#جبران_ناپذیر
#پارت_شصت_سه
من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد هستم
بهمن گفت:حاج خانم !!مهریه رو کی داده کی گرفته؟؟نظر مریم خانم چیه؟؟؟
مریم فرصت نداد مامان حرف بزنه و زود گفت:برای من یک جلد کلام الله و چند شاخه گل مریم کافیه…….
مامان چشمهاش گشاد شد و عصبی به مریم نگاه کرد و مریم که معنی این نگاه مامان رو متوجه شده بود زود پیش دستی کرد و گفت:اشکالش چیه مامان؟؟؟؟زندگی که قرار باشه به جدایی برسه مهریه اون وسط چه کاری انجام میده؟؟؟؟
مامان ماتش برد و فقط نگاه کرد….
حسم میگفت این حرفها ،حرفهای مریم نیست و قبلا بهمن بهش دیکته کرده……
مامان سکوت کرد …..حدس زدم که حتما مامان پیش خودش گفته من چه حرف بزنم ،چه نزنم مریم حرف خودشو میزنه …..چون میدونم که به انداره ایی لجباز هست که حرف کسی رو گوش نکنه پس بهتره خودمو بیشتر از این کوچیک نکنم………….بهمن وقتی سکوت مامان رو دید سریع گفت:حاج خانم حرف مریم کاملا منطقیه….پس بهتره تاریخ عقد رو مشخص کنیم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_شصت_سه
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
از کتک زدن که خسته شد گفت:اگه میخواهی بلایی سر اون عوضی نیارم باید هر کاری که میگم انجام بدی…..بقدری از رفتار و حرکاتش میترسیدم که گفتم:باشه…باشه….هر کاری بگی میکنم…نوید اروم شد و گوشیشو برداشت و به یکی زنگ زد و یه کم صحبت کرد و در نهایت گفت:ساعت ده شب منتظرم ،از نوع حرف زدنشون معلوم بود که پشت خط یه خانمه سوالی نپرسیدم و تا عصر همش فکر میکردم و نقشه میکشیدم که چطوری از دستش فرار کنم….نوید اومد کنارم نشست و گفت:لطفا امشب ادا بازی در نیار….توی گروه چت با یه خانمی آشنا شدم که قراره شب بیاد اینجا….تو هم سعی کن خوش بگذره…،از آبروریزی و آسیب زدن به سینا میترسیدم برای همین هرجوری که دوست داشت حاضر شدم تا اون خانم اومد…..هر کلکی اومدم نتونستم از اون مهمونی فرار کنم و مجبور شدم با اون خانم یواشکی حرف بزنم تا بلکه اون کمکم کنه، بهش گفتم:من با شما دو نفر کاری ندارم اما اجازه بدید من برم توی اتاقم .....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_شصت_سه
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
با پاشیده شدن قطرات آب روی صورتم و صدای مجید بهوش اومدم و چشممو به ساعت اتاق امیر افتاد…….درست ۱۰دقیقه گذشته بود…..
بعد به سر و وضع و لباسهام نگاه کردم و خیالم راحت شد که کاری نتونسته انجام بده…..انگار از اینکه از حال رفته بودم ترسیده و فرار کرده بود……مجید وقتی دید چشمهامو باز کردم با نیشخند گفت:باز هم که غش کردی…..مواد غذایی خریدم و اوردم…..بلند شو جابجاش کن…..با صدای گرفته و ضعیف که حاکی از حال بدم بود گفتم:متوجه نشدم کی در رو باز کردی….گفت:کلیدنداشتم…..نمیدونم کلیدمو کجا گم کردم…..وقتی چند بار زنگ زدم و تو باز نکردی حدس زدم که مثل همیشه غش کردی……برای همین زنگ همسایه رو زدم و اومدم داخل و در رو با هل باز کردم…..،.یه نفس راحتی کشیدم و اروم اروم بلند شدم…..مجید با دیدن لباس و ارایشم گفت:به به!!خوشگل که بودی ملوس هم شدی…..توجهی به حرفش نکردم و بسمت اشپزخونه قدم برداشتم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
لینگ گروه بحث و گفتگو در مورد سرگذشت ها
https://eitaa.com/joinchat/3745055272C316a1c99e9
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_شصت_سه
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
ته دلم همش خدا و پیامبر رو صدا میکردم و حتی با مامان و بابام حرف میزدم و ازشون میخواستم از خدا بخواهند تا کمکم کنه…میدونستم اگه نافرمانی کنم شاید جونم در خطر باشه اما نمیدونم از کجا قدرتی پیدا کردم که حداقل قاچاقچی نشم،…از استرس زبونم به لکنت افتاده بود اما همچنان مقاومت میکردم…حتی کار به جایی رسید که خواستم از عابرایی که توی خیابون رفت و آمد میکردند کمک بگیرم…پیش خودم گفتم:مرگ یک بار و شیون هم یک بار ،،،،تا کی باید هر روز بمیرم و زنده بشم؟؟اگه کسی کمکم کرد رضا رو بیخیال میشم و از اونجا میرم…صدامو بلندتر کردم و گفتم:من نمیگیرم…رضا که دید سر و صدا میکنم عصبی شد و یه سیلی محکم بهم زد.کی از مغازه دارا اومد و گفت:نزن اقا…زشته بخدا که زنتو توی خیابون میزنی..زود گفتم:من زنش نیستم…با همین یه جمله مرد به رضا گفت:راس میگه…سریع گفتم:مزاحمم شده……چند نفر هم جمع شدند و با رضا درگیری لفظی پیدا کردند اما رضا بقدری عصبانی بود که شروع به کتککاری کرد و بین اونا دعوا شد……
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#دعا_نویس
#پارت_شصت_سه
الهام متولد سال ۶۷هستم
رفتیم دیدم هانیه یه گوشه کز کرده و گریه میکنه،زن عمو زود بغلش کرد و گفت:چی شده..؟ معصومه گفت:مامان اومده وسایلشو جمع کنه بره بره..گفتیم :یعنی چی..؟؟هاشم گفت:یعنی دیگه نمیزارم شما برام تصمیم بگیرید،گفتید فقط اسمش روته گفتم نه نمیخواهم ،کفتید فقط نامزدیه گفتم نه نمیخواهم گفتید بی ابرو میشه گفتم نه نمیخواهم گفتید بچه اته گفتم نمیخواهم ولی خرجشو میدم ...نزاشتید به عشقم برسم ،الان میخواهم برای خودم تصمیم بگیر و زندگی کنم..بعد با خشم به معصومه نگاه کرد و گفت:معصومه حالم ازت بهم میخورم ازت متنفرم ،یه عمره آویزونم هستی ،ولم کن ،توروخدا بسه...عمو از روی ناراحتی که به دخترش توهین میکنه اومد یقه ی هاشم رو گرفت وگفت:تو بیخود میکنی دختر منو ول میکنی ؟شوهرشی و باید تا اخر عمر بهش وفادار باشی..هاشم عمو رو هول داد و گفت:ولم کن مرتیکه..تو خودت یه عمره پدره این خاندان رو در اوردی مفتخور...ما داریم خرجتو میدیم...بعد هم حتما گفتید هاشم خر خوبیه دخترمونو بندازیم بهش........
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ساغر
#دروغ_به_چه_قیمت
#پارت_شصت_سه
من ساغر هستم۲۵ساله ساکن یکی از شهرهای شمالی…..
قاضی پرسید:این دختر جوان رو پس از ربودن کجا بردید؟سعید اخمهاشو کرد توی هم و گفت:من و دوستم باهم بودیم و اصلاً هیچ اجباری نبود که همراه ما بیاد،،این دختر خودش سوار ماشین ما شد…قاضی گفت:بسیار خب!!میتونی بگی هدفت از اون پیامی که حدود یک هفته پیش،داخل تلگرام به این دختر فرستادی،چی بود؟سعید متعجب گفت:کدوم پیام؟اقای قاضی از داخل پرونده یه برگه آ چهار برداشت و پیام رو به سعید نشون داد…..
سعید که فکرش هم به این پیام و عکس از روی پیام نمیرسید،، شوکه شد و با من من گفت:اون شب پیش خودم فکر کردم که این دختر شاید قبول کنه دوباره با ما بیاد.شرمنده ام…قاضی گفت:بسیار خب..برو سر جات بشین…اقای قاضی از دوست سعید که متهم ردیف دوم بود خواست تا پای میز محاکمه بایسته و از اون هم سوالاتی کرد و اون پسر هم حرفهای همدستش را تکرار کرد اما اتهام آدم ربایی و تجاوز رو مثل سعید انکار کرد....ودقیقا همون حرف هایی که سعید زد رو تکرار کرد و گفت خودش همراه ماشد ....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_زیبا
#تاوان_سنگین
#پارت_شصت_سه
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.
یک ماه ازازدواج من وامین گذشته بودکه چند تاکوچه پایین ترازخونه ی مادرشوهرم یه خونه ی۷۰متری اجاره کردیم برای شروع زندگی امین چندتیکه وسیله مثل یخچال گاز ماشین لباسشویی وظرف ظروف ازفروشگاه اوردمنم پس اندازم وطلاهام روفروختم پرده فرش سرویس خواب خریدیم..هروسیله ای روکه میچیدم کلی ذوق میکردم خوشحال بودم که بلاخره دارم سرسامون میگیرم به خوشبختی میرسم..خلاصه زندگی ماتوخونه ی خودمون شروع شد و امیدواربودم یه مدت که بگذره باخانوادمم اشتی میکنم همه چی به خوب خوشی تموم میشه.سه ماه اززندگی من وامین گذشته بودهمه چی خیلی خوب بودمنم احساس خوشبختی میکردم تایه شب خاله ام زنگزدگفت پدرت حالش بهم خورده بردنش بیمارستان تاصبح نخوابیدم گریه کردم..بعدازرفتن امین اماده شدم رفتم ببمارستان باکلی التماس تونستم برم پشت شیشه بابام رو ببینم.وقتی بهم گفتن سکته مغزی کرده دنیاروسرم خراب شدکلی دستگاه بهش وصل بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_شصت_سه
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
خداروشکردوران حاملگی خوبی داشتم وبد ویار نبودم حامدم خیلی مراقبم بودوهمون ماهای اول وسایل موردنیازبچه هاروخریدم یکی ازاتاق هاروبراشون اماده کردیم.ولی هرچقدربه ماهای اخربارداریم نزدیک میشدم وزنم میرفت بالاوحالم بدترمیشد.اوایل ماه۹بودم که یه شب بادل دردوکمردردشدیدازخواب بیدارشدم به زورمیتونستم نفس بکشم حامدسریع رسوندم بیمارستان همون شب بخاطرشرایط بدم سزارین شدم بچه هادوهفته زودتربه دنیاامده بودن دکترگفت بایدچندوقتی تودستگاه بمونن..دخترم رز خیلی سرحال بود اما رادوین ریزه میزه بودحال عمومیش خوب نبود..بعدازیک هفته رزمرخص شداما رادوین باید تو دستگاه میموند.فکرکنیدبااون شرایط بعداززایمان با یه نوزادیه پام بیمارستان بودیه پام خونه تک تنهاگاهی ازفرط خستگی نشسته خوابم میبرد..تواین رفت امدهاخانم همسایه متوجه شدخیلی کمکم کردوهمش میپرسیدچرامادرت یامادرشوهرت نمیان پیشت..هیچ جوابی غیردروغ گفتن براش نداشتم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_شصت_سه
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
نیم ساعت بعداز رفتن اونا،ماهم به سمت شهری که دعا نویس اونجا بود راه افتادیم.بعداز ۴-۵ساعت رسیدیم پیش دعانویس،اقای دعا نویس تا به من نگاه کرد گفت:تو همزاد داری،،همزادت هر جا میری دنبالته و حتی از تو تغذیه میکنه یعنی هر بار که بهت دست میزنه از عمر تو کم و به عمر اون اضافه میشه..اقای دعانویس ادامه داد و گفت:شاید شب جمعه ایی، جایی که اونا بودند آب داغی ریختی یا دستشویی کردی که دارند اذیتت میکنند البته هر چی که هست با این دعایی که مینویسم درست میشه..اون درخت هم محل زندگی اوناست..بهتره درخت رو ببرید و بسوزونید.بعد از این حرفها مشغول دعا نوشتن کرد و در انتها پرسید:راستی اون قلی که مرده بدنیا اومده بود رو چیکار کردید؟مامان اشکشو با گوشه ی روسریش پاک کرد و گفت:همونجا زیر درخت دفن کردیم..دعا نویس گفت:شاید این همزاد هر دو تاشونو اگه بتونید از توی باغچه پیدا کنید و بسوزونید بهتر میشه....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_شصت_سه
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
دنیاروسرم خراب شدگفتم من چندماه پیش بردمش دکترازمایش عکسم گرفتن ولی گفتن چیزمهمی نیست..دکترگفت تشخیصش اشتباه بوده و روی عکس برام توضیح دادتومورچقدررشد داشته..گفتم الان بایدچکارکنیم..گفت ماهرکاری ازدستمون بربیادبراش انجام میدیم بقیه اش باخداست دعاکنید..انقدرحالم بد بودکه رفتم توحیاط بیمارستان یه دل سیرگریه کردم..وقتی یه کم اروم شدم رفتم پیش پرینازتامن رودیدگفت بهنام ترخدا من روازاینجاببرمیترسم بمیرم بچه هارو نبینم...پرینازباالتماس ازم میخواست ببرمش خونه دلتنگ بچه هابود..گفتم دکترت اجازه نمیده چندروزی تحمل کن همه چی درست میشه.بااینکه میدونستم دارم بهش دروغ میگم ولی سعی میکردم کاری نکنم که امیدش رو ازدست بده یابه بیماریش پی ببره،همون روزبه مادرش وامیدخبردادم گفتم من دست تنهام انقدرهم شوکه شدم که نمیدونم بایدچکارکنم..مادرش بنده خدافقط گریه میکردمیگفت خدایابه جوانیش بچه های کوچیکش رحم کن.امیدم بدترازمن حال روزخوبی نداشت..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_شصت_سه
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
با حرفهای خاله ،،مامان از دو دلی در اومد و این پیشنهاد رو خوشحال به بابا داد و نظرشو خواست..بابا که از تنهایی و آینده من میترسید به مامان گفت:بد فکری نیست…شاید اونجا بتونه شوهر کنه،وقتی بره خونه ی خودش من راحت سرمو میزارم زمین و میمیرم…مامان گفت:خدا نکنه…بابا گفت:باشه بره،، اما به برادرات بسپار که حواسشون بهش باشه…..مثل دخترای خودشون…مامان گفت:چشم…زنگ بزنم ببینم نظر اونا چیه؟توی اتاق نشسته بودم و به حرفهاشو گوش میکردم و مدام ذکر میگفتم تا سنگی جلوی راهم قرار نگیره…خلاصه بعد از یکهفته همفکری و نظرخواهی و مشورت با داداش و زن داداش و غیره،جمعه ی همون هفته همراه مامان و بابا با یه سری وسایل شخصیم راهی تهران شدم..ظهر جمعه رسیدیم خونه ی مامان بزرگ.داییها و خاله و بچه هاشون همه اونجا بودند..یکی از زن داییها تا منو دید گفت:ماشالله ساناز..چقدر بزرگ شدی؟؟گفتم:سحرم زن دایی..زن دایی گفت:خدا رحمتش کنه.همش اسامی شما رو قاطی میکنم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_شصت_سه
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
ترجیح دادم سکوت کنم تا حرفهاش تموم بشه…پدرش ادامه داد:خیلی دوست دارم کمکت کنم تا دست از سر دخترم بردارید و اجازه بدید حداقل دخترم خوشبخت بشه..اما حیف که زورم به مهربان نرسید و نخواهد هم رسید.مهربان چشمش توی این دنیا فقط تورو دیده و میبینه و حرف منو اصلا قبول نمیکنه و فقط شمارو میخواهد…مکثی کرد و به دور دست نگاه کرد و ادامه داد:خوشبخت بشید هر چند بعید میدونم…مطمئنم که یه روز باید دخترمو از خونه ی شما برگردونم خونه ام.گفتم:من قول میدم که خوشبختش کنم…بسپارید دست من…باباش لبخند غمگینی زد…..لبخندی که مشخص بود پشت اون خیلی حرفها بود…شب مهربان پیام داد:بابا راضی شده.میتونی به خانواده ات بگی بیاند خواستگاری…براش نوشتم:خیلی خوشحالم..حالا نوبت توعه که با خانواده ی من آشنا بشی.بعدش میاییم..مهربان نوشت:وای اکبر..منمیترسم…یه وقت قبولم نکنند چی؟؟گفتم:قبول میکنند.تو بیا…مهربان گفت(نوشت):اکبر..یه حرفی بزنم..براش نوشتم:چی ؟بگو عزیزم….
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_شصت_سه
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
همون روزبه نگین زنگ زدم گفتم بهتره بریم توافقی ازهم جدابشیم واین موضوع روتموم کنیم گفت خیلی خوش به حالت میشه من تاتلافی تمام کارهات روسرت درنیارم ومهریه ام رونگیرم ول کنت نیستم...گفتم ببین تو به من دروغ گفتی ومن میدونم تو با فرهاد رابطه داشتی... بهترعکسهای که برات فرستادم رونگاه کنی مطمئن باش پلیس خوب میتونه امارهمه چی رودربیاره نگین گوشی روقطع کردبعدازده دقیقه پیام دادنصف مهریه ام روبده ازت جدامیشم انقدرازنظرروحی روانی تحت فشاربودم که حاضربودم تمام داریم روبدم وفقط ارامش داشته باشم فوری قبول کردم وبافروختن ماشینم ومقداری سهام پس اندازم نصف مهریه اش روجورکردم بعدازسه هفته ازهم جداشدیم
روزی که ازمحضرامدیم بیرون فرهادپسرامیرخان امددنبالشون رفتن نمیتونم حس اون لحظه ام روبراتون توصیف کنم تاخونه پیاده رفتم به زندگیم بعدازنگین فکرمیکردم من واقعادوستداشتم امااون لیاقت عشق پاک من رونداشت..تقریباسه ماهی طول کشیدتایه کم روبه راه شدم تونستم به زندگی عادی برگردم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_سهیلا
#زندگی_سخته_اما_من_سخترم
#پارت_شصت_سه
من سهیلا ،، ۳۸ساله ومتولد شهر ارومیه هستم……
یه روز که حالت تهوع و سرگیجه داشتم آزمایش دادم و تازه متوجه ی بارداریم شدم…با جواب مثبت آزمایش زندگی بهمون لبخند زد چون سالار خیلی بچه دوست داشت و خوشحال بود..تا هفت ماهگی بارداریم همه چی خوب پیش میرفت….تا اینکه یه روز که همراه کوروش رفته بودم برای معاینه بچه، یهو سرم گیج رفت و داشتم از پله ها میفتادم که چند تا خانم کمکم کردند…یه اقایی هم اومد جلو و گفت:خواهر!..حالت خوبه؟؟میخواهی کمکت کنم.اگه جایی تشریف میبری،خودت و پسرتو ببرم.؟سریع خودمو جمع و جور و ازش تشکر کردم..والا از کوروش میترسیدم که به سالار یه مدل دیگه تعریف کنه و با این وضعیت بارداریم ازش کتک بخورم…بعد از آزمایش به زحمت خودمو رسوندم خونه..بعدازظهر که شد با گوشی سالار تماس گرفتند و گفتند:خانم فلانی سریع خودشو به درمانگاه برسونه چون آزمایشش مشکوکه…سالار بهم خبر داد و منم خودمو رسوندم درمانگاه..اونجا بود که دکتر گفت:قند خونت خیلی بالاست و باید انسولین تزریق کنی..نسخه داد دستم و رفتم داروخونه….چند تا داروخونه و هلال احمر و غیره گشتم تا بالاخره پیدا کردم و خریدم….
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_شصت_سه
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم...
منم واقعاتصورم همین بودکه نامزدرامین هستم به زودی باهاش ازدواج میکنم.چند باری خواستم به خانواده ام بگم امارامین نمیذاشت میگفت یه خونه ی نیمه کاره دارم بذارتمونش کنم که خیالم بابت سقف بالاسرمون راحت باشه بعدبه خانواده ات بگو..البته بگم رامین چندبارهم من روبردسریه ساختمان سه طبقه میگفت این ساختمان مال من وبه زودی قرارتوخانوم خونم بشی..خلاصه ۱۱ماه ازاشنایی مامیگذشت همه چی عالی بودمنم ازداشتن رامین خوشحال بودم
امایه مدت که گذشت متوجه ی تغییررفتاررامین شدم چون همیشه بهم محبت میکرد توجه داشت یه کم که بهم بی محلی میکردسریع متوجه میشدم.وقتی بهش زنگ میزدم جواب تماسهام رویه خط درمیان میدادمیگفت سرم شلوغه نمیرسم درکم کن..خلاصه چندوقتی همینطوری گذشت رفتارهای سرد رامین ادامه داشت من خیلی عصبی شده بودم..گذشت تایه شب دیدم تو واتساپ انلاین اماهرچی بهش پیام میدادم جواب نمیداد..حتی زنگم زدم ولی جواب زنگم روهم نداد..خیلی ازدستش ناراحت شدم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_شصت_سه
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
جالب بودکه پدرم هم خیلی سخت نگرفت وشرط شروط خاصی نذاشت فقط گفت شرایط دخترم رومیدونیدواینکه7سال ازپسرشمابزرگتره بعداسراین موضوع بهش سرکوفت نزنیدخانواده ی علیرضاهم گفتن مامشکلی بااین مسئله نداریم وبایه مبارکه همه چی تموم شد!!قرار شد من و علیرضا برای مدتی صیغه کنیم تابااخلاق ورفتارهم بیشتراشنابشیم وبعدعقدکنیم...بعدازصحبتهای اولیه یه جشن کوچیک گرفتیم که فقط بزرگهای فامیل رودعوت کردیم وبابام یه شام مفصل دادکلی بزن برقص کردن ونامزدی من وعلیرضارسمااعلام شدمایک ماه صیغه بودیم وبعدش به اصرارخانواده ی علیرضاعقدکردیم عقدمامحضری بودوغیرازدوخانواده کس دیگه ای رونگفته بودیم رفتارخانواده ی علیرضابامن خیلی خوب بودبیشترفامیلشون ماروپاگشادعوت میکردن پدرم میخواست یه جشن بگیره ورفتن من روبه خونه ی شوهربه همه اعلام کنه وبهم گفته بودتاقبل این جشن حق نداری شب جایی بمونی وهرجامیری بایدشب برگردی خونه..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_شصت_سه
ازحرفهای نامزد سعید چشمام گردشده بودگفتم نگین پای من روچراوسط میکشی.. هرکسی به جوریه من نمیتونم اونجوری که توداری میگی بگردم..سعیدم توروازاول بااین پوشش ارایش دیده که امده خواستگاریت الان نمیتونه مخالفت کنه..تااین حرف روزدم نگین یه خنده بلندی کردگفت ای باباتواصلا انگارتوباغ نیستی هااا... توفکرکردی سعیدبه میل خودش امده خواستگاری من!!باتعجب به بهش نگاه میکردم که بدونم دلیل خواستگاری سعیدازش چی بود!؟؟.ازحرفهای نگین سردرنمیاوردم باتعجب بهش نگاه میکردم..دید خیلی بددارم نگاهش میکنم خندیدگفت بیخیال بابا..نگین دخترپرحرفی بوداگریه کم زرنگی میکردم میتونستم راحت اززیرزبونش حرف بکشم..گفتم من مطمئنم سعید عاشقت شده که امده خواستگاریت وتوروهمینجوری که هستی قبول داره بیخودحساسیت به خرج نده..نگین بهم نزدیک شدگفت توخیلی دخترساده ای هستی یکتا..نمیدونم این چندسال چراهیچی یادنگرفتی...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_شصت_سه
اسمم رعناست ازاستان همدان
نمیدونم چندساعت خوابیده بودم..که کی باپاش بهم میزد ومیگفت بلندشو،،انقدر گیج خواب بودم که تمرکز نداشتم..بلند شدم نشستم متوجه شدم یه عده سرباز تمام خونه رودارن میگردن نوریه وملیحه ام یه گوشه وایساده بودن..بادقت که نگاه کردم متوجه شدم پلیسه..شاید تو تمام عمرم اولین بار بود که از دیدن نیروهای پلیس انقدرخوشحال بودم..ازخوشحالی گریه گرفته بود وخداروشکرمیکردم..سربازی که بیدارم کرده بودگفت بروپیش اون خانمهاوایسا،گفتم بخدامن بی گناهم من رودزدیدن..سرباز گفت اینارو به من نگو تو پاسگاه به جناب سرهنگ بگو..به ناچاررفتم پیش نوریه وملیحه وایسادم..ذبی وچند تا مردبلوچ که توخونه بودن رو دستبندزدن وسوار ماشین کردن بردن..من ونوریه وملیحه روهم بااسلحه وموادی که پیداکرده بودن روبایه ماشین دیگه بردن..وقتی رسیدیم پاسگاه باکلی التماس گفتم بذارید رئیس پاسگاه روببینم به خانوادم خبربدید..سه وچهارروزه ازم خبرندارن..انقدر التماس کردم که بردنم پیش رئیس پاسگاه....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_شصت_سه
اسمم مونسه دختری از ایران
رفتم دستای زری روگرفتم گفتم ازروزهای بعدازمن برام بگو..لیلا گفت اقا و خانم خسته راه هستن بذار استراحت بکنن بعد
اقای منصوری گفت بس من با اجازتون میرم یه چرت بزنم ولی زری گفت خسته نیستم و برات تعریف میکنم..گفتم راستی ازخانجون چه خبر، زری گفت چند روز بعد از رفتن توخانجون فوت کرد..اشک چشمام دوباره سرازیر شد گفتم فرشته نجات زندگی من بوداگراون نبودمن هیچ وقت با شما و اقا اشنا نمیشدم خدارحمتش کنه..زری گفت خانجون زن خوبی بودومطمئنم جایگاهش بهشته،،دیگه طاقت نداشتم گفتم برام بگوچه اتفاقی افتاد...زری گفت فرداصبح که اقا از خواب بیدار شد سراغ توروگرفت که باهات حرف بزنه..بهش نمیتونستم دروغ بگم چون اگرمیگفتم فرارکردی حتماادم میفرستادبرای پیداکردنت حقیقت روبهش گفتم.. اولش ناراحت شدازدستم ولی راضیش کردم که بهترین تصمیم روگرفتم..اون روگذشت تافرداش بادادقال چند تا مردوحشت زده ازخواب بیدارشدیم..وقتی رسیدیم توی حیاط عمارت دیدیم..دوتاپسرجوان همراه یک پیرمردباکارگرهای باغ درگیرشدن وچماق به دست توحیاط هستن....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_شصت_سه
سلام اسم هوراست
ابراهیم لبخند مسخره ای زد گفت بله ثابت شد..گفتم چی ثابت شددرست حرف بزن بفهمم چی میگی ابراهیم گفت توازدوست پسرت حامله شدی وبرای اینکه ابروت نره سقط کردی کارت به بیمارستان کشیده دکترانتونستن کاری برات انجام بدن برای نجات جونت رحمت روبرداشتن دیگه ام نمیتونی بچه داربشی بگوهمه اینادروغه..ببین اگربخوام خیلی روشن فکرباشم بگم گذشته ات هم مال خودت به من ربطی نداره امابدون بازقابل اعتمادنیستی چون حقیقتی به این بزرگی رو ازم قایم کردی..لطفا امروز قبل امدن من برو فروشگاه کارهای تسویه ات روانجام بده برو..انقدراحساس بدبختی میکردم که حتی نمیتونستم هیچ دفاعی ازخودم بکنم چون هرچی میگفتم خودم روبیشترزیرسوال میبردم..اشکام همینجوری میریختن،،بدون کوچکترین حرفی ازماشین پیاده شدم میدونستم کاررضاست وقتی ابراهیم دورشدزنگزدم به رضاولی ردتماس میزد..انقدراحساس بدبختی میکردم که حدنداشت دوباره شماره رضاروگرفتم گذاشته بودم جزلیست سیاه،،دیگه طاقت نیاوردم رفتم سمت شرکت...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_شصت_سه
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
بیشتروقتم روبافرشادچت میکردم وگاهی که میگفت عکس بده میذاشتم..روپروفایلم قسمش میدادم سیونکنه..اونم میگفت چیزی که مال خودمه که احتیاج به سیوکردن نداره،من اوایل به اینجورحرفهاش توجه نمیکردم میگفت یه چیزی میگه..اخه اصلاشرایط من وفرشادمثل هم نبوددرسته من دوسال ازش کوچیکتربودم ولی یه زن مطلقه محسوب میشدم وفرشادتک پسرمجردبود..چهارماه ازدوستی من وفرشادگذشت بهم خیلی وابسته شده بودیم ودرطول روزسه یاچهارباربهم زنگ میزدیم..فرشاد اسم خودش روتوگوشی من نفسم سیوکرده بود..منم برای اینکه ناراحت نشه عوضش نکردم وهروقت زنگ میزد می افتادنفسم..امیدوبچه هاروهفته ای دوبارمیدیدم یه بارکه بابچه ها و امید رفتیم پارک نگین بستنی خورددستاهاش روکثیف کردمیخواستم بمرم دستاهاش روبشورم..کیف وگوشیم رودادم به امید و نگین روبردم سرویس بهداشتی..وقتی برگشتم امیدبایه لحن خیلی بدی گفت نفستون چندبارزنگزدن گویا خیلی نگرانتون هستن..بااینکه من هیچ تعهدی نسبت به کسی نداشتم ولی نمیدونم چراترسیدم گفتم دوستم نفیسه است من نوشتمش نفس...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_شصت_سه
سلام اسمم لیلاست...
با حرفام لحظه به لحظه سرخ تر میشد، گفت دهنتو ببند وگرنه خودم گل میگیرمش، من تو رو از زندگی آرمین بیرون نندازم از زن کمترم حالا ببین..گفتم کمتر حرف مفت بزن هرررری..با غیض از خونه رفت بیرون، حالا فهمیدم چرا دیشب آرمین نیومد، مطمئنا دعواشون شده بود...از اینکه حرص زن عقدیشو دراورده بودم خیلی خرسند بودم.الان بهترین موقعیت بود که آرمینو به طرف خودم میکشوندم، رفتم به گوشیش زنگ زدم، وقتی جواب داد گفتم چطوری اقای خوش قول؟ گفت شرمنده لیلا دیشب یه اتفاقی افتاد نتونستم بیام واقعا معذرت میخوام..گفتم اشکال نداره ولی امشب رو حتما بیا منتظرتم.. اونم چشم بلندبالایی گفت..رفتم سر درسم نشستم مشغول تست زدن بودم که صدای پیام گوشیم اومد، بیخیال به درس خوندنم ادامه دادم که دیدم پشت سر هم پیام میاد..بلند شدم صداشو ببندم که دیدم چندتا پیام از یه شماره ناشناس دارم، با کنجکاوی بازش کردم پیام اولیش با این مضمون بود که سلام خانم سلطانی ببخشید شمارتو از دفتر برداشتم، میشه امروز همو ببینیم؟ من استاد صالحی هستم..زود جوابشو دادم سلام استاد بله..که زود آدرس یه کافی شاپی ارسال کرد برام و نوشته بود ساعت پنج اونجا باشم.
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد