#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_هفتاد
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
تو راهرو بودم داشتم میرفتم آزمایشگاه که فرزانه وبرادرعمادرودیدم..فرزانه با خوشرویی بهم سلام کرد ولی برادر عماد انگار خجالت میکشیدسرش پایین بود..یاد حرفهای امیدافتادم به برادرش گفتم هرموقع برادرت رودیدی بهش بگو دنیا گرده وجواب تمام دروغهاوتهمات رو بدتر از اینی که بسرت امده پس میدی،فررانه ازحرفم تعجب کردباسرگفت چی شده گفتم هیچی رفتم سرکارم..نزدیک ظهربودکه پیچ شدم وقتی رفتم سمت ورودی آزمایشگاه فرزانه..منتظر وایساده چشماش قرمزو متورم بودگفتم چی شده..گفت مرضیه تموم کردودارن کارهاش روانجام میدن انتقالش بدن شهرخودمون امدم ازت هم خداحافظی کنم هم خواهش کنم مرضیه روحلال کنی..میدونم درحقت خیلی بدی کردولی الان دستش ازدنیاکوتاه شده توببخشش
گفتم من همون دیشب بخشیدمش وتنهاکسی که حلال نمیکنم عماده..فرزانه گفت صبح فهمیدم ناراحتی چی شده..براش تعریف کردم وگفتم عمادچی به امیدگفته بعدازشنیدن مرگ مرضیه ورفتن فرزانه دیگه حال حوصله ی کارکردن نداشتم.....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_هفتاد
سلام اسمم لیلاست...
زندایی یه نگاهی بهم انداخت و گفت خوشحال نشدی؟!یه لبخند مصنوعی زدم و گفتم چرا چرا اتفاقا خیلی خوشحال شدم ممنون که به فکر من و زندگیم هستین..گفت تو ارزش یه زندگی خوبو داری چون پای شوهر خطاکارت ایستادی و رو سفیدمون کردی، مامان و بابا همیشه تحسینت میکنن، دختری به محکم بودن تو ندیدیم..!زن دایی فقط ظاهرمو میدید اما نمیدونست از درون خورد و نابود شدم..زن دایی بعد از اینکه کلی حرف زد و به من امید داد رفت اما من یه ذره خوشحال نبودم چون قرار بود به زودی از آرمین جدا شم، اونوقت بود که همه شوکه میشدن..من بالخره زهرمو میریزم، نمیدونم مهمونی آرمین کی هست ولی دلم میخواست زودتر آماده میشدم و بهترین لباس رو انتخاب کنم و تو اون جشن مثل ستاره بدرخشم و روی خیلی ها رو کم کنم و بعد از طلاقمون همه بگن که آرمین چه تیکه ای رو از دست داد..از فکرم خندم گرفت، چه اعتماد به نفسی پیدا کرده بودم تازگیا! یه روز باید با الهه و مامان میرفتم واسه خرید لباس، از فکر مهمونی اومدم بیرون و رفتم سر درسم...یه هفته ای گذشته بود و من تصمیم خودم رو گرفته بودم، به استاد پیام دادم گفتم همون کافه قبلیه بیاد واسه شنیدن جوابم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_هفتاد
سلام اسمم مریمه ...
گفتم رامین این چی میگه اشک چشماشوپاک کردبادستمال کاغذی گفت خداکنه این حرف دروغ باشه..گفتم بچم رومیخوام کجاست بایدببینمش گفت نمیذارن ببینیش ممنوع الملاقاته اینقدرعصبانی بودم که گفتم غلط میکنن مگه دست اوناست من بایدببینمش رفتم سمت بخش..نگهبان پایین گفت کجاخانم
گفتم بایدبرم بالاپسرم بالاست گفت برگه همراه داریدگفتم نه گفت نمیشه،گفتم بایدببینمش گفت خانم بهتون گفتم نمیشه یاباید برگه همراه داشته باشید یا از بخش بهم زنگ بزنن که من بهتون اجازه بدم بری..یه نگاه بهش کردم رفتم سمت راپله هرچی گفت خانم خانم محلش ندادم..رفتم قسمت پرستاری گفتم بخش ای سی یوکودکان کجاست گفت راهروروبه رورفتم توی راهروازشیشه میشدتقریباتختهارودیدرایان رودیدم رو تخت خوابیده بودکلی بهش لوله وسرم وصل بودبادیدنش تواون وضع گفتم مادرت بمیره رایان چقدرگریه کردی که نرم لعنت به من بیادکاش تنهات نمیذاشتم تازه اشکام سرازیرشدرفتم درورودی یه ذره بازش کردم پرستارگفت خانم تو نیا و امد سمتم..گفتم ترو خدا پسرم رو از ظهر ندیدمش من نبودم که اوردنش اینجا بذاریدیه لحظه بیام ببینمش....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_هفتاد
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
جاری هام چون از بچگی این کار رو انجام داده بودن خیلی تو این کار زرنگ بودن ولی من بلد نبودم و بیشتر مواقع شاخ و برگ درختان تو بدنم فرو می رفت..تا اینکه یه روز که رفته بودیم برای میوه چیدن جاری هام حرف میزدن و منم گوش میدادم نمیدونم چی شد که یهو از بالای درخت افتادم زمین و پام پیچ خورد ..درد بدی تو بدنم پیچید از دردشروع کردم به گریه کردن سلطان زود دستمو گرفت برد خونه و به خانمی که توروستا شکسته بندی می کرد خبر داد تا بیاد پامو جا بندازه..من خیلی گریه میکردم اون خانمی که شکسته بند بود گفت سلطان این دردش یه چیز دیگه ست فقط درد پاش نیست.سلطان اومد کنارمو گفت چیه؟ چرااینقدرناراحتی؟گفتم سلطان چرا آقاجونم برام جهیزیه نفرستاد نکنه چیزی شده؟؟سلطان یکم رفت توفکر احساس کردم سلطان خبرهایی داره ونمیگه واینکه احساس کردم باآقاجونم درارتباطه..گفت پروین شاید پدرت میخواد ببینه برمیگردی یا نه وقتی برگشتی دیگه جهیزیه میخوای چیکار گفتم سلطان آقا جون منو از خونه بیرون کرده و دیگه منو نمیخواد کجا برگردم...گفت اشتباه فکرمیکنی تمام پدر و مادرها نمیتونن از بچه شون بگذرن حتی بدترین بچه ی عالم هم باشی باز تورو قبول میکنن..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_هفتاد
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
خانوم گریه میکرد و همش دنبال مقصر بود و زمین و زمان رو نفرین میکرد..هر کسی یه چیزی میگفت و همسایهها همش به خانوم میگفتند یکی این دختر رو جادو کرده که همش بچههاش میمیرند ولی من خوب میدونستم چوب خدا صدا نداره..خانوم مخفیفانه پیش هر دعا نویسی میرفت ولی سعی میکرد که من چیزی نفهمم،دیگه کاری از دست کسی ساخته نبود و افسردگی وحیده ادامه داشت و مدام زیر نظر پزشک بود و دارو میخورد...سه ماه گذشت،دخترم خیلی بی جون بود..سه ماهه بود که یه روز بردمش بهداشت برای اندازهگیری قد و وزنش، تو راه برگشت عمهی کوچیک حسین رو دیدم،نزدیک اومد و بعد از احوالپرسی، درحالیکه دخترم تو بغلم خواب بود کنجکاوانه گفت؛ ببینم دخترتو..صورتش رو باز کرد و زل زد بهش و با کمال پررویی گفت؛ وای دخترت چه زشته، به کی میخوای بدیش اینو..متلکش رو انداخت و از من جدا شد و رفت،به قدری ناراحت شدم و از حرفش دلم شکست که کل راه رو گریه کردم و رسیدم خونه سالومه رو گذاشتم تو گهواره و های های گریه کردم.حسین که صدای گریهام رو شنیده بود اومد پیشم و با تعجب گفت؛ ترلان، چی شده آنام حرفی زده..سرم رو به چپ و راست تکون دادم به زور گفتم؛ نه..حسین با تردید گفت؛ پس کی چی گفته؟ چی شده اینجوری گریه میکنی؟به زور جلوی اشکهام رو گرفتم و در حالیکه به سالومه چشم دوخته بود گفتم؛ عمهات میگه دخترت چقدر زشته اینو به کی میخواهید بدید؟
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_هفتاد
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
توجشن کوچیکم بجزحاج خانم پری بچه های مطبخ هم بودن..البته وقتی خواهرم زنگزدبهش گفتم نامزدکردم وعکس رسول روبراش فرستادم،۳روزی ازاین ماجراگذشته بودکه خواهرم مادرم سرزده امدن خونه حاج خانم،وقتی پری گفقت مادرت امده دیدنت باورم نمیشد..مامانم گریه میکردمیگفت برات چه ارزوهای که نداشتم ولی خودت همه چی روخراب کردی..انقدردلتنگش بودم که خم شدم روپاهاش باالتماس ازش خواستم من روببخشه..باگریه من خواهرم حاج خانمم گریه میکردن،مامانم به دست لباس نوچندتیکه وسیله برام اورده بودوبرای رسولم یه پیراهن زیرپوش خریده بود..حاج خانم رسول رودعوت کردبه جمعمون تابامامانم بیشتراشنابشه..توهمون نگاه اول متوجه شدم مامانم از رسول خوشش امده،میتونم بگم اون روزبهترین روزعمرم بودچون بعدااین دیدار رابطه من بامامانم شروع شدهرروزبهم زنگ میزدحالم رومیپرسیدوگاهی وسایلی که لازم داشتم روبرام میفرستاد..البته کنارش همیشه یه کادوکوچیکم برای حاج خانم میفرستادتاگوشه ای ازمحبتش روجبران کنه...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_هفتاد
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
از رفتن نیما ۹ ماه گذشته بودتو این مدت هیچ خبری ازش نداشتم و دلخوش به عکسهای که روی پرفایلش میذاشت بودم احساس میکردم دیگه نمیبینمش برای همیشه رفته و این حس داشت دیونم میکرد،یه شب که تو حال خودم بودم لیلا بهم گفت تاکی میخوای منتظر بمونی یه کاری کن گفتم نیما دیگه منو نمیخواد چکار کنم؟گفت اگر واقعا دوستش داری تو پیش قدم شو بهش پیام بده ازش بخواه ببخشد فقط قبل از اینکه بهش پیام بدی از دستت عکس بگیر بذار پروفایلت باید شانسم یکبار دیگه امتحان میکردم به ناچاربه حرف لیلا گوش کردم بعد از عوض کردن پروفایلم به نیما پیام دادم بعد از چند ساعت پیام و خوندولی جوابی نداد دوباره پیام دادم و ایندفعه بلاکم کرد با اینکارش دیگه بهم ثابت کرد نمیخواد با من باشه باید قبول میکردم و منم از لجم بلاکش کردم تا بتونم فراموشش کنم.بعد از اینکه به مرتضی چاقو زده بودم دیگه کاری بهم نداشت حتی زمانی که میفهمید من روستا هستم نمیومد و از این بابت خیلی خوشحال بودم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_هفتاد
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم
مدیر باشگاه گفت:البته تا نبینمش نتیجه ی قطعی رو اعلام نمیکنم ولی میتونیم ازش توی قسمت ورودی در و بعنوان نگهبان استفاده کنیم.خوشحالیم فروکش کرد و با ناراحتی گفتم مهدی توانایی دفاع و استقامت نداره،خیلی میترسه..فکر نکنم
بدرد نگهبانی بخوره..خانم افتخاری گفت..وقتی ورزش کنه وقدرت بدنی بالایی داشته باشه و بهش مسئولیت داده بشه حتما سعی خودشو میکنه تا یه فرد مفیدی باشه..نمیگم مثل یه مرد برخورد کنه،مثل یه دختر قوی و محکم هم باشه برای ما کافیه ،خورشید زندگی دوباره روی خودشو بسمت ما برگردوند و تابش خوشبختی باعث خوشحالی من و خانواده ام شد..از خانواده ام خیالم راحت شده بود اما بدبینی من نسبت به امیر حسین هر روز بیشتر میشد طوری که اصلا دلم نمیخواست بهش نزدیک بشم..نمیدونم حسمو درک میکنید یا نه؟.با این احساسات وارد فصل آخر زندگیم شدم..روزهای اولی که قرار شد به باشگاه برند، مامان قبول نمیکرد همراه مهدی باشه و میگفت: قد یه خرس شده،خودش بره دیگه..تا ابد که من زنده نیستم.....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_هفتاد
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم
محمد گفت:شاید این قضیه باعث بشه مواد رو بیخیال بشی،گفتم:چرا شما بیخیال نمیشید؟چرا فکر میکنید فقط من معتادم؟؟گفت:چون ما هفته ایی یک بار توی دورهمیها استفاده میکنیم اما تو هر روز،.مصرف تو حد و مرز نداره،،گفتم:من با این مواد حالم خوبه،.اگه مواد نبود و روحیه و قدرت قبل رو داشتم حتما سارا رو میکشتم..بیخیال من بشید..وقتی گفتم ازدواج و مشکل سارا به من ربطی نداره ،محمد مجبور به سکوت شد و من برای اینکه تحت تاثیر حرفهای محمد قرار نگیرم ،سریع برگشتم خونه تا به خونه رسیدم،،همین که کلید انداختم و وارد شدم پسرهای خواهرم که برای خودشون نوجوون ورزیده و عضلانی شده بودند به استقبالم اومدند و بعد از خوش و بش رفتیم پیش مامان و آبجی…تا نشستیم یکی از پسرای خواهرم که باشگاه میرفت و حسابی به هیکلش میرسید رو به مادرش گفت:مامان..!…تو همیشه به بابا میگی از نظر هیکل و قد به دایی کشیدم ،الان منو با دایی معین مقایسه کن،،،بنظرم هیچ شباهتی نداریم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_هفتاد
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
امیروقتی فهمیدبرگشتم خیلی ناراحت شدگفت تاخودت نخوای چیزی عوض نمیشه برای تغییرباید دردبکشی گفتم فعلامجبورم برگردم گفت یادت باشه روکمک من میتونی حساب کنی..وقتی برگشتم یه مدت کوتاهی رفتارابوالفضل باهام خیلی خوب شدهرروزباگل میومدخونه میگفت هیچ کس نمیتونه جای تورو برام پرکنه حتی یکی دوتاتیکه طلاهم برام خرید!!این رفتارش یه کم برام عجیب بودچون اگردوستم داشت سرم هوونمیاوردولی بازم به فال نیک گرفتمش سعی میکردم به منیژه پسرش فکرنکنم یه جورای خودم زده بودم به بی عار دردی!!البته بخاطراین ازخودگذشتگی شده بودم سوگلی خانواده ابوالفضل مادرش میگفت ماهمه شرمنده توهستیم ووو
ابوالفضل۲ماه پیشم موندتامثلاارومم کنه امابعداز۲ماه گفت زندگی خرج داره من بایدکار کردن شروع کنم منم مخالفتی نکردم یابهتربگم دیگه برام مهم نبود
یک هفته بعدازسفرش سمیه بهم زنگ زدگفت ابوالفضل امده شیرازگفتم رابطشون چه جوریه؟گفت بادست پرامده خبلی هم خوشحالن..تواین مدت که برگشته بودم باامیردیگه تماسی نداشتم ولی گاهی میزدبه سرم منم بشم مثل ابوالفضل ولی بازشیطون لعنت میکردم ازامیرفاصله میگرفتم اونم میدونست برگشتم بهم پیام نمیداد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_هفتاد
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
روزی که حکم طلاق جاری و هر دو دفتر رو امضا کردیم با سرخوردگی برگشتم خونه،.طبق قانون باید از اون خونه میرفتم…چمدونم بسته و اماده بود ،برای ادامه ی زندگی یه سری وسایل هم نیاز داشتم چون نمیخواستم خونه ی بابا برم،…بعضی از وسایل مورد نیازمو داخل یه ملافه ریختم و گره زدم…مثل کسی که تازه از جنگ برگشته باشه از خونه زدم بیرون..جلوی در پریسا و بهنام رو دیدم،.اصلا نگاهشون نکردم،،اونا هم بدون توجه به من داخل خونه شدند..در خونه که بسته شد آهی از روی خستگی و حسرت کشیدم و به در خیره موندم که یهو در باز شد و بهنام اومد طرفم و گفت:کلیدهارو بده…بدون حرفی کلید رو دادم آخه از یه طرف نای مخالفت نداشتم و از طرف دیگه اصلا نمیخواستم باهاش حرف بزنم…توی کوچه اواره مونده بودم و به اطراف نگاه میکردم،،نمیدونستم به کدوم سمت برم.وقتی دیدم پریسا از پنجره نگاه میکنه سریع به آژانس زنگ زدم تا درمانگیمو نبینه…ماشین که اومد راننده ازم مقصد خواست …مقصدم مشخص نبود پس گفتم:دربستی میخواهم تا یه جایی برای خودم پیدا کنم…اقای راننده گفت:چی شده؟با تندی و صدای بلند گفتم:قبول میکنید یا نه؟؟نمیدونم دلش سوخت یا طمع پول بیشتر داشت که گفت:باشه….
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهرناز
#سیاه_بخت
#پارت_هفتاد
من مهرناز هستم از یک خانواده ترک
خواهرش زود جمع کرد خودشو و گفت خب کمکی به بزرگ کردن خواهرکوچیکش که نکرد اینم بلد نیست چطور بزرگ کنه
اون موقع زیاد حالیم نبود چی میگن اما حرفها و رفتاراشون مثل یه فیلم تو ذهنم حک میشدن مژگان از حموم بیرون اومد و جای بچه رو عوض کردن و لباس تمیز تنش کردن بابا هم زودتر از همیشه اومد خونه و کلی میوه و شیرینی خریده بودمژگان نگاهی به پلاستیک ها کرد و گفت ببین نوبت خونواده خودش که میرسه چه ریخت و پاشی میکنه بابا همونطور که کیسه ها رو رو زمین میزاشت نگاهی به مژگان کرد و گفت من کی فرق گذاشتم این شمایید که فرق میزارید و برگشت رفت بیرون مامان مژگان رو بهش گفت میبینی اینم دستمزد منه که این همه مدت اینجا موندم.مژگان گفت محل نده بزار زر بزنه مژگان نگاهش،که بهم افتاد گفت پاشو برو تو اتاقت همش اینجا بپای مایی عروسکمو برداشتم و رفتم تو اتاق شب بابا اومد خونه و یکراست رفت تو اتاق و خوابیدمامان مژگان موقع شام منو صدا کرد و رفتم آشپزخونه یه لقمه نون و خرما داد دستم و گفت برو تو اتاقت بخوربوی جگر بازم خونه رو پر کرده بود رفتم تو اتاق و با هر گازی که به لقمه ام میزدم تصور میکردم دارم جیگر میخورم فردا صبح شد و همه خواهرها و برادرها و پدر مژگان اومدن خونمون لیلا طبق معمول همه اتاق منو بررسی کرد و یه مقدار هم برای خودش وسیله جمع کرد ولی خوبیش این بود با من بازی میکرد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد