#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_شصت_پنج
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی..
مرضیه نتونست جوابم روبده دلم خیلی براش سوخت..دوست نداشتم احساس خجالت کنه چون کسی بودکه به سروضعش خیلی میرسیدوالان بااین شرایطش معذب بود..گفتم امیدوارم هرچه زودترحالت خوب بشه ازاتاق امدم بیرون..حالم خیلی بدشده بودیاداوری گذشته وسختیهای که کشیده بودم عذابم میدادیکی ازپرستارهاگفت فامیلته گفتم نه گفت بیچاره کارش تمومه وخیلی بتونه دوام بیاره ۲۴ساعت..جوابش ندادم برگشتم ازمایشگاه..سه ساعتی گذشت که ازبخش زنگزدن گفتن بیابالااون مریض وهمراهش خیلی سراغت رومیگیرن وقتی واردراهروشدم جاری کوچیکم که اسمش فرزانه بودامدجلوگفت یاسمین کجارفتی مرضیه میخوادباهات حرف بزنه...ولی قبل ازهرچیزی بایدبهت بگم زیادزنده نمیمونه گفتم خودم میدونم..فرزانه گفت هرکسی یه جوری تاوان بدیهاش روپس میده این دنیادارمکافات ومرضیه تاوان بدیهای که درحق تووبقیه کردروداره میده..گفتم من به مرگ کسی راضی نیستم ولی خودت خوب میدونی تواون خونه بجزتوکسی بامن خوب نبود و خیلی تو اون خونه آزارم دادند...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_شصت_پنج
سلام اسمم لیلاست...
استاد گفت راستش من زیاد اهل مقدمه چینی نیستم راست میرم سر اصل مطلب، من ازت خوشم میاد لیلا خانم..دلم میخواد یه مدت باهم آشنا شیم اگه واقعا باهم حالمون خوبه باهم ازدواج کنیم...از حرفاش تو شوک بودم، اصلا نمیدونستم چه جوابی بهش بدم...استاد منتظر جوابی از طرف من بود، من اما مثل گنگ ها شده بودم، اصلا کلماتی تو ذهنم نمیومد که بهش بگم به زور خودمو جمع و جور کردم و گفتم میشه من برم؟استاد نگران بهم زل زد و گفت ناراحت شدی؟ بخدا قصدم خیره!
گفتم نه نیاز به فکر کردن دارم بعدا حرف میزنیم..استاد سرشو تکون داد و من از جام بلند شدم و به سرعت از کافه زدم بیرون، تمام بدنم گر گرفته بود، اصلا از حرفش ضربان قلبم تند تند میزد.با بدبختی خودمو به خونه رسوندم اصلا حالم خوب نبود، آخه چه جوابی باید به استاد میدادم؟اگه میفهمید من متاهلم چه حالی میشد؟احساس میکردم خودمم بهش بی میل نیستم، دلم یه رابطه سالم میخواست با یکی که واقعا دوستم داشته باشه، هرچی با خودم کلنجار رفتم نتونستم سعی کنم به استاد دروغ بگم، من راستشو میگفتم هرچی که بود دیگه تصمیم با خودش.. اگه واقعا دوستم داشته باشه صبر میکنه طلاق بگیرم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_شصت_پنج
سلام اسمم مریمه ...
مادرشوهرم بنده خدا میگفت مهسابروشردرست نکن چرابی ابروبازی درمیاری ماجلوهمسایه هاابروداریم..مهساگفت میرم ولی بدونیدتاریال اخرحق و حقوقم روازتون میگیرم انوقت میفهمیدباکی طرف هستید..مهسااون شب ازلجش شروع کردبه تهدیدکردن ورفت واقعادلم برای محسن میسوخت عملازندگیش رونابودکرده بود با این زن،صبح مامانم زنگ میزنه به خاله ام وتمام اتفاقهای که افتاده روبراش تعریف میکنه ومیگه یاخودت یامحسن باهاش صحبت کنیددست ازاین کارهاش برداره،خاله ام که ازاولم هم ازمهساخوشش نمیومد اینکارش باعث شدبیشترخودش روازچشم خانواده خاله ام بندازه..همون روزخالم میره پیش مادرسمیراومیگه مهساازلج مریم این حرفهاروزده وعباس ازمن وشماهم سالمتره..خلاصه وقتی داداشم زنگ میزنه به پدرزنش ومیگه من مشکلی ندارم بریم ازمایش بدیم کلی ازعباس عذرخواهی میکنن ومیگن این موضوع روفراموش کن..برای اخرهفته که نامزدی بودعباس میزصندلی اجاره کردوپارکینگ روبرای مردهااماده کردن وطبقه اول خونه ام برای خانمها،من رایان روگذاشتم پیش مادرشوهرم وبارامین رفتم خریدلباس یه پیراهن ماکسی خیلی شیک خریدم که کارشده روش شبیه طاووس بود ورامین کت شلوارخریدبرای رایان ومادرشومم خریدکردم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_شصت_پنج
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
حشمت انقدر منو زد که از تمام صورتم خون میچکید نشستم زمین و گریه میکردم حتی نمی تونستم بدنمو تکون بدم اونقدر درد داشتم که احساس می کردم تمام استخوان هام دارن می شکنن .. سلطان زود رفت برام آب آورد حشمت آب و گرفت انداخت زمین گفت حق نداری به این کمک کنی الان هم میبرم میندازمش توی طویله سلطان شروع کرد به گریه کردن و گفت تو رو خدا این کارو نکن حشمت گفت سلطان با اعصاب من بازی نکن، سلطان داد میزد تو حق نداری همچین کاری بکنی،من از تو ده سال بزرگترم باید به حرفم گوش بدی حشمت داد میزد چی داری میگی این با آبروی من بازی کرده وقتی موندتوطویله از گرسنگی مرد میفهمه که کسی حق نداره با آبروی من بازی کنه..سلطان گفت اصلا میدونی موضوع چیه ندانسته چرا داری اینطوری کتکش می زنی می دونی اگه به ناحق کتکش بزنی آهش دامن تو و اون زن رو میگیره اون وقت می خوای چیکار کنی بدبخت تر از این که هستین زندگی کنید سماور اومد بیرون و گفت فکر کنم سلطان تو هم دوست داری امشب و تو طویله بخوابی..سلطان داد زد آره تو طویله خوابیدن بهتر از اینه که تو این خونه ی ذلیل شده بخوابم سلطان داد میزد نمیذارم بلاهایی که سر من آوردی رو سر این بچه هم بیاری سماور خانم..گفت چی داری میگی اگه فکر کردی پدرش پولداره و یه چیزی به تو میرسه سخت اشتباه کردی..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_شصت_پنج
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
بیشتر از خودم دلم به حال بچهی تو شکمم میسوخت..تو مسیر برگشت به خونه، حسین زنگ زد به یکی از دوستهاش و گفت؛ خانمم مریضه من یکم دیر میام جبهه، برام مرخصی جور کن..تو خونه بودیم که حسین گفت؛ پاشو وسایلهات رو جمع کن بریم خونهی آنا یکم اونجا استراحت کن تا خوب شی
با این حرفی که حسین زد انگاری جانِ دوباره گرفتم و خیلی زود خودم و بچهها رو آماده کردم و راهی شدیم.حسین مارو گذاشت و خودش بعد از شام برگشت خونه..خونهی آنا استراحت کردم و گلبهار هم از بچهها مواظبت میکرد و تازه دو روز نشده بود که دوباره حسین اومد دنبالم و با ناراحتی گفت؛ مادرم، شاکیه میگه ترلان واسه چی رفته، همینجا استراحت بکنه دیگه.بدون اینکه چیزی به حسین بگم برگشتم به اون خونهای که تمام سختیهاش در انتظارم بود..آنا خیلی برام غصه میخورد و دو روز دیگه اومد که بهم سر بزنه و گفت؛ اگه راحت نیستی از خانوم اجازه بگیرم بریم خونه خودمون ولی قبول نکردم و گفتم فعلا حسین پیشمه و آنا با دلتنگی رفت...بعد از مریضیه من،حسین، تصمیم گرفت که هر چه زودتر از این خونه بریم..چون داشت میدید که من تو این خونه از بس کار میکنم که دارم ذره ذره آب میشم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_شصت_پنج
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
توجمعیتی که جمع شده بودیکی گفت زنگ بزنید۱۱۰بباداین وحشی ببره خداازت نگذره چکاراین دختربدبخت داری،داداشم که ازعصابنیت صداش میلرزید چند تا فحش نثارش کردگفت به شماربطی نداره خواهرم..انتظامات گفت راست میگه گفتم اره ولی کمکم کنیدازاینجابرم وگرنه منومیکشه..گفت برو اورژانس سرصورتت خونیه گفتم نمیخواد،خلاصه داداشم به زورنگه داشتن کمکم کردن ازبیمارستان امدم بیرون منم یه دربست گرفتم تاخونه
صدای تهدیدداداشم که میکشمت مدادم توسرم میپیچید..وقتی رسیدم رفتم مطبخ اولین کسی که متوجه حضورم شدرسول بود..بادیدن سریع امدجلوگفت الهام چی شده چه بلای سرت امده،گفتم یه لیوان اب برام بیاریه دستمال تمیز، رفتم دستشویی صورتم رو شستم.. یه چشم کبودشده بودداشت ورم میکرد..ازدرکوچیکی که راه داشت به حیاط حاج خانم رفتم تواتاقم.. درازکشیدم..چنددقیقه ای که گذشت پری امداونم بادیدنم حسابی جاخوردگفت وقتی رسول بهم گفت فکرکردم شوخی میکنه،خفتت کردن یاخواستن کیفت روبزنن گفتم هیچ کدوم کارداداشمه...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_شصت_پنج
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
همون لحظه از کاری که کرده بودم پشیمون شدم میخواستم برگردم تو مغازه که لیلا نذاشت منوبه زور از اونجا دور کرد برد به پارک نزدیک دانشگاه،تو بغل لیلا گریه میکردم میگفتم من کشتمش لیلا گفت فعلا هیچی معلوم نیست اروم باش تا نیما بهمون خبر بده..تقریبا یک ساعت تو اون پارک لعنتی منتظر بودیم تا نیما زنگزد گفت مرتضی حالش خوب نیست بردنش اتاق عمل گوشی از لیلا گرفتم گفتم زنده میمونه نیما با اینکه صدام روشنید ولی جوابم نداد قطع کرد،لیلا استرس بدی گرفته بود گفت دختر احمق اخه این چکاری بود که تو کردی..وقتی حال روزا شفته لیلا رو دیدم فهمیدم گندی که این دفعه زدم رو دیگه نمیتونم ماست مال کنم کیفم برداشتم رفتم سمت دستشویی،لیلا گفت زود بیا باید بریم بیمارستان به سرگوشی آب بدیم..انقدر نا امید بودم که حوصله جواب دادنم نداشتم رفتم دستشویی،خلوت بودتواینه یه نگاه به خودم انداختم انگار دیگه خودم روهم نمیشناختم اگر مرتضی میمرد حتما منو اعدام میکردن...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_شصت_پنج
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم
برای حل این مشکل در طول هفته که امیرحسین سرکار بود با بچه ها خونه ی مامان سر میزدم تا بچه ها کمی با داییشون بازی کنند..درسته که امیرحسین رو از مهدی دور میکردم ولی تمام فکر و ذکرم پیش مهدی و آینده اش بود.خیلی با مامان راجع به اون موضوع حرف میزدم ولی انگار مامان این نوع اختلال رو یا درک نمیکرد یا نمیخواست قبول کنه..هم نسبت به امیرحسین بدبین شدم و هم نگران و ناراحت مهدی بودم.چند ماهی گذشت و کاری کردم که اصلا مهدی و امیرحسین با هم روبرو نشند.اما تا کی؟خیلی فکر کردم و از دوستام که توی جلسات مدرسه آشنا شده بودم کمک خواستم..هر بار به یکی از خانمها خیلی سربسته و بدون اینکه به مهدی اشاره کنم مشکلشو میگفتم و دنبال دکتر و مشاور میگشتم..بعد از ۷-۸ ماه جستجو و تلاش بالاخره یکی از مادرا که خودش هم معلم و مشاور دبیرستان دخترونه بود بهم یه پیشنهاد داد و گفت: مهین خانم. برادر شما از نظر پزشکی راه و درمانی ندارند اما از نظر ذهنی و فیزیک من چند تا پیشنهاد دارم،امتحانش هم ضرر نداره....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_شصت_پنج
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم
توی خیابون اواره بودم،،نه خونه ی داداش میتونستم برم نه آبجی.اگه دختر بودم راحت تر خونه ی قوم و خویش پناه میگرفتم اما وقتی پسر باشی برای طرد کردنت ،هزار بهانه میارند…بعد از یک ساعت به اجبار به محمد زنگ زدم و گفتم:کجایی؟گفت:خونه ی دوستم…،گفتم:کدوم؟من میشناسم؟؟؟گفت:نه.از همکلاسیهامه…نفسی از روی خستگی کشیدم و گفتم:اهااااا.اشکالی نداره،،،حتما دارید باهم درس میخونید…گفت:نه،چند نفره دورهیم.اگه بیکاری و برنامه ی خاصی نداری تو هم بیا،گفتم:بیکارم ولی..نمیشه،.خانواده اش چی میگند؟شمارو میشناسند اما من یه غریبه ام،محمد گفت:نه نه.اینجا خونه مجردیه…متعجب گفتم:خونه مجردیه دوستت؟گفت:ارررره.چون پدر و مادرش از هم جدا شدند ،پدرش براش یه خونه گرفته تا زن جدیدش اذیت نشه..ادرس رو پیامک بکنم؟ناچارا قبول کردم و گفتم:بفرست..اون روز و اون لحظه ،ارزش خونه ی پدری و خانواده رو فهمیدم،خونه ایی که بدون منت استراحت میکنی و همه چی برات فراهمه…...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_شصت_پنج
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
بابام بادیدنم خیلی ناراحت شد وازم خواست خودم ماجرابراش تعریف کنمنم بدون تعارف ازاول زندگیم هراتفاقی که برامافتاده بودبراش تعریف کردم حتی دست درازی قبل ازعروسیمون رو،تمام مدت بابام هیچی نمیگفت فقط گوش میدادوقتی حرفم تموم شدبه ابوالفضل زنگزدباهاش قرارگذاشت ببینش..بابام که ازخونه رفت بیرون به سمیه زنگزدم جواب نداداماچنددقیقه بعدش پیام دادشوهرم خونست خودم بهت زنگ میزنم،سه چهارساعتی طول کشیدتابابام امدخیلی دوستداشتم بفهمم ابوالفضل چی بهس گفته ولی بابام سردردبهانه کردبدون شام گرفت خوابید..اخرشب سمیه بهم پیام دادمنیژه میدونسته ابوالفضل زن داره گفتم ازکجامیدونی؟گفت وسایل ابوالفضل توراپله است وقتی شوهرم امده وسایل دیده ازشون توضیح خواسته اونم گفته زن اولش فرستاده گفتم شوهرت چی میگه؟ گفت ناراحت شده ولی اون حریف این مادر دخترنمیشه بخاطرهمین دخالت نمیکنه..فرداوقتی بابام ازخواب بیدارشدرفتم پیشش گفتم باابوالفضل حرف زدی؟
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_شصت_پنج
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
خلاصه بهنام اومد بیرون و ما تعقیبش کردیم.انتظار داشتم بهنام اول بره مغازه و بعدش خونه ی مادرش اما مسیری رو رفت که از شهر خارج میشد…داشتم شاخ در میاوردم..از شهر که خارج شد به یه بیراهه پیچید…راننده ترسید و گفت:خانم..کرایه ی منو بدید و پیاده بشید.من دیگه نمیتونم ادامه بدم…گفتم:توروخدا اقا.تا اینجا که زحمت کشیدید، نزارید گمش کنیم،.سه برابر کرایه میدم….خوبه؟گفت:والا پولش مهم نیست….ماشینمو ندزدید؟کیف پولمو و کارتهارو نشونش دادم و گفتم:وضع مالیمون خوب،ماشین شوهرمو هم دیدی…چه احتیاجی به ماشین تو داریم،؟لطفا ادامه بدید..گفت:سه برابر دیگه؟؟گفتم:بله…بهنام از اون بیراهه رفت به یکی از روستاهای نزدیک قم..روستارو شناختم چون شوهر خواهرش اهل اون روستا بود..احتمال دادم خانوادگی اونجا دعوت شدند اما چون با من لج بودند بهنام به من حرفی نزده…به اقای راننده گفتم:میشه همین اطراف نگهداری تا ببینم چه خبره؟قبول کرد و پیاده شدم و از یه رهگذر پرسیدم:ببخشید..!منزل فلانی کجاست؟گفت:اقای فلانی رو میگی؟گفتم:بله…با دست نشون داد و گفت:اون خونه است،،،ببین همونی که اقا بهنام داخلش شد..گفتم:پس اقا بهنام رو هم میشناسید،.یعنی اونم دعوته؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهرناز
#سیاه_بخت
#پارت_شصت_پنج
من مهرناز هستم از یک خانواده ترک
گفتم مژگان از درد داره میمیره گفت شما رو صدا کنم زود از پله ها رفت بالا منم پشت سرش رفتم رفت تو اتاق نسترنم اومد بالا،مامان نسترن لباس تن مژگان کرد و پهلوشو گرفت و از پله ها برد پایین به ما گفت در و قفل کنیم و باز نکنیم برا هیچ کس اون روز تا عصر خبری ازشون نشد تا اینکه عصر مامان نسترن اومد خونه و اصرار کرد که برم پیش اونا اما من نرفتم و بالا موندم که بابام میاد.هوا تاریک شده بود و از ترس رفتم تو اتاق خودم و در و بستم و چادر آنا رو کشیدم سرم حالیم نبود که چراغها رو روشن کنم زیر چادر مثل بید میلرزیدم و اشکم روان بودگوشهامو تیز کرده بودم که صدای در زدن اومد اما جرات حرکت نداشتم چند بار در و زدن اما تکون نخوردم یکم بعد بابا کلید انداخت و اومد تو صدام کرد زود از زیر چادر بیرون اومدم و رفتم تو پذیرایی،بابا گفت کجایی دختر چرا در و باز نمیکنی..چرا تنها موندی تو خونه گفتم اینجا راحت بودم گفتم بابا مژگان مرد؟خندید و گفت نه نمرده یه دختر کوچولو هم خریده که باهات بازی کنه از ذوق اینکه قراره یه خواهر داشته باشم شب تا صبح خوابم نبرد بابا صبح بهم صبحونه داد و لباس تنم کرد و گفت بریم دنبال مامان و خواهرت سوار ماشین شدیم و رفتیم گل فروشی و گل خریدیم و شیرینی خریدیم رفتیم بیمارستان...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد