#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_شصت_دو
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
شماره من روسانازبه فرشاددادوهمون شب بهم پیام دادنوشته بودخانم چشم دریایی حالت چطوره،نمیدونم چراخجالت میکشیدم جوابش روبدم خوندم ولی چیزی جوابش ندادم.بعدازچنددقیقه دوباره پیام دادماروغرق چشمات کردی جوابمون رونمیدی نامهربون ویه استیکرقلبم فرستاده بود..دیدم زشت وقتی انلاین هستم جوابش رونمیدم نوشتم سلام،سریع نوشت علیک سلام خانم چه عجب افتخاردادید.رفتار فرشادیه حس عجیب بهم میدادکه تاحالاتجربه اش نکرده بودم وبرام تازگی داشت وباهاش حالم روخوب میکرد
یادمه اولین باری که بعدازتعطیلی بیمارستان امد دنبالم یه شاخه گل رزبرام خریده بود گفت تقدیم باعشق،تا حالا هیچ کس برای من گل نخریده بودم بوش کردم ازش تشکرکردم..فرشادگفت بایه ماشین شاستی بلنددودرامدم دنبالتون افتخارمیدی بریم یه دوربزنیم..منم کلی ذوق کردم وروسادگی خودم هرچی اطراف رونگاه میکردم ماشین شاستی بلندی نمیدیدم فرشادکه فهمیدگفت توکوچه پشت پارکش کردم اینجاجای پارک نبود..همراهش رفتم کوچه پشتی بیمارستان ودیدم بایه وانت ابی درب داغون امده دنبالم..خودش میخندیدمنم ازخنگی خودم خندم گرفته بود..اون روز فرشاد من روباوانت بردبیرون یه دورزدیم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_شصت_دو
سلام اسمم لیلاست...
صبح با صدای در که یکی داشت از جاش میکند از خواب بلند شدم، وقتی درو باز کردم زن عقدی آرمین با شکم تقریبا برآمده دیدم با پوزخندی نگاهش کردم و گفتم اینجا چه غلطی میکنی؟با دستش هولم داد و اومد داخل و گفت چرا پاتو از زندگیمون نمیکشی بیرون؟ چرا باز اومدی آرمینو هوایی کردی؟ آخه نفهم آرمین اگه تو رو میخواست که منو نمیگرفت.. چرا خودتو کوچیک کردی باز اومدی؟ اگه برای پولشه که نقشه کشیدی باید بهت بگم کور خوندی..ما یه قرونم به تو نمیدیم، تمام مال و اموال آرمین مال من و بچمه..گفتم خفه شو عوضی خانوم... اونکه پاشو کرده بود تو زندگی ما تو بودی نه من، توی عوضی زیر پای یه مرد زن دار نشستی و اغفالش کردی، شوهر منم خر دوتا عشوه تو شد وگرنه تو که کل صورتت عملیه زنیکه خراب..با خشم به سمتم هجوم اورد و گفت گم شو از اینجا برو بیرون، تو مزاحم زندگیمونی دختره گدا..با این حرفش خندیدم و گفتم گدا؟الان فکر کردی تو دختر خان بودی؟ فکر نکن از گذشته ات خبر ندارم، میدونم تو بدبختی و بی چیزی دست و پا میزدین، زن داییم گفته که از صدقه سر برادرشوهرمه که بابات تونسته یه خونه تو روستا بخره..وگرنه شما هیچی نداشتین...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_شصت_دو
سلام اسمم مریمه ...
سه چهار روزی گذشت ازسمیرا خبری نشد..میدونستم اینقدرحجب حیاداره که خودش پیام بهم نمیده بهش زنگزدم ونظرش روپرسیدم..گفت بایدباخانواده ام حرف برنیدفهمیدم خودشم راضیه،زنگ زدم به مامانم وشماره خونه سمیرارودادم وبرای اخرهفته قرارخواستگاری گذاشتیم..پنج شنبه من ورامینم بامامانم دوتاداداشام رفتیم..خانواده سمیراهم مثل خودش خیلی اروم ودوستداشتنی بودن همون شب توی حرفهای خانواده سمیرامتوجه شدیم نظرشون مساعده،بعدازدوروزخانواده سمیرازنگزدن وبرای دوهفته دیگه قرارنامزدی گذاشتیم..وقتی خاله ام فهمیدخیلی خوشحال شدگفت عباس لیاقت یه همچین دختری روداره..یک هفته ای ازماجرای خواستگاری گذشت..وسمیراعباس مشغول خریدهاشون بودن که مادرسمیرابهم زنگزدگفت اگرمیشه بیایدخونمون دلم شورافتادسریه رایان رواماده کردم رفتم وقتی رسیدم دیدم مادرسمیراخیلی ناراحته گفتم چی شده گفت نمیدونم چه جوری بگم ولی امیدوارم ناراحت نشیداگرمیشه اقاعباس برن امروزبیان باپدرسمیرابرن ازمایش بدن باتعجب گفتم چرااگرتست اعتیادمیگیدکه قبل عقدمیدن گفت راستش روبخوایدشنیدیم اقاعباس بیماری بدی دارن..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_شصت_دو
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
بهش گفتم وقتی غذای توش و خوردی قابلمه رو پس بیار اونم رفت نشست یه گوشه و وقتی که خوردتموم شد ظرفشو همونجا جا گذاشت ورفت..زودرفتم ظرف و برداشتم اونروز تا شب گرسنه موندم چون غذاموخورده بود و من هیچ غذای دیگه ای برای خوردن نداشتم ..حتی نزدیکی ها درخت میوه ای هم نبود که برم ازش میوه بخورم اون روز ساعت پنج رفتم سمت خونه چون گرسنه بودم ولی نمیدونستم وقتی رسیدم بگم چرا گرسنمه میترسیدم جریان اون پسر رو بگم و بهم تهمت ناموسی میزنن..وقتی رسیدم خونه رفتم پیش سلطان..سماور خانم از اتاقش اومد بیرون زود رفتم پیش سلطان و گفتم سلطان من امروز خیلی گرسنمه میشه یه تیکه نون بهم بدی اونم زود پنیر در آورد گذاشت داخل نون و داد دستم آنقدر گرسنه بودم که داشتم از گرسنگی میمردم..سماور خانم نزدیک شد و گفت خوشم باشه نرفته برمیگردی چرا ساعت پنج برگشتی گفتم سماور خانم نمیدونم چی شد یهو دستم لرزید داشتم از گرسنگی میمردم مجبور شدم که برگردم..سلطان گفت نکنه دخترتو حامله ای ولی البته خیلی زوده تا علائم نشون بدی..نمیدونم شایدم فشارت افتاده..
خلاصه اون روز تا شب گرسنگی کشیدم اون یه لقمه ای که بهم داده بود سیرم نکرده بود سه روز بعد که نوبت من بود دوباره همون پسر پیدا شد دوباره تهدیدم کرد که باید ناهارم رو بدم بهش منم از روی ناچاری بهش غذا می دادم و خودم گرسنه می موندم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_شصت_دو
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
سر سفرهی صبحونه کنار همدیگه نشسته بودیم..با دیدن قیافهی لاغر حسین لقمه از گلوم پایین نمیرفت،بعد از صبحونه حسین تو اتاق داشت با بچهها بازی میکرد..چایی آوردم و کنارش نشستم و بیمقدمه گفتم؛ حسین میشه دیگه نری؟ به زور جلوی گریهام رو گرفتم و ادامه دادم..اگه چیزیت بشه من با دو تا بچه چیکار کنم؟میدونستم حسین چارهای جز رفتن نداره،اشکی که از گوشه چشمهام جاری شد رو با گوشهی چارقدم پاک کردم..حسین لبخندی زد و گفت؛ این دفعه زیاد میمونم پیشتون، میخوام یه دستی به سر و روی خونه بکشم، زیر زمین رو بزرگ کنم، کلا خونه رو بکوبم و درست کنم،سقف خونه چوبیه، ممکنه بریزه..از فردای همون روز حسین طبق حرفی که زده بود کار بازسازی خونه رو شروع کرد و با شروع شدن کار بنایی، کار من هم تو خونه دو برابر شد..پا به پای همه کار میکردم و از زیرزمین هر خاکی که بود منو و رحیم و خانوم و حمید خالی میکردیم..در کنار این کارها رسیدگی به بچه ها و شستن لباسها و آشپزی هم با من بود..۲۰ روز گذشت و هنوز کار بنایی ادامه داشت که حسین وقتش تموم شد و رفت و من دوباره تنها شدم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_شصت_دو
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
اشپزخونه به حیاط راه داشت تصمیم گرفتم برم بیرون ولی همون موقع حاج خانم امدگفت الهام جان مادرت خواهرت امدن دیدنت چندتاچای بریزبیا،گفتم من خجالت میکشم روم نمیشه..گفت میدونم سخته ولی چاره ای نیست تااخرعمرت که نمیتونی فرارکنی..وقتی سینی به دست واردپذیرایی شدم خواهرم بادیدنم زدزیرگریه صدای هق هقش میشنیدم اماجرات نمیکردم سرم بالابگیرم..سینی چای گذاشتم رومیزوسط رفتم رومبل نشستم باگریه خواهرم اشکهای منم سرازیرشد،جو خیلی سنگینی بودحاج خانم سکوت شکست گفت خانم نعمتی منت سرم گذاشتید دعوتم روقبول کردیدمیدونم برای شماهم سخته به این راحتی اشتباهات الهام قبول کنید اما بذارید رو حساب جوانی خامی،مامانم پرید وسط حرف حاج خانم گفت ماهیچی براش کم نذاشتیم که بخواد بره سمت یه مرد متاهل، چرا باید با ابروی خودش خانوادش بازی کنه میدونید بعد از رفتنش چی به سرما امدپدرش باقرص اعصاب ارامبخش زنده است،مامانم میگفت من گریه میکردم حق داشت من بدترین ظلم درحق خانوادم کردم انقدرشرمنده بودم که دوستداشتم بمیرم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_شصت_دو
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
وقتی رسیدم به مغازه مرتضی دیدم داره دستاش میشوره که تعطیل کنه رفتم جلو با صدای بلند سلام کردم،مرتضی تو حال خودش بود با شنیدن صدام حسابی جاخورد باورش نمیشد چند قدمی بهم نزدیک شد گفت واقعا خودتی یا خواب میبینم؟لبخند مسخره ای بهش زدم گفتم نترس بیداری..گفت این طرفا گلاب خانم چه سعادتی! سعی میکردم اروم باشم گفتم میخوام باهات حرف بزنم،با این حرفم بیشتر تعجب کرد گفت مثل اینکه سر عقل آمدی بعد چشماش ریز کرد گفت ناقلا نکنه طلاها رو برداشتی گفتم کجا بریم؟ گفت کجا از اینجا بهتر؟ گفتم اینجا؟! گفت اره دیگه بعد اشاره کرد به را پله پشت مغازه که میرفت طبقه بالا گفت اون بالامثل يه سوئیت کوچیکه که همه چی داره برو بالا تامنم برم یه کم خرت پرت بخرم بیام..من دیگه آب از سرم گذشته بود چه فرقی میکرد کجا بریم گفتم باشه پس زودبیا...مرتضی کرکره مغازه رو تا نصفه دادپایین رفت خریدمنم از پله های اهنی رفتم بالا...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_شصت_دو
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم
صدای امیرحسین که با مهدی حرف میزدیم به نوعی گولش میزد رو میشنیدم،به سرعت وارد خونه شدم و به امیرحسین گفتم چه غلطی می خواستی بکنی،گفت هیچی،گفتم گوشهای منم مخملیه.،من با داداشم برمیگردم خونه ی مادرم،توی دادگاه میبینمت..امیر حسین برای اولین بار با عصبانیت گفت: هررری بابااااا.،خونه ی اون مادر،جمله اشو کامل نکرد..از حرفهاش به همون قدر شاخ در آوردم که از کارش هنگ مونده بودم..یه انسان چقدرمیتونست در عرض چند هفته تغییر کنه؟؟ اون ساعت با تمام وجود تصمیم گرفتم که طلاق بگیرم.دست مهدی رو گرفتم و از در حیاط خارج شدیم..نمیدونم چرا تا پامو توی کوچه گذاشتم،دلم برای خونه ام گرفت..میدونید با چه زحمتی خریده بودیم؟مامان بعد از سالها هنوز مستاجر بود ولی من خونه داشتم.،چطور میتونستم از خونه و زندگیم دست بکشم؟با این افکار یه کم اروم شدم.رسیدیم خونه ی مامان و با دیدن بچه ها کلا قید طلاق رو زدم و موضوع اصلی رو به مامان تعریف نکردم آخه نمیخواستم باامیرحسین بد بشه......
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_شصت_دو
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم
نالان گفتم:ماااااامااااان….حالم خوب نیست..یه لحظه مامان دست و پاشو گم کرد و گریون و بلند گفت:کجایییییییی معین؟؟تورو خدا بگو،،اروم و با صدای ضعیف گفتم:توی خیابون..فلان جا…،صدای بلند مامان ،باعث بیدار شدن بابا شد.زود گوشی رو گرفت و ازم ادرس گرفت و خیلی سریع خودشو رسوند و منو با حال زارم برد خونه،دو روز بی حال و افسرده خونه موندم،نه تماسهای محمد رو جواب دادم و نه سایر دوستام..حالم بد بود توی دو روز نیاز به مواد مخدر رو توی بدنم حس کردم.روز سوم اصلا نتونستم تحمل کنم و بدون توجه به اصرارهای مامان زدم بیرون و رفتم پیش محمد،محمد وقتی منو دید طلبکارانه گفت:چرا گوشیتو جواب نمیدی؟حالم دست خودم نبود انگار اون مواد مخدری که داخل سیگار مصرف میکردم روی مغز و اعصاب و رفتارم تاثیر گذاشته بود..دست راستمو مشت کردم و بالا سر محمد گرفتم و گفتم:خفه میشی یا بکوب توی سرت؟محمد چشمهاش چهار تا شد و گفت:تو چته پسر؟گفتم:سیگار میخواهم..اون سیگارهای همیشگی…محمد سریع از جیبش در اورد و گفت:بگیر…این که این همه سر وصدا نداره،….
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_شصت_دو
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
دست به کارشدم تمام وسایلش روجمع کردم بعدیه وانت گرفتم براش فرستادم شیراز میدونستم بااینکارم قیامت به پامیشه ولی دیگه برام مهم نبود..وقتی وانت راه افتادبه سمیه زنگزدم بهش گفتم چکارکردم بنده خدا بیشترازمن استرس داشت همش میگفت تنهانمون برو خونه بابات،گفتم اگرازشون مطمئن بودم حتما اینکارمیکردم ولی میدونم ازم حمایت نمیکنن..اخرشب صاحب وانت بهم زنگزدگفت خانم ماشینم خراب شده ممکنه دیرتربرسم گفتم اشکالی نداره فقط تحویل دادی بهم اطلاع بده،رسیدن وسایل ابوالفضل دو روزطول کشید دعامیکردم قبل ازبرگشتن ابوالفضل وسایلش برسه وهمینجورم شد..وقتی راننده به مادرزن ابوافضل میگه باربراشون اورده تعجب میکنه میگه اشتباه اوردی ولی راننده زیربارنمیره وسایل جلوی درخونشون میذاره میره البته قبلش به من زنگزدمنم بهش گفتم وسایل بذارشمابرو،یک ساعت بعدازخالی کردن وسایل سمیه بهم زنگ زدگفت..مادرشوهرمجبورشده وسایل بیاره تو،گفتم بروپایین یه سرگوشی اب بده ولی یه جوری رفتارکن بهت شک نکنه
وقتی امدبالاگفت مادرشوهرم به ابوافضل زنگزده گفته توراهیم داریم برمیگردیم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_شصت_دو
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
یه کم به مغز خسته و غمگینم فشار اوردم و با چشمهای ریز شده به گوشه ایی خیره موندم و توی دلم گفتم:نکنه پریسا گم نشده و خونه ی مادرشوهرمه؟؟باید تهشو در بیارم،من اجازه نمیدم بچه ام دست اینا بیفته،شب تا بهنام اومد در مورد مادرش گفتم و به گریه افتادم..خیلی گریه کردم.از بهنام بخاطر خیانتش متنفر شده بودم اما با حرفی که زد و با به رخ کشیدن نازاییم ازش متنفرتر شدم…یه کم که اروم شدم با خودم گفتم:چرا بهنام دیگه نگران پریسا و بچه نیست؟فقط قصدش این بود که منو بکشه خونه!؟سریع از جام بلند شدم و وسایل شخصیمو توی یه چمدون جمع کردم و هر چی طلا داشتم رو لای لباسهام گذاشتم،،قصدم این بود که دیگه برنگردم ودنبال طلاقم باشم،از اتاق خارج شدم و رفتم روبروی بهنام نشستم.چشمهام پف کرده بود و میسوخت اما خودمو جمع و جور و وانمود کردم بیخیال شدم و گفتم:از بچه هم خبری نشد..بیا توافقی از هم جدا بشیم تا تو بتونی به ادامه ی نسلتون برسید ،چون من نمیتونم برای تو بچه بیارم..این بار نگاه بهنام برق داشت،مشخص بود که از طلاق ناراضی نیست..قیافه ی مظلومی به خودش گرفت و گفت:من تورو دوست دارم ولی خانواده رو چیکار کنم؟البته با طلاق ،تو هم از دست خانواده ی من راحت میشی …منم راضیم به رضایت و خوشی تو…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهرناز
#سیاه_بخت
#پارت_شصت_دو
من مهرناز هستم از یک خانواده ترک
بابا حرکت کرد نزدیک خونه برگشت سمت مژگان و گفت تو موقعی که تو خونه آقام بودی ندیدی کسی بره تو اتاق مژگان دست پاچه گفت نه والا من تو آشپزخونه بودم ندیدم کسی بره تو اتاق مگه درش قفل نبود بابا چند ثانیه نگاه کرد تو صورت مژگان،مژگان که متوجه شک بابا شد شروع کرد به داد و بیداد که تو چطور مردی هستی که به زنت تهمت دزدی میزنی و من چقد بدبختم که از چاله دراومدم افتادم تو چاه چند تا ضربه هم زد به شکمش که بابا داد زد تمومش کن چیزی رو که باید میفهمیدم فهمیدم مژگان دست انداخت به دستگیره در و گفت نگهدار یا خودم میندازم پایین،بابا جلوی در خونه نگهداشت و مژگان پیاده شد و در و کوبید تمام مدت مثل بید میلرزیدم بابا پیاده شد و در و باز کرد..آروم پیاده شدم و زود رفتم بالا و رفتم تو دستشویی و شلوارمو که خراب کرده بودم عوض کردم و خودمو شستم نمیدونستم اون شلوار و چیکار کنم بردم تو اتاق مژگان اگه میفهمید منو میکشت همه فکرم مشغول شلوار بود بابا رو مبل دراز کشید و ساعدش و گذاشت رو چشماش و خوابید مژگانم رفته بود تو اتاق و در و بسته بود از تو آشپزخونه پلاستیکی برداشتم و شلوارمو گذاشتم توشو و بردم گذاشتم تو سطل آشغال بزرگ تو حیاط....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد