eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
35.9هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
2.3هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
اسمم مونسه دختری از ایران پروانه ادامه دادخواهرمن ازخونه فرارکرده ویکسالی میشه ماازش بی خبربودیم ودقیقا نمیدونیم کجابوده وچه اتفاقهای براش افتاده،تا چند روز پیش سروکله اش پیدا شده وازماخواست که میزبان شماباشیم برای خواستگاری..ومن ازدختربودن یانبودنش خبرندارم گردن خودشه فردا عروستون نشه بگیدسرماروکلاه گذاشتیدخواهرتون دخترنبوده من الان دارم حقیقت روبهتون میگم...نگاه مات ومبهوت امین به من بود،دوست داشتم زمین دهن باز کنه برم توش داشتم خفه میشدم..مادر امین گفت استغفرالله،،پدرش گفت پس چرااین همه راه ماروکشوندید اینجا پروانه گفت خواستم بهتون بگم..این وصلت به صلاحتون نیست.. و بلند شد رفت سمت اشپزحونه..احمد از عصبانیت قرمزشده بود..امین انقدرحالش بدشده بودکه تندتندسرفه میکرد مثل مجسمه شده بودم ..قدرت هیچ حرکتی رونداشتم... پدر امین روکردبه من گفت دخترمن ادم باآبرویی هستم امین تک فرزندمنه وسالهاست منتظرم قدبکشه ودامادش کنم..من نمیتونم دختری باشرایط توروکه حتی خواهرشم قبولش نداره روعروس خودم کنم،،وبلندشد... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی اون روزمن وسانازیکساعتی مرخصی گرفتیم همونجااماده شدیم، امیر امد دنبالمون رفتیم سمت دربند..توماشین امیدبهم زنگزدگفت کجای گفتم چطورگفت میخوام بیام دنبالت بریم خریدگفتم امروزسرم شلوغ کاردارم تولدیکی ازهمکارهام نمیتونم بیام یدفعه دادزدتولدکیه بااجازه کی دارمیری توهنوزعاقل نشدی توماشین امیربودم نمیتونستم جوابش روبدم رفتارش برام قابل درک نبودگوشی قطع کردم گذاشتمش روسایلنت امیدمدام زنگ میزدمن جواب نمیدادم عصبی شده بودم وقتی رسیدیم به بهانه دستشویی ازسانازامیدجداشدم به امیدزنگزدم تاوصل کردم شروع کردغرغرکردن گفت من جلوی بیمارستان منتظرتم خودم میبرمت تولدهمکارت!! گفتم این رفتارت یعنی چی امیدفقط دادمیزدمیگفت تولدکیه منم میخوام بیام...کوتاه امدن مقابلش فایده نداشت بااعصبانیت تمام سرش دادزدم وخیلی جدی بهش گفتم گوش کن ببین چی میگم من نه بچه ام نه تازه ازپشت کوه امدم که توبخوای همراهم بیای ومراقبم باش..اولامجلس زنونه است دوماکاری نکن ازجوابی که بهت دادم پشیمون بشم بعدگوشی روقطع کردم ازدستش اعصابم بهم ریخته بود... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم لیلاست... تو حال و هوای خودم بودم که یکی در واحد و زد،اشکامو پاک کردم و درو باز کردم،زن دایی با چشمای متورم قرمز اومد داخل و گفت با آرمین دعوا کردین؟سرمو با ناراحتی تکون دادم که بغلم کرد و گفت به دل نگیر اون الان مثه یه پدر داغداره که شاهد ناتوانی فرزندشه، نمیدونم تاوان کدوم گناهشه ولی میدونم آه تو نیست چون تو خیلی دختر مهربون و دل پاکی هستی و زورت به مورچه هم نمیرسه..گفت مامان و بابا هم حالشون خوب نیست، مامان که دوبار غش کرده..اولش از اینکه آرمین صاحب پسر شد خیلی خوشحال شدن ولی وقتی دکترا مشکلو گفتن دنیا رو سرمون خراب شد..با تعجب گفتم مگه قرار نبود بابات به زنه پول بده بره رد کارش؟!گفت با این وضعیت حتما اینکارو میکنه ولی اگه بچه سالم بود بابا هرگز اینکارو نمیکرد چون پسر دوسته و میخواد یه ریشه داشته باشه..دلگیر به زن دایی زل زدم و گفتم اما شما دیشب به من گفتین بچه دختره که؟!!! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گفت وای واقعا؟؟گفتم بله، مطمئنم..!با پوزخند بهش گفتم از بس شوق عمه شدن داشتین لابد توهم زدین..گفت به جون خودت که میخوام دنیا نباشه یه ذره هم ذوق نکردم از دیدن بچش، منم دیشب از بس ناراحت اوضاع بچه بودم لابد اشتباه کردم، تو ببخش.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... سماور منو برد سر زمینها و یک نیسان پیاز رو من خودم خالی بار زدم هر وقت که خم میشدم و گونی پیاز رو بر می داشتم و میزدم به پشت نیسان احساس می‌کردم که بچه روی قلبم نشسته و هر لحظه ممکنه که قلبم بایسته..اونروز خودم تک و تنها یک نیسان پیاز بار زدم هیچ وقت نمیتونم اون روز رو فراموش کنم وقتی رفتم خونه احساس کردم که زیرم خیس شده شروع کردم به داد و بیداد کردن و جیغ زدن سماور اومدسراغم گفت چته گفتم ببین سماور خانوم چقدر از من آب رفته نمیدونم این آب چیه گفت هیچی نیست برو سرتو بزار بخواب..خودش درست میشه از شانس گندم اون روز هم جاری ها خونه ی مادرشون بودن،نمیتونستم حتی از تجربه ی اونا استفاده کنم شب شدو یکی از خواهرشوهرام که ده سال بود ازدواج کرده بود و بچه دار نشده بود اومد خونه ی سماور خانم شروع کرد به گریه کردن گفت که شوهرش از خونه بیرونش کرده سماور عین گلوله آتیش شد..داد و بیداد می‌کرد من از درد به خودم میپیچیدم ولی اصلاً سماور خانم به روی خودش نمی‌آوردکه من درچه حالیم نشسته بودم تو اتاق و داشتم گریه میکردم..خلاصه فردا شد برادرشوهرم با حشمت رفتن سمت شهر و بار پیازی که روز قبلش من آماده کرده بودم روبردن، همانروز من درد بسیار بسیار شدیدی داشتم از اون طرف هم شوهر خواهر شوهرم اومده بود تا با سماور خانم حرف بزنه و مشکلشون رو حل کنه..... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم.. هر روز دعا میکردم که حسین سالم برگرده یه انگشتر طلا داشتم که روی اون عکس تاج‌ِ شاه حک شده بود، اونو نذر امام رضا کردم و گذاشتم کنار تا به زودی نذرم مستجاب بشه..از طلاهام فقط اون یه انگشتر برام مونده بود که اونو نذر کردم که حسین سالم برگرده.حتی انگشتر عقدم رو هم بابت ساخت خونه فروخته بودم..انگاری خدا صدای ناله‌هام رو شنیده بود..یک هفته بعد حسین سالم برگشت خونه،با دیدنش انگاری دنیا رو به من دادند..محمد زمان سربازیش فرا رسیده بود و باید میرفت خدمت و با رفتن دوباره‌ی حسین بازم ما تنهامیموندیم.حسین داشت با بچه‌ها بازی میکرد که کنارش نشستم و گفتم؛ خبر داری که محمد قراره بره سربازی،حسین گفت؛ آره ترلان، باور کن وقتی میرم تمام فکر و ذکرم پیش شماست،واسه همین به یکی از دوستام که اهل تبریزه و دنبال خونه میگرده،پیشنهاد دادم که بیاد و زیرزمین خونه‌ی ما رو ببینه..چون پولش کمه و نمیتونه اجاره بده، اگه قبول کنه، با پول پیشی که میده میتونم یه اتاق و آشپزخونه درست کنم تا اینجا زندگی کنند و اینطوری وقتی ما پادگان و ماموریت هستیم تنها نمیمونید و خیالم راحته‌...فرداش دوست حسین و زن بچه‌اش اومدند و خونه رو پسندیدند و قرار شد که خیلی زود زیرزمین رو درست کنیم.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم. زندگی ارومی دارم هرچندمشکلات همیشه بوده هست امامن یادگرفتم قوی باشم حاج خانم یکسال بعدازعروسی مابه رحمت خدارفت ومطبخشم بعداز۶ماه جمع شد..بااینکه پیشمون نیست امایادخاطرش برای همیشه باماست ومن هرپنج شنبه براش خیرات میدم..پری۲سال بعدازفوت حاج خانم بایکی تویه رستوران اشناشدازدواج کرد،واماخانواده خودم بعداززایمان اولم رابطه بابام باهام بهترشد..وبعدازگذشت یکسال من روکاملاپذیرفت وبرای اینکه گوشه کنایه مردم محل رونشنوه خونه روفروخت ازاون محل رفتیم،هرچندهنوزم چیزی راجب به گذشته من نمیدونه..ولی برادرم همچنان چشم دیدنم رونداره هرمجلسی که من باشم نمیادحتی برای عروسیشم دعوتم نکردمامانم بنده خداخیلی تلاش کردرابطمون رودرست کنه ولی نتونست،منم اصراری ندارم بابرادرم رابطه داشته باشم چون نمیخوام وجودم باعث بشه ارامشش بهم بخوره..بعدازعروسیم تایه مدت توجمع فامیل که میرفتم پچ پچاشون خیلی اذیتم میکردامااونم یه مقطع کوتاه بودکم کم همه چی به روال قبل برگشت... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. نیما گفت دروغ چرا هنوزم از دستت ناراحتم اما دارم رو خودم کار میکنم که گذشته روفراموش کنم من عاشق پاکی صداقتت شده بودم با شرمندگی گفتم معذرت میخوام حق باتو،نیما صورتش بهم نزدیک کرد گفت تو چشمام نگاه کن بگوهنوزم دوستمداری؟گفتم دیونه من عاشقتم گفت حالا که عاشقمی توام مثل من گذشته رو فراموش کن از امروز بشو همون گلابی که من دوستش داشتم اون روز بهترین روز عمرم بودم چون عشقم دوباره برگشته بود. رابطه ی منونیما بازم مثل قبل شد با این تفاوت که بهم نزدیکتر شده بودیم نیماگاهی میومد خونم و باهم ساعتها حرف میزدیم با اینکه جفتمون موقعیت خلاف کردن رو داشتیم ولی هیچ کدوممون حد مرزها رو زیر پا نمیذاشتیم،از رابطه ی دوباره ی ما ۵ ماه گذشته بود که بابام بهم زنگزد گفت اخر هفته بیا روستا خواستم بهانه بیارم نرم ولی انقدر جدی حرفش زدو تاکید کرد که نتونستم مخالفت کنم..قبل از رفتن به نیما زنگ زدم گفتم دارم میرم روستا گفت اتفاقا ماهم تصمیم داریم بیایم ویلا تو برومنم میام و بهت خبر میدم،با کلی ذوق راهی روستا شدم .... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم مامان گفت: بخاطر همین مسئله این همه سال تنها موندم و حسرت،دیدن خانواده امو به جون خریدم..راستش شرمم میاد بگم ولی چون سالها از اون روزهاگذشته میخواهم بگم تا وقتی برگشتی به مامان و بابا بگی که من مقصر نبودم و عاقم نکنند..دایی سرشو انداخت پایین و چند بار به طرفین حرکت داد..مامان گفت: ابراهیم با لاتهای محله میپرید و هیچ کاری نمیکرد.بجای اینکه کار کنه توی چاله میدونا قمار میکرد..مشروب میخورد و به ناموسش هم توجه نداشت . روزهای آخر از من خواست که برم توی کاباره و برقصم..یهو دایی سرشو بلند کرد و غرید بی غيرت..بی ناموس،مامان بغضشو قورت داد و گفت: ابراهیم میگفت تورو بخاطر قد وهیکل و چهره ات روی هوا برمیدارند و هر ماه کلی بهمون پول میدند.... بهش گفتم اونوقت دیگه من مال تو نیستم پس بهتره از هم طلاق بگیریم... با یه پسر کوچیک و بی پولی و متلکها و اذیتهای لاتهای محله خودم تنهایی رفت دادگاه،خدا خیرش بده اون قاضی رو تا علت طلاقمو فهمیده کارمو سریع راه انداخت و اون بی غیرت رو تهدید به زندانی کرد و تونستم راحت طلاق بگیرم.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم از طرفی پوستمو لیزر کرده و حسابی روبه راه بودم،میخواستم اونی که به من خیانت کرده دوباره منو ببینه،یه کم دیر پیامش اومد انگار فکر میکرد بلاکش کردم.نوشته بود:معین…ارره سارام.مزاحم نیستم بخدا،به خودم گفتم:حتما منو دیده که اولش نوشته خوش هیکل….یعنی کجا دیده؟؟آبجی که میگفت ازدواج کرده و رفته…این دست و اون دست کردم تا جواب ندم و بلاکش کنم ولی حسی که قبلا بهش داشتم از کنج قلبم بیدار شد و خودنمایی کرد…سعی کردم عصبی جوابشو بدم و نوشتم:تو همیشه مزاحم من و زندگیم بودی….برو به عشق و شوهرت برس چرا به من پیام میدی؟نوشت:معین…میشه زنگ بزنم؟آخه پیامک ثبت میشه و هر وقت لازم بشه بعنوان مدرک ازش میشه استفاده کرد..تماس بگیرم تا مدرکی دست کسی ندم؟وسوسه شدم و نوشتم:بزنگ…سریع گوشیم زنگ خورد.با دلخوری جواب دادم و گفتم:خب بنال،سارا با اون صدای نازک و‌کشیده اش گفت:سلام هیچی،فقط میخواستم بگم به کمکت احتیاج دارم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم. میخواستم دوستانه ازابوالفضل جدابشم ولی یه جورای محال بود..اون شب اصلانتونستم راحت بخوابم دم صبح خوابم برده بودکه باصدای ابوالفضل بیدارشدم پشت دربودصدام میکردصبحانه روبراشون اماده کنم!!ازاتاق امدم بیرون دیدم منیژه بایه لباس بازروی مبل لم داده داره به پسرش شیرمیده بدون اینکه محلش بدم رفتم سمت اشپزخونه ابوالفضل پشت سرم بودباصدای بلندگفت زبون نداری سلام کنی باخشم برگشتم سمتش گفتم دهن منوبازنکن،خندیدگفت مثلادهنت بازکنی چه غلطی میخوای بکنی!؟همون موقع منیژه باعشوه گفت ابوالفضل جان سرصبح اوقات خودت تلخ نکن عشقم!!..ابوالفضل باچاپلوسی گفت باشه عزیزم فقط بخاطرتوکوتاه میام..باسرصدای زیادکه نشونه ی اعتراضم بودصبحانه روبراشون اماده کردم رفتم تواتاق یکساعتی که گذشت،ابوالفضل امدتواتاق گفت بامنیژه دارم میرم بیرون لباسهای نیکان بشوربرای شامم یه غذای رژیمی بذار منیژه شبهاغذای سبک میخوره وقاحتشون حدحساب نداشت بدون اینکه جوابش بدم دراز کشیدم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰ سرشو تکون داد و گفت:بسپارش به من… دو دل تشکر کردم و برگشتم توی اتاقم و مشغول کارم شدم….در حین کار فکرم درگیر موضوع اعمال قانون توسط اقای تهرانی بود.راستش نگران بودم که بلایی سر بهنام بیاره و یا حتی اونو بکشه….آخه با کشته شدن بهنام که اتفاقی برای پریسا نمیفته،،.برعکس با مال و اموال بهنام خوشبخت تر میشد و دنبال عشق و حال خودش میرفت.از اون گذشته راه شوهر پیدا کردن رو هم یاد گرفته بود و دوباره ازدواج میکرد،،هدف من این بود که پریسا تاوان پس بده…چند روزی گذشت.هر روز که میرفتم شرکت منتظر بودم خبر خوشی از اقای تهرانی بشنوم ولی خبری نمیشد..یکهفته گذشت و‌کاملا ناامید شدم و به خودم گفتم:حتما کاری از دستش برنیومده،،بهتره زندگیمو بکنم،اقای تهرانی بقدری پرکار و سمتهای مهمی داشت که در هفته فوقش دو الی سه بار میدیدمش اونم در حد چند دقیقه…خلاصه چسبیدم به کار و هر چی پول هم میگرفتم پس انداز میکردم…..تنهایی اذیتم میکرد و گاهی به سرم میزد که برم خونه ی بابا اینا ولی زود پشیمون میشدم….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من مهرناز هستم از یک خانواده ترک برگشتیم خونه فرداش بابا برام مانتو شلوار و مقنعه و کیف خریده بود مژگان نگاهی به وسایل کرد و گفت یه جوری داری خرید میکنی که انگار این خنگه میخواد چه گلی به سرت بزنه پولاتو اینطور حروم کن میگفتی بهم لباسهای کهنه خواهرم بود میاوردم بابا نگاهی با غضب بهش کرد و گفت انقدری بدبخت نشدم که بچه ام لباس کهنه خواهرتو بپوشه اون خواهر تو هست که وسایل دختر منو کش میره مژگان با شنیدن این حرفها سرخ شد و اومد یقه بابا رو گرفت و داد میزد تو صورت بابا که حرف دهنت و بفهم بابا محکم هلش داد و به مژگان گفت من چیزی نمیگم تو فکر میکنی حالیم نیست من لباس،و اسباب بازی برا بچم میخرم لباسا تن خواهرته و اسباب بازی ها خونه ننه ات پروانه شدیدا داشت گریه میکرد رفتم سمتش آرومش کنم از موهام گرفت و کشید محکم اوضاعی درست شد تو خونه بابا با عصبانیت رفت بیرون و در و محکم کوبید مژگان وسایلمو برداشت و پرت کرد تو اتاق و کلی هم فحش به من و مامان دادو پروانه رو بغل کرد و رفت تو اتاق با چشمهای پر از اشک وسایلمو جمع کردم و لباسهامو زدم به چوب لباسی از پنجره اتاقم نگاهی به کوچه کردم دیدم بابا رفته روی جدول های کنار خیابون نشسته و داره سیگار میکشه... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈