eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
37.8هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام.... یه وقتایی چند شب پشت هم شیفت میموند تا اضافه کاری به حساب بیاد و حقوقش بیشتر بشه.... باشگاه رو هم هنوز داشت... یه شب که حامد سرکار بود و من برای خواب رفته بودم خونه ی مامانم اینا صبح با یه حالت تهوع شدیدی از خواب بیدار شدم.... به نظرم تو اتاقشون به شدت بوی چوب میومد تخت و دراور رو بو میکردم بو از همونا بود ولی اونهارو چند ماه بود خریده بودن... چرا قبلا به نظرم بوی چوب نمیدادن ولی حالا اینقدر بوشون بیشتر شده بود؟ سریع رفتم دستشویی که آبی به دست و روم بزنم... تا شاید حالت تهوعی که داشتم کمتر بشه...... که یهو تو دستشویی بالا آوردم... حالم خیلی بد شد... تو آینه به خودم نگاه کردم صورتم زرد شده بود... ترسیدم.... یعنی چم شده بود....؟ رفتم تو پذیرایی مامانم همینکه چشمش افتاد زد پشت دستش و گفت وای خدا مرگم بده.... چرا اینقدر رنگ و روت پریده....؟ گفتم نمیدونم مامان... بالا آوردم... همینکه اینو گفتم مامانم تاریخ پریودم رو پرسید و متوجه شدم که ده روزه ازش گذشته... مامانم خندید و گفت فکر کنم تو راهی داری..... مبارکت باشه دخترم..... خودمم ناخوداگاه لبخند اومد رو لبم..... دستمو گذاشتم رو شكمم.... یعنی تو دلم چه خبر بود...؟ سریع از جام بلند شدمو به مامانم گفتم : مامان من میرم بیبی چک بگیرم... میخوام اگه جواب مثبته حامدو غافلگیر کنم..... بدو بدو رفتم داروخونه ی سر کوچه مون..... یدونه بیبی چک گرفتم و برگشتم ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد هستم اون شب که بهمن همراه خواهر و دخترش برای شام اومدند خونه ی ما دیگه ماندگار شد….دخترش همراه عمه اش رفت ولی هر روز صبح میومد با مریم میموند تا شب که بهمن بیاد و ببره خونه ی عمه اش……یه جورایی بهمن شد دومادسرخونه….مامان هم بالاجبار به این وضعیت عادت کرد …… با دختر بهمن هممون کنار اومدیم چون واقعا دختر خوبی بود و مریم رو خیلی خیلی دوست داشت…. از نظر خرج و مخارج گاهی بهمن به مریم پول میداد یا بعضی از مواد غذایی رو میخرید…من همچنان حالم خوش نبود حتی چند بار مامان اصرار کرد تا بریم دکتر اما قبول نکردم و گفتم:خوب میشم مامان….. یکماه از عقد مریم گذشته بود که علائم بارداری اومد سراغشو و بعداز آزمایش متوجه شد که حامله است و همین بهانه ی خوبی برای بهمن شد و بدون هیچ مراسمی یه خونه اجاره کردو دست مریم گرفت و رفتند زیر یه سقف….. بهمن بقدری خوشحال بود که انگار از قبل خودش برنامه داشت و منتظر بارداری بود…اون روزهارو هیچ وقت فراموش نمیکنم که مامان چقدر گرفته و گریون بود…..بقدری ناراحت بود که حتی از لکنت نمیتونست حرف بزنه…… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. متعجب به نوید نگاه کردم که ادامه داد:من وقتی بچه بودم و بابا ماموریت میرفت ،،مامانم منو داخل یه اتاق میزاشت و در رو قفل میکرد و میگفت حق نداری بیای بیرون،،،.بعد با یه اقایی که دوران مجردیش باهاش دوست بود وارد رابطه میشد….همه ی اینهارو از سوراخ در میدیدم…..دستمو میزاشتم روی گوشم تا صدایی نشنوم….اگه اعتراض میکردم کتک میخوردم…حتی با قاشق داغ چند قسمت از بدنمو سوزونده تا به کسی حرفی نزنم………اون موقع ها بابا برای خودش عشق و حال داشت و مامان هم از لج بابا مخفیانه برای خودش……..اونا فکر میکردند توی این دنیا برای من فقط پول کافیه و با پول کلی تفریحات وسرگرمی برام ردیف کرده بودند اما از نظر روحی هیچ بودم هیچ……نوید که ساکت شد گفتم:هیچ کدوم از این حرفهات باعث نمیشه که گند کاریهات رو بشوره ،،،،تو منو در عرض ۱۰ماه به اندازه ی صد سال اذیت کردی…..باید این حرفهارو قبل از ازدواج بهم میگفتی نه الان..... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران وقتی منو برد محضر تا کمال و تمام سندش بنام من بشه اونجا گفت:مهناز!!!من اعتراف میکنم که تو زیباترین و با حیاترین زن توی فامیل هستی…..تو حتی توی سن پایین هم نخواستی حجابتو برداری و زیبایتو در معرض دید بزاری و مثل بعضیها ازش سوء استفاده کنی…با خجالت سرمو انداختم پایین وگفتم:من اونطوری باراومدم….گفت:درسته که تربیت و عادت توی رفتار ادم اثر داره اما بیشترین تاثیر رو محیط و افرادی که باهاش در ارتباط هستند میزاره و تو اجازه ندادی خانواده ام روی اعتقاداتت تاثیر گذار باشند……بعداز اینکه اسباب کشی کردیم به خونه ی خودمون مجید باز از من خواست تا اونو ببخشم و اجازه بدم تا دوباره مثل سابق همسرم باشه (از نظر رابطه)……،اما من نتونستم ببخشمش و دوباره پیشنهادشو رد کردم هر چند کل سرمایه ی زندگیشو بنام من کرده و بخشیده بود……وقتی بقیه ی خانواده اش فهمیدند که مجید خونه دار شده و همونو هم به اسم من کرده قیامتی بپا شد که بیا و ببین……… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم. مامانم حال روزم روکه دیدگفت چیزی شده؟گفتم توتاکسی حلمارودیدم مامانم گفت چندروزه برگشتن وازیکی ازهمسایهها شنیدم قراره مدتی ایران بمونن..حلما یه پسردخترداشت که مثل خودش زیبادوست داشتنی بودن بعدازدیدن حلماتاچندروزدپرس بودم هرچی امین میپرسیدچته روم نمیشدبهش بگم والکی گفتم خسته شدم چندساله هیچ سفری نرفتیم خیلی دلم میخوادبریم..مشهدزیارت.امین گفت تااخرهفته ردیف میکنم باهم میریم..امین گفت برنامه هام‌ روردیف میکنم تااخرهفته باهم میریم زیارت خیلی خوشحال بودم واقعا دلم حرم میخواست چندسالی بودپابوس امام خوبیهانرفته بودم.خیلی به امین اصرارکردم بلیط قطاریاهواپیمابگیره اماقبول نکردگفت باماشین خودمون میریم...یکسالی میشدیه سمندخریده بودیم.خلاصه باروبندیل سفرروبستم پنج شنبه صبح راهیه مشهدشدیم.. جمعه رسیدیم مشهدازقبل هتل رزروکرده بودیم رفتیم هتل وسایلمون روگذاشتیم دوش گرفتیم وبعدرفتیم حرم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر شک کرده بودم نیما باشه ،جوابش ندادم دوباره پیام دادافسون خیلی دوستدارم وهنوزم بعدازسالهانتونستم فراموشت کنم..بااین پیام‌ که ابرازعشق علاقه کرده بوددیگه مطمئن شدم کسی که بهم زنگ وپیام میده خودنیماست..درجوابش نوشتم من فراموشت کردم ونمیخوام به گذشته برگردم لطفامزاحم نشو..نوشت توکه خودت دردعشق روکشیدی پس بایدبفهمی من چی میکشم.توبرای رسیدن به عشقت به خواهرخودتم رحم نکردی چطورالان توقع داری من راحت برم من هیچ وقت فراموشت نکردم باخاطرات وعکسامون زندگی کردم والان که فهمیدم رغیبم ازسرراهم برداشته شده هرکاری برای به دست اوردنت میکنم..درجوابش نوشتم من اون افسون گذشته نیستم دوتابچه دارم که یه تارموشون روبادنیاعوض نمیکنم..جواب دادبچه های توهم میشن بچه های من..خلاصه هرچی من گفتم نیمایه جوابی دادوفهمیدم افسانه امارکل زندگیم روبهش داده..فرداصبح به افسانه زنگزدم گفتم چراشماره ی من روبه نیمادادی گفت میخوام کمک کنم بهم برسید.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. حدودا ۴۵دقیقه بعد زنگ خونه زده شد…یه لحظه استرس بهم دست داد و با خودم گفتم:یعنی کیه؟؟؟؟شاید مامور قبض اب و برقه…با این خیال رفتم داخل حیاط و پشت در گفتم:کیه؟؟صدای یه اقایی اومد که گفت:مامور اب…با خیال راحت در رو باز کردم و با دیدن پیام میخکوب شدم…پیام بدون کلامی منو محکم هل داد عقب و اومد داخل و در حیاط رو بست…نه میتونستم داد و هوار کنم و نه از خودم دفاع…چهره ی ‌پیام اخمو و عصبی بنظر میرسید.طوری که اکه چاقو بهش میزدی ، خونش بالا نمیومد…پیام در حالیکه منو میکشید داخل خونه اروم بین دندوناش گفت:پس گفتی خاله ات و مادربزرگت خونه اند…پیش همونا ابروت رو میبرم..من از کسی ترس و واهمه ندارم…از وحشت زبونم بند اومده بود و فقط اشک میریختم و توان حرف زدن نداشتم…پیام با وحشی گری گفت:لیاقت شماها فقط اینکه با وحشیانه ترین حالت ممکن.(حرف خیلی زشتی زد)(کلماتشو عوض کردم ….جملات و کلماتش بقدری شرم اور بود که حتی نمیتونم بیان کنم) ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم مامان گفت:ماشالله از بس چسبیدی مهربان که از دورو برت خبر نداری..مخصوصا از نهال،گفتم:اصلا ولش کن مامان،،اشتباه کردم سوال پرسیدم.من از مهربان راضیم و دوستش دارم…مامان گفت:حتی اگه نهال جدا بشه؟؟از کلمه ی جدا و طلاق بدنم گر گرفت و تپش قلبم رفت بالا و با لکنت گفتم:نهال جدا شده؟مامان گفت:نه هنوز ولی اختلاف شدیدی با شوهرش داره و کارشون به طلاق و طلاق کشی رسیده..گفتم:من با طلاق نهال چیکار دارم..من زن دارم و خیلی هم دوستش دارم…برای اینکه بیشتر از این حالم خراب نشه از خونه ی بابا اینا زدم بیرون و رفتم خونه….خیلی ناراحت بودم که چرا بعد از عقد با مهربان متوجه ی اختلاف نهال با شوهرش شدم؟؟بقدری ناراحت بودم که وقتی مهربان زنگ زد و ازم خواست بریم بیرون برای خرید بعضی از وسایل،،گفتم:حوصله ندارم…بزار باشه برای بعد…چند روز گذشت و عصر یکی از روزها خواهرام اومدند خونه ی من تا دور هم عصرونه بخوریم و حرف بزنیم…از هر دری حرف زدند تا رسیدن به مهربان..... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور سوارتاکسی که شدم به سودا زنگ زدم گفتم کجای گفت تازه رسیدم داروخونه یدفعه داد زدم مگه بهت پیام ندادم امروز نمیخواد بیای گفت چته!!پیامت روندیدم چی شده؟؟گفتم هیچی راحت باش گوشی روقطع کردم..خودمم نمیدونستم چه مرگم شده سوداحق انتخاب داشت میتونست برای اینده اش تصمیم بگیره واین خودخواهیه من بود اگر میخواستم مانع انتخابش بشم..ولی دل عاشق من این حرفهاحالیش نبودبه چنددقیقه نرسید سودا دوباره زنگ زد امامن جوابش روندادم..خلاصه تارسیدم خونه دوتامسکن خوردم گرفتم خوابیدم.شاید باورتون نشه اما یه کله تا ۶غروب بدون اینکه چیزی بخورم خوابیدم...تازه بیدارشده بودم که صدای زنگ امد چندباری گفتم کیه ولی کسی جواب نداد گفتم لابد اشتباه زنگ زدن اما چند دقیقه بعد صدای زنگ اپارتمان به صدا درامد از چشمی نگاه کردم کسی جلوی درنبود اما در رو که بازکردم یدفعه یه دسته گل بزرگ روجلوی خودم دیدم بعدهم سودا گفت سلام ساعت خواب اقای خواب الود تنبل... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم مهساست متولد61 هستم درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم. درد دستم امانم روبریده بود..هرلحظه ورم دستم بیشترمیشدهرچی یخ میذاشتم فایده نداشت..رفتم خونه ی بابام ولی اخرشب برگشتم خونه که قرص بردارم دیدم علیرضابیخیال رومبل لم داده گفت چیه میخوای طلاق بگیری بروبگیر..گفتم حتمامنتظربودم توبهم بگی زدی دستم روناقص کردی پروهم هستی..گفت بدتراین بایدبه سرت میاوردم..از لج علیرضافرداصبحش رفتم پزشک قانونی نامه گرفتم ازش شکایت کردم..بابام هرچی گفت مهساکوتاه بیاگفتم نه بایدبراش پرونده تشکیل بدم این پرو..انگشتم رونمیتونستم خم کنم وقتی ازش عکس گرفتم دکترگفت این انگشتت ازکارافتاده وتااخرعمرت همینجوره دیگه نمیتونی خمش کنی..چقدر گریه کردم..شب وروز علیرضارونفرین میکردم ده روزبود خونه ی بابام بودم ولی یه بارهم مادرعلیرضانگ نزدحالم روبپرسه..گذشت تایه شب علیرضابایه جعبه شیرینی امددنبالم گفت میبرمت..دکتر هرکاری لازم باشه برات انجام میدم وبازمن روخرکردبرگشتیم سرخونه زندگیم.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم مونسه دختری از ایران بیخبری ازامین برام دردبزرگی بودوروزبه روزافسرده ترمیشدم..یک هفته ازاین ماجرا گذشت جای زخمهای من بهترشده بودویه کم روبه راه شده بودم،لیلامثل به مادرمهربون کنارم بود..یه شب که عباس ازسرکارامدبایاالله وارداتاق شد علی همراهش بود..لیلا به استقبال علی رفت بهش خوش امدگفت..علی یه نگاه به من کرداروم سلام کردم،جوابم رودادگفت بهتری،عباس گفت مونس علی امده دیدنت..علی گفت خداروشکرمونس بداخلاق حالش خوبه لیلاخندیدگفت وا مادر دخترم به این خانمی کجاش بداخلاقه..علی گفت چندباربهش تذکردادم اون بچه قرتی به دردت نمیخوره باهاش دمخورنشوگوش نداد..ازکوره دررفتم گفتم نمیدونستم بایدازشمابرای زندگیم اجازه بگیرم..علی اخمهاش روتوهم کردگفت اون بچه ترسو دمش روگذاشته روکولش فعلا فرارکرده کارخونه ام نمیاد..اگرم بیادمن دیگه راش نمیدم،باحرفهای علی انگار تودلم رخت میشستن همش میگفتم بس امین کجاست تکلیف من چیه یعنی رفته پشت سرشم نمیخوادنگاه کنه.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی امیدگفت ببین من بخاطر تو از خانواده ام گذشتم..ولی توادم خودخواهی هستی گفتم مادرت راضی به این ازدواج نیست صبح هرچی ازدهنش درآمدبهم گفت تهدیدم کرده بهت جواب مثبت ندم،وقتی خانواده ات راضی نیستن بنظرت ماکنارهم اینده ی خوبی داریم..گفت توکنارم باش من همه چی رودرست میکنم شرایط ماطوریه که احتیاج به اجازه بزرگترنداریم راحت میتونیم عقدکنیم وبعدازعقدهم زندگی خصوصی من به کسی ربط نداره حتی مادرم ومجبوره بااین قضیه کناربیاد اون روزنتونستم امیدروراضی کنم برگرده وخیلی اصرارداشت اخرهفته عقدکنیم..ومیگفت خیلی زودیه خونه نزدیک محل کارت اجاره میکنم وازخانواده ام دورمیشیم گفتم باشه من حرفی ندارم..وقتی ازپیش امیدبرگشتم به فرشادزنگزدم وبرای عصرباهاش قرارگذاشتم میخواستم جواب اخرم روبهش بدم تابره دنبال زندگیش وانگشتری روکه به عنوان نشون بهم داده بودروباخودم بردم فرشادقبل ازمن رسیده بودیه دسته گل رزتودستش بودامداستقبالم باخنده بهم سلام کردگل روگرفت جلوم گفت تقدیم باعشق عذاب وجدان داشت دیونم میکرد... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم لیلاست... شب بعد از شام دو دل بودم نمیدونستم برم خونم یا نه..میدونستم آرمین سریش تر از این حرفاست واسه همین تصمیم گرفتم شب رو خونه بابام بخوابم.. آخر شب وقتی همه خوابیدن من کلافه رو تخت نشسته بودم..دلم کتابامو میخواست دیگه عادت کرده بودم قبل از خواب درس بخونم..صبح تو عالم خواب بودم که یکی میزد به در اتاقم و زود در باز شد و آرمین تو چهارچوب در نمایان شد..!! شوکه شده بهش نگاه انداختم و خودمو جمع و جور کردم و سرجام نشستم..گفت معلومه کجایی؟؟ چرا وسایلاتو جمع کردی رفتی؟ چرا دادخواست طلاق دادی؟ من که کاریت نکردم؟! گفتم کاری نکردی؟؟! اینکه با منشیت ریختین رو هم و غرورمو خورد کردی و بهم خیانت کردی کاری نکردی؟آرمین کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت خب من اشتباه کردم حماقت کردم تو بیا و ببخش.. با پوزخند نگاهش کردم و گفتم من اعتمادمو نسبت بهت از دست دادم عمرا بتونم با تو توی آسایش زندگی کنم، تو تمام باورامو شکستی، الانم مشخصه چوب خدا صدا نداره؟دیدی همزمان هم منو از دست دادی هم اون دختره عملی رو؟.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈