
دوساعت بعددوباره بهش زنگ زدم دیدم تلفنش خاموشه..گوشی من کال رکورد داشت چندبارمکالمه ی قبلیمون روگوش دادم متوجه شدم صدای تی وی میادفهمیدم اصلاخارج ازشهرنرفته وتویه خونست..زنگ زدم به نوه ی خالم گفتم یه شماره بهت میدم لطفا زنگ بزن..امار علیرضا رو بگیر بعد از یه ساعت وقتی زنگزدگفت:مهساچراخودت زنگ نمیزنی فهمیدم یه چیزی هست که اینم نمیخواد من بفهمم خودم زنگ زدم به دوستش گفتم علیرضاباشماست..گفت نه ماباهم نیستیم نمیتونم بگم چه حالی داشتم صبرکردم تاتشریف بیاره وقتی هم امدخونه انگارنه انگارکه اتفاقی افتاده گفتم کجابودی گفت بابچه هارفته بودیم بیرون گفتم چراگوشیت خاموش بودگفت شارژگوشیم تموم شدبود..دیگه تحمل دروغهاش رونداشتم دادزدم بروهمونجای که بودی حق نداری دیگه پاتوبذاری اینجاعلیرضامیخواست خودش روبکشه التماس میکردمیگفت نه تروخدابامن اینکاررونکن به هرکی میخوای زنگبزن من دیروز باچندتاازدوستام بودم میدونستم بتدوستاش هماهنگ کرده گفتم کور خوندی دیگه تموم شدگفت باشه فقط بذارامشب اینجاباشم فرداخودم میرم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_هفتاد_پنج
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
خلاصه اون شب تاصبح نخوابیدم صبح زنگ زدم به سرپرستش همه چی روبراش تعریف کردم..سرپرستش گفت اجازه بدیدمن باهاش حرف میزنم..بعدازچندساعت زنگزدگفت من ازتون خواهش میکنم یه باردیگه بهش فرصت بدیداگرخطا کرد از شرکت هم اخراجش میکنم بازکوتاه امدم نمیخواستم به این راحتی پاپس بکشم من عاشق زندگیم بودم.ومیخواستم هرجورشده حفظش کنم گذشت تایه روزخاله اش مارودعوت کردخونش میخواست من وعلیرضا روآشتی بده..شب اول رفتیم بیرون علیرضاخیلی توخودش بودچهره اش ناراحت بودباکسی حرف نمیزدگفتم حتمااز کارایی که کرده پشیمونه...گذشت تافرداشب به علیرضاگفتم گوشیت روبده میخوام ازنتش استفاده کنم..وقتی گوشیش روگرفتم ناخوداگاه رفتم توتلگرامش ایدی اون دختره که به اسم سامان سیوکرده بودروچک کردم دیدم به به چقدرپیام بهم دادن...علیرضا تا قیافه ی من رودیدترسیدسریع گوشی روازدستم گرفت خودشم فهمیداوضاع خرابه چیزی نگفتم تابرگشتیم رفتم تواتاق خواب صداش کردم گفتم گوشیت روبده گفت گوشی یه وسیله ی شخصیه...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_هفتاد_شش
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
به مسخره یه لبخند تحویلش دادم..از حرصم گفتم یابه زبون خوش گوشیت رومیدی یادادبیداومیکنم جلوی خاله ات خانواده اش ابروت رومیبرم گفت من کاری نکردم ازاین همه وقاحتش تعجب کردم دیگه طاقت نیاوردم بهش حمله کردم بامشت میزدمش بلندبلندگریه میکردم بهش ناسزامیگفتم ازصدای دعوای ما خاله اش امدتواتاق گفت چی شده مهساجان چرا به جون هم افتادید..خسته شده بودم ازاین همه سختی وبدبختی رفتم توبغلش باگریه گفتم گناه من چیه که نبایدیه روزخوش توزندگیم ببینم خاله اش سعی داشت ارومم کنه ولی هیچی نمیتونست قلب شکسته ی من روآروم کنه گفتم امشب تواین خونه یاجای من یاجای این..بهش بگیدبره نمیخوام دیگه ببینمش..خاله علیرضازن مهربونی بودگفت من خودم این دختره ی هرزه روپیدامیکنم حقش کف دستش میذازم..تمام مدت علیرضالال بودحرفی نمیزد..اون شب تاصبح نتونستم بخوابم ازقبل قرارگذاشته بودن..ناهارباچندتاازدوستای شوهرخاله ی علیرضابریم باغ ولی من گفتم نمیام اوناهم کنسلش کردن..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_هفتاد_هفت
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
خاله اش گفت پاشو خودمون ناهار بریم بیرون گفتم میخوام تنها باشم اوناهم به حرفم احترام گذاشتن باعلی رفتن بیرون بعد از رفتنشون شماره ی دخترروگرفتم ولی هرچی زنگ میزدم جواب نمیداد..بهش پیام دادم گوشیت روجواب بده وگرنه برات گرون تموم میشه بعدازچنددقیقه جواب دادشما!!گفتم بعدامتوجه میشی کی هستم که ازترسش بعدازاین پیام گوشیش روخاموش کرد..علیرضا خیلی سعی داشت این قضیه روماست مال کنه ولی دستش برای من روشده بودنمیتونست گندکاریش روبپوشونه..وقتی امدن گفتم سویچ ماشین روبده اول ندادولی وقتی ازخونه زدم بیرون امد دنبالم سویج بهم دادمیخواستم تنهابرگردم خونه که ...خواستم تنهابرگردم که شوهرخاله علیرضا امدگفت توبمون..علیرضا رو میفرستم بره..خلاصه من اونشب خونه ی خاله علیرضاموندم ولی تاصبح اشک ریختم..صبح زودراهی خونه ی خودم شدم بایدتکلیفم روروشن میکردم..یادمه اول مهربودخیابونهاخیلی شلوغ بودتو ترافیک موندم تابرسم خونه..حسابی خسته شدم..اون شب توخونه تنهابودم علیرضارفته بودخونه ی مادرش...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_هفتاد_هشت
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
تا صبح نخوابیدم فردا صبحش زنگ زدم به دختره گفتم تو میدونستی علیرضا زن داره چرا وارد زندگیه مردزن دارشدی..دختره افتاده بود به من من گفت بخدا من نمیدونستم زن داره..گفتم دروغ تحویلم نده فکر کردی شهر هرته هرکاری دلت بخواد میتونی انجام بدی کوروخوندی ازت شکایت میکنم..اولش زیربارنمیرفت..میگفت:بروجلوشوهرت روبگیربه من چه..عرضه داشتی برای خودت نگهش میداشتی..گفتم بهت عرضه رونشون میدم تابفهمی باکی طرفی..دید خیلی جدی دارم حرف میزنم افتادبه التماس کردن که من دیگه کاری به شوهرت ندارم ولم کن..گفتم بایدبیای ازنزدیک ببینمت چندتاسوال ازت دارم..ازترسش قبول نمیکرد..گفتم 24ساعت بهت فرصت میدم اگرنیای ازت شکایت میکنم لال شده بودحرفی نمیزد..بعد از اینکه تلفن روقطع کردم لباسهای علیرضاروجمع کردم بردم درخونه ی باباش زنگزدم گفتم بیایدوسایل پسرتون روتحویل بگیرید..مادرش امدجلوی دررنگش پریده بودگفت چی شده مهساجان..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_هفتاد_نه
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
مادرش امدجلوی دررنگش پریده بودگفت چی شده مهساجان..جوابش رو ندادم برگشتم خونه بعدازچنددقیقه زنگزدخونه گفت عروس بگوچی شده؟گفتم پسرتون خیانت کرده منم نمیتونم بامردخیانتکار زندگی کنم..مادرش که ازهمه جابیخبربودگفت چکارکرده..منم تمام اتفاقات این چندوقت روبراش تعریف کردم..مادرش گفت مقصرخودتی چقدربهت گفتم حواست به زندگیت باشه علیرضاجوان مراقبش باش..گفتم پسرتون زیرابی میره من مقصرم بچه که نیست همه جادنبالش برم ببینم چه غلطی داره میکنه..اون روز انقدردحالم بد بود که زنگ زدم یکی ازدوستام امدپیشم گفت مهسابه اون دختره کاری نداشته باش شوهرخودت مقصرمیخوای بری بینیش که چی بشه بدتراعصابت بهم میریزه..دیگه نه شب داشتم نه روزرفتم خونه خالم تهران دوروزاونجاموندم علیرضاروازهمه جا بلاک کرده بودم جوابش رو نمیدادم تا اینکه خالش زنگزدگفت بذارعلیرضا باهات حرف بزنه طردش نکن..گفتم محاله دیگه قبولش کنم.گفت بخاطر من ازبلاکی درش بیارجوابش رونده فقط بذارحرفاش روبزنه....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_هشتاد
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
خاله علیرضا گفت بخاطر من ازبلاکی درش بیارجوابش رونده فقط بذارحرفاش روبزنه..دیدم زشته بی احترامی کنم گفتم باشه تاازبلاکی درش اوردم شروع کردپیام دادن عذرخواهی کردن میگفت غلط کردم..دقیقاسه روتمام پیام دادمن فقط میخوندم جوابش رونمیدادم..چندنفر رو واسطه کردکه من ببخشمش..دراخرگفتم...به شرطی قبول کردم علی برگرده که حق طلاق بهم بده..قرار شدبریم خونه ی خاله علیرضاباهم صحبت کنیم..این مدت تمام زحمات ماگردن خاله اش بودیه جورای ازشون خجالت میکشیدم خلاصه بعدازکلی صحبت کردن من ازعلیرضاتعهدگرفتم درصورتی که بازخیانت کنه بایدحق طلاق بهم بده ولی محضریش نکردیم..بعدازتمام این ماجراهامادوباره برگشتیم سرزندگیمون ولی من دیگه اون آدم سابق نبودم افسرده شدم..دوباره کارم به دکتروقرص کشیدبود7ماه زمان بردتاتونستم بااین موضوع کناربیام واقعاسهم من اززندگی این همه عذاب نبود..علیرضابرای اینکه حال وهوام عوض بشه جورکردرفتیم شمال سفرخوبی بودولی من قلبم شکسته بودبه این راحتی هاخوب نمیشدم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_هشتاد_یک
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
کم کم اوضاع زندگیمون بهترشد..علی درجه ی کاریش بالارفته بودحقوق خوبی میگرفت شرکت بهش ماشین داده بود..بعد از یه مدت ماشین خودمون رو فروخت گفت مهسایه دستی به خونه بکشیم..آشپزخونه روبازسازی کردیم یه تغییراتی توخونه دادیم..همین زمان علیرضاگفت یه چک سفیدامضابهم بده لازم دارم..گفتم دلیلی نداره بهت چک سفیدامضابدم مبلغش روبگوبرات مینویسم قبول نکرد سرهمین موضوع دعوامون شد..گذاشت ازخونه رفت بااوضاع بهم ریخته ی خونه دست تنهابودم مجبورشدم دوتاکارگربگیرم تاخونه روتمیزکنم بعدازدوروزخودش برگشت سعی میکردم کاری بهش نداشته باشم..میرفتم کلاسهای قالی بافی یه روز که سرکلاس بودم علیرضا زنگ زدگفت مامانم بابام برای ناهاردارن میان خونمون گفتم باشه سریع رفتم خونه.. لوبیا پلو درست کردم میخواستم جاروبرقی بکشم که مادرش باباش امدن جاروبرقی وسط خونه بودمادرش گفت توبروکارات روبکن من جارومیکشم..رفتم تواتاق یادم افتادیه طرح بایدروقالی بزنم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_هشتاد_دو
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
رفتم تواتاق یادم افتادیه طرح بایدروقالی بزن نشستم پای دارقالی که طرح روبزنم تایادم نرفته همون موقع علیرضا امد دید مادرش داره جارومیکشه من پای دارقالی هستم ناراحت شدبه مامانش گفت بریم تامن به خودم بجنبم رفتن!!سرم روازپنجره دراوردم گفتم کجامن ناهاردرست کردم ولی جوابم روندادمنم گفتم چقدربیشعوری همین یه کلمه حرف من باعث شدعلیرضابیادبالاکارمون به بزن بزن بکشه..باضربه ای که علیرضابه دستم زدانگشتم ضربه خوردطوری که ازدردش اشکم درامد.مامانشم امدمن روهول دادخوردم به دیوارهرچی ازدهنش درامدبهم گفت زنگزدم به بابام گفتم ببایدکه علیرضا مادرش آبروبرام جلوی درهمسایه نذاشتن..بابام سه تاداداشام امدن دیدن سرصورت من زخمیه خواستن علیرضاروبزنن که مادرش جلوشون وایسادگفت بایداول من روبزنید..خلاصه بابام کلی باهاش حرفزدگفت حیف نیست الکی الکی داری زندگیت روخراب میکنی من مهسارومیبرم خونمون اماشب بیادنبالش..درد دستم امانم روبریده بود..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_هشتاد_سه
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
درد دستم امانم روبریده بود..هرلحظه ورم دستم بیشترمیشدهرچی یخ میذاشتم فایده نداشت..رفتم خونه ی بابام ولی اخرشب برگشتم خونه که قرص بردارم دیدم علیرضابیخیال رومبل لم داده گفت چیه میخوای طلاق بگیری بروبگیر..گفتم حتمامنتظربودم توبهم بگی زدی دستم روناقص کردی پروهم هستی..گفت بدتراین بایدبه سرت میاوردم..از لج علیرضافرداصبحش رفتم پزشک قانونی نامه گرفتم ازش شکایت کردم..بابام هرچی گفت مهساکوتاه بیاگفتم نه بایدبراش پرونده تشکیل بدم این پرو..انگشتم رونمیتونستم خم کنم وقتی ازش عکس گرفتم دکترگفت این انگشتت ازکارافتاده وتااخرعمرت همینجوره دیگه نمیتونی خمش کنی..چقدر گریه کردم..شب وروز علیرضارونفرین میکردم ده روزبود خونه ی بابام بودم ولی یه بارهم مادرعلیرضانگ نزدحالم روبپرسه..گذشت تایه شب علیرضابایه جعبه شیرینی امددنبالم گفت میبرمت..دکتر هرکاری لازم باشه برات انجام میدم وبازمن روخرکردبرگشتیم سرخونه زندگیم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_آخر
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
علیرضا پیش یه متخصص برام وقت گرفت باکلی داروفیزیوتراپی یه کم انگشتم بهترشد..من خیلی دوستداشتم بچه داربشم هرچی به علیرضامیگفتم بچه داربشیم بهانه میاوردمیگفت فعلازود من داروبدن سازی مصرف میکنم هورمن های بدنم ریخته بهم بایدصبرکنی..اصرارمن فایده نداشت..دیگه به علیرضا گیرنمیدادم برای بچه..اونم ازخداخواسته به روی خودش نمیاورد..یه مدت گذشت بازمن بحث بچه روپیش کشیدم ولی هردفعه یه بهانه میاورد..خیلی دوستداشتم مادربشم ولی علیرضاهیچ جوره راضی نمیشه..الان کنارهم زندگی میکنم ولی بیشترشبیه دوتاهم خونه هستیم تازن شوهر،علیرضاسرش به کارش گرمه.زندگیم گرمای یه زندگی واقعی رونداره گاهی تصمیم میگیرم این رابطه روتموم کنم ولی ازاینده میترسم میگم بذارببینم دست زمونه قراره بازچی برام رقم بزنه..من توزندگی خیلی سختی کشیدم ولی هنوزهم رنگ ارامش روتجربه نکردم..به عنوان یه خواهر و یا یه دوست ازتون میخوام هیچی روبه زور از خدا نخواهید. شاید بهتون بده ولی براتون نمیمونه مثل من که مجید رو به زور از خدا گرفتم ولی برام نموند و اینکه تو رو خدا به بیراهه نرویید که روز خوش نمیبینیدو بدونید پدر و مادارا بهترین ها رو برای بچه هاشون می خوان...دراخرازهمه ی شمادوستای خوبم میخوام درحقم دعاکنیدکه کشتی زندگیم هرچه زودتربه ساحل ارامش برسه ویه زندگی واقعی روتجربه کنم.
پایان
🔑گروه بحث و گفتگو درمورد سرگذشت ها
https://eitaa.com/joinchat/3745055272C316a1c99e9
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد